۱۳آبان| مامان من کی شهید میشم؟
کم کم از بهت جمعیت در می آیم . آدم ها را نگاه می کنم. دست نوشته های خلاقانه ای که دست شان گرفته اند. صورتهای خندان و مصمم شان. مشت محکمی که در حین شعار دادن توی هوا پرت می کنند. نفس عمیق میکشم تا انرژی ای که در فضا پخش است را بیشتر تنفس کنم. حس می کنم غم هایی را که در این ۵۰ روز خورده ام، حضوردر بین این جماعت می شوید و می برد. دلم صاف میشود.
گروه زندگی:- اینجا بادکنک می دن، میخوای بگیری؟ - مگه ...