چشمهایی که در تابوت باز شد!
همه پشت سر مادر ایستاده، منتظر بودند. مادر نگاهشان کرد و یک نگاه دیگر به عباسش انداخت: «نگام کن مامان جان، تو عادت نداشتی وقتی صدام رو بشنوی چشماتو ببندی!» همه بالای تابوت ایستادند.
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: مادرش را خیلی دوست داشت اما دل کند و آمد سربازی. آن روز سربازها حیاط پادگان را از خنده روی سرشان گذاشته بودند. آب قاچهای صورتی هندوانه روی یقههایشان میچکید و عین خ ...