نیوز سیتی!
19 شهریور 1402 - 00:01

این زائر نذر کرده آفتاب را به جان بخرد!

جعبه‌های خالی که مسیرشان ختم می‌شود به سطل زباله، گاهی میان راه عاقبت به خیر می‌شوند و می‌شوند بهانه بعضی‌ها برای ابراز عشق به اباعبدالله(ع). آدم‌هایی که میان این همه خادم، دست خالی آمدند، صاف و ساده بگویند عاشقت هستیم آقای امام حسین!

گروه زندگی: اسمش را می‌گذارم «عاشقی با دست خالی» و چه نیکونامی است برای قصه دلدادگی آنهایی که برای خادمی کردن فقط یک دل شیفته دارند که لبریز محبت امام حسین علیه‌السلام است و دیگر هیچ! جعبه‌های خالی که مسیرشان ختم می‌شود به سطل زباله، گاهی میان راه عاقبت به خیر می‌شوند و می‌شوند بهانه بعضی‌ها برای ابراز عشق به اباعبدالله(ع). آدم‌هایی که میان این همه خادم، دست خالی آمدند، صاف و ساده بگویند عاشقت هستیم آقای امام حسین (ع)! 

خیابان‌های کربلا و مسیر پیاده‌روی، کم از این عاشق‌ها ندارد. هر کجا سر برگردانی، شب یا روز، میان آفتاب داغ ظهر و باد گرم و تب‌دار شب‌ها مردان بی ادعایی را می‌بینی که یک تکه مقوا به دست گرفته‌اند و میان راه زائران ایستاده‌اند و با پیچ و تاب آن مقوا سعی دارند برای چند لحظه‌ای هم که شده نسیم خنکی را مهمان صورتشان کنند و فریضه عشق را به جا بیاورند.
صورت‌های خودشان اما آفتاب سوخته است. لب‌ها زیر آفتاب به ترک نشسته. عرق‌های دانه درشت از پیشانی‌شان سر می‌خورد و می‌‍نشیند روی گردن‌شان، چشم‌هایشان جان ندارد. گرما و آفتاب رمق از صورت‌شان برده اما دست از  آن یک تکه مقوا برنمی‌دارند. هرچه آفتاب بر تن‌شان بی‌رحم‌تر می‌نشیند آنها با قدرت و قوای بیشتری زائران خسته راه اباعبدالله را باد می‌زنند. انگار این عشق، مچِ عقل و آفتاب و گرما را یک جا خوابانده و فقط به حرف دل گوش می‌کند و دل.

میان آن شوریده‌حالانی که با دست‌خالی عاشقی می‌کنند توجهم را جلب می‌کند. تا به حال هرچه از این مقوا به دستان دیده‌ام جوان بودند و پرجان! اما این یکی موسفید کرده در این راه. کنار همه سختی‌ها باید درد و ناتوانی میان‌سالی را هم بنشانی پای پرونده‌اش و آن‌وقت غبطه بخوری به حال این مرد که به هیچ بهانه موجه و غیر موجهی دست از خدمت نمی‌شوید.
نامش«احمدرضا زنگنه» است و  از کرج آمده تا اربعین خودش را برساند به شش‌گوشه. 54 ساله است و افتخارش همه این است که عمر را چه خوب و چه بد با ذکر حسین علیه‌السلام گذرانده. از قصه عاشقی‌اش که بپرسی می‌گوید:«کاری که می‌توانستم انجام بدهم همین است. امکانات و جایی را  ندارم که بتوانم طور دیگری خدمت کنم. اما همین هم غنیمت است. همین که به من و این تکه مقوا اجازه خادمی داده خودش هزار بار جای شکر دارد.»


انگار این عشق، مچِ عقل و آفتاب و گرما را یک جا خوابانده و فقط به حرف دل گوش می‌کند و دل.

به کربلا که می‌رسد دلش نمی‌آید به آن همه فضیلت و کرامت زائر بودن اکتفا کند. به قول خودش زائر بودن جای خود اما خادمی کردن حال دیگری دارد. اینکه نشانش بدهی خودت را جانت را، توانت را داری خرجش می‌کنی شیرین‌تر است. چندساعتی می‌شود که ایستاده در آن خیابان منتهی به حرم، آفتاب شاید امروز از روی سوخته او شرم کرده و دامنش را جمع کرده تا غروب کند. هوا رو به خنکی می‌رود اما او هنوز ایستاده پای کار اربابش. گفت‌و گوی‌مان که چند کلامی جلو می‌رود برایم از بیماری‌اش پرده برمی‌دارد:«چندین بار کمرم را جراحی کردم و 6 پلاتین در کمرم دارم!» این را نمی‌گوید که بازارگرمی کند و ارزش کارش را در چشمم دوچندان. نه! کلمات را به زور از دریای دلش صید می‌کنم.

حرف از بیماری‌اش وقتی به میان می‌آورد که می‌پرسم این همه عشق به اباعبدالله از کجا می‌آید. آن‌وقت جوابم را این‌طور می‌دهد:« من سرکارم، زندگی‌ام و اصلا همه چیز را با خودش معامله کردم. بعد از توکل به خدا هر راهی را که بخواهم بروم نام قشنگش را به زبان می‌آورم و در رحمتش را به سویم می‌گشاید. همین چند وقت پیش دوبار جراحی کمر داشتم و 6 پلاتین در کمرم گذاشتند. برایم تجویز کرده بودند که من چندماهی را باید در خانه بخوابم. مثل همیشه به خودش رو زدم. گفتم یاحسین نگذار من شرمنده زن و بچه‌هایم شوم. دستم را بگیر و خودت بلندم کن از این بستر. زمین گیرم نکن یا اباعبدالله. حالا من این جسم را خرج کی کنم وقتی همه چیزش حتی سلامتی‌اش را از این آقا دارد؟!»


این‌ چین‌های برآمده روی صورتش، ریشه‌های عشق حسین«ع» است که در تمام تار و پود تنش تنیده.

حرف‌هایش نه شعارهای قشنگ‌اند و نه کلمات رنگ و لعاب‌دار احساسی، حرف دل است، حاصل یک عمر است و اعتبارش هم این موهای سفیدی است که بر سرش نشسته. اعتبارش چین‌های کم و بیشی است که روی دستانش جاخوش کرده و شاید این‌ چین‌های برآمده، ریشه‌های عشق حسین است که  در تمام تار و پود تنش تنیده. ریشه‌هایی که محکم‌تر از آن هستند که کمردرد و پادرد، ساعت‌ها ایستادن و گرمای هوا حریف‌شان شود.

نمی‌خواهم صحبت را به درازا بکشم و توفیق خادمی را به قول خودش از او سلب کنم. گرچه اگر بخواهم هم زیاد اهل سخن گفتن نیست. اما جملات آخرش یک دنیا حرف دارد؛« تمام راه فکر کردم زائر که هستم اما چطور می‌توانم بیشتر به درد امام بخورم و سهمی داشته باشم. کاش از همین‌جا آقا توفیق بدهد و همیشه با خودم کلنجار بروم چطور می‌توان به درد امام زمانم(عج) بخورم!»

پایان پیام/

منبع: فارس
شناسه خبر: 1492121

مهمترین اخبار ایران و جهان: