از بین مسافران که می گذرم چادرها را جلو کشیدهاند به سختی میتوانم متوجه شوم که چند سالهاند چشم خیلیها خیس است، به ساعت نگاه میکنم. دیر شده، نفهمیدم کی زمان گذشت ساعت ۸ شب بود و من قرار بود از صبح فقط تا ظهر بمانم. با دیدن اشک همراه با لبخندِ زنان، مادران و دخترانی که این اشک زیباترین اتفاق دنیاست و کاملا واضح است که عشق به معبود خود رسیدند؛ هوش از سرم برد تا متوجه زمان نشوم.
خبرگزاری فارس مازندران ـ زینب پورمرادی| همه ما انسان ها چه بخواهیم و چه نخواهیم هر لحظه و هر آن در حال سفر هستیم و این سیر زن و مرد، پیر و جوان، مسلمان و غیر مسلمان نمیشناسد، یک زمان این سفر از مکانی به مکان دیگر، یک موقع از زمانی به زمان دیگر و یک موقع از حالی به حال دیگر است که حتما میگویید یعنی چه؟
انتخاب این سفر مرد میدان میخواهد، سفر به سوی دنیای تنهاییها و سیری در جهانِ بینشانیها، آنجایی که میتوان پر توشه و زاد بود، اما به شرط اراده و همت...
چه زیباست امسال خانه تکانی دل قبل از خانه تکانی منزل شروع شد، رجب که میآید معتکفان بیقرار رفتن میشوند تا از هر آن چه نشانی از هستی دارد دست بشویند و ساعاتی را به خانه تکانی دل سپری کنند.
هوا سرد است و رو به روشنی، چشمانم همراهی نمیکند گلدستهها را واضح نمیبینم و یهو چند ماشین جلوی در میایستد و چند جوان بیرون میپرند. بندهی خداها از شدت سرما قدمهایشان را تندتر برداشتند، نمیدانم شاید میخواهد زودتر برای سفر آماده شوند.
وارد مسجد که میشویم هوا مطبوعتر است. و خانمی با خندههای ملیح به استقبالم میآید. «خوش اومدید»..«بفرمائید» وقتی کفشهایم را در آوردم احساس کردم به سرزمین مقدس پا گذاشتم...
إِنِّی أَنَا رَبُّکَ فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى سوره طه آیه ۱۶، احساس میکنم دیگه به این دنیا تعلق ندارم و هیچ نگرانی و دغدغهای برای خارج از این فضا نداشتم.
احساس میکنم پاها از دنیا کنده شده و سبکبال به عشق معبودی رفتم که واقعا او را لمس میکردم، به راستی خلوت با خود پر از جلوه است برای کسانی که میتوانند در خود سکون یابند و چه پر شکوه است برای آنان که جویای آرامش هستند.
مهمانها زیاد نیستند اما کم هم به نظر نمیآیند.در ذهنم همیشه این مراسمها را خشک و بیروح میدیدم اما وقتی وارد شد، دیدم آنجا افراد به هم نزدیک و دورند، نزدیک از بعد مکانی و دور از بعد آنچه در ذهن داشتند.
خودم را کمی از دیدگاههای سیاسی بیرون کشیدم و کمی جلوتر رفتم از بین مسافران که میگذرم چادرها را جلو کشیدهاند به سختی میتوانم متوجه شوم که چند سالهاند چشم خیلیها خیس است و یهو یک دختر با چهره متفاوت از بقیه گوشهای نشسته « به اصطلاح امروزی» و چشمانش را بسته است... باورم سخت است که با این چهره این سفر را انتخاب کرده...
سکوت قشنگی است یه گوشه نشستم، دور تا دور دیوار مسجد و وسط آن نشستهاند، اما آنقدر محو نیایش شدهاند که فکر میکنی کسی نیست. اولین بار است که به این مراسم آمدم. به دور از زرق و برقهای دنیا و تکنولوژی روز. چند نوجوان لپ تپلی روبرو نشستهاند زمزمه دعاهایشان را میشنوم: «سُبْحانَ اللهِ وَالْحَمْدُ لِلّهِ وَلا اِلهَ اِلا اللهُ وَاللهُ اَکْبَرُ»، ذکر «اَللهُ اَللهُ رَبّی لا اُشْرِکُ بِهِ شَیْئا وَ ما شاَّءَ اللهُ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِیِّ الْعَظیمِ»...
«الان که من اینجا هستم، اینجا کجاست؟» با خودم کلنجار میروم همه به فاصله یک ملحفه با هم نشستند ولی انگار همدیگر را نمیبینند چشمانم خیس شد، واقعا ذوق داشتن.
صبوری میکنم و دندان به جگر میگیریم تا بتوانم چند کلمه با کسانی که اینجا نشستهاند صحبت کنم، معتکفان چیزی نمیگویند جز ذکر و زمزمه ی نیایش، از خواب چشم میشوند تا بیداری را به ممارست بنشینند و بینش را به افقهای دور دست گسترش دهند. سکوت پیشه میکنند تا تدبیر را بیاموزند.
به ساعت نگاه میکنم. دیر شده، نفهمیدم کی زمان گذشت ساعت ۸ شب بود و من قرار بود از صبح فقط تا ظهر بمانم. با دیدن اشک همراه با لبخندِ زنان، مادران و دخترانی که این اشک زیباترین اتفاق دنیاست و کاملا واضح است که عشق به معبود خود رسیدند؛ هوش از سرم برد تا متوجه زمان نشوم.
بیرون که آمدم دنیا برایم یک رنگ دیگر شد من آمده بودم آنچه دیدم را بازگو کنم و با اینکه چند ساعت فقط در این مراسم نبودم ولی حس کردم که باید بیشتر مراقب رفتار خودم باشم چون خداوند مرا ویژه میبیند...
پایان پیام/ج