کششی بیانتها و شیرین روحم را به سمت خود میکشد. خسته و با قدمهایی به سنگینی یک کوه، به سمت دهان نیمه باز مترو راه افتادم. گویا نشسته به انتظار تا ما را ببلعد. جماعتی صدها نفره، مسخ شده و بی اختیار، با چهرههایی خسته از یک روز پرهیاهو به سمتش میرویم. شاید اگرشوق زیارت نبود، همین اول راهی برمیگشتم.
خبرگزاری فارس-مریم آقانوری؛ بیاختیار به سمت یک مغناطیسی بارها بزرگتر از جاذبه زمین جذب می شوم؛ دل هم توی دلم نیست تا دستم برسد به نورسبز ضریح نقرهای. اما مگر این ازدحام میگذارد که ففط غرق این سرخوشی باشم؟
جای سوزن انداختن نیست؛ گویا پا به دنیای دیگری در اعماق زمین گذاشتهایم. برشی از دنیای زمینی اینجا زیرِ زمین جریان دارد. یاد بچگیهایم میافتم؛ یک تکه از خاک باغچه را که میکَندیم، صدها مورچه در خطوط موازی و نزدیک به هم با عجله در رفتوآمد بودند. جماعت داخل مترو هم بیشباهت به جمعیت مورچهها نیستند؛ همانقدر باعجله، همانقدر سریع و همانقدر متراکم.
دنیای زیرزمینی مترو
با خودم مرور میکنم وقت رسیدن به حرم چه بگویم، مبادا چیزی یادم برود؛ آن همه التماس دعا و نیابت زیارت و...اما این همه هیاهو مرا از خودم بیرون میکشد.
از همان پایان پلهها دو دخترجوان کنار یک بساط کوچک ماسک صورت میفروشند، پسر جوانی کابل موبایل و دیگری قابش. در تاریکی روشنیِ اعماق مترو، در شریان اصلی، زنها نشستهاند و بساط لباسهای رنگی رنگی پهن است. یکی از فروشندهها هم دستها را بالا برده و لباسها را تکان میدهد تا شاید چشم عابرانِ خسته را بگیرد.
عدهای هم روی نیمکتهای کناری منتظرند. یکی از خستگی سر برشانه دیوار گذاشته و آن یکی به صفحه موبایل زُل زده. چشمم روی پسربچهای حدودا دوساله با موهای طلایی و چهرهای زیبا در بغل پدر جوانش میخکوب میشود. قطار سرمیرسد و همه منتظران از جا کنده میشوند. بچه اما با دهان نیمهباز و نگاهی خیره بر یک نقطه، بدون حرکت، در بغل پدر آویزان است؛ بی توجه به هیاهو. نزدیکتر که میشوم، از چهرهاش میفهمم گویا بچه دچار سندروم داون است.
در قطار چه می گذرد؟ نفس به نفس با مشکلات فرهنگی
قطار میایستد؛ خودم را به جمعیت میسِپُرم؛ با فشار موج جمعیت وارد قطار میشوم؛ بیاختیار به آخرین نفر که به درب روبرویی تکیهداده، میچسبم تا حدی که با نفسهایش من هم بالا و پایین میشوم؛ ترس از کرونا و آنفولانزا هم فراموش شده، اما چند نفری هنوز ماسک دارند. چشمم را میبندم وبرای لحظهای خودم را کنار ضریح تصور میکنم؛ اما ذهنم روی بچه موطلایی قفل مانده؛ در صورت زیبا، چشمهای رنگی و لباس آبیاش غرق شدهام؛ یعنی حالا در فشار جمعیت چه میکند؟مادرش را ندیدم، پس کجاست؟ اصلا مادر دارد؟! خانواده پولی برای دکتر و دارو و نگهداری آن بچه دارند؟ او که توان کنترل خود را در فشار جمعیت ندارد، نکند از بغل پدر بیاُفتد. تکان شدید قطار من را به دنیای بیرون پرتاب میکند؛ ...ایستگاه پانزده خرداد…
بخشی از جمعیت پیاده میشوند؛ هنوز نفس راحتی نکشیده، عده بیشتری میآیند و بیشتر آب لَمبو میشویم. دیگر جا نیست و عدهای خریدهایشان را روی سرشان میگذارند. چندزن میانسال و یک دختر جوان با همند، از شباهتشان میشود فهمید. با فشار روی نفرات جلویی پرتمیشوند؛ از شدت خنده توان ایستادن ندارند؛ به ترک دیوار هم میخندند؛ صدای قهقههشان همه واگن را وادار به سکوت و توجه کرده؛ عدهای ناخودآگاه خنده به لبشان مینشیند، اما عدهای هم عصبی میشوند. در نهایت بین دختر جوانِ گروه و دختری دیگر که نزدیکشان ایستاده، بحث در میگیرد. شخصیت همدیگر را به باد انتقاد میگیرند و دخترِ گروه اما با قیافهای حق به جانب از ادبیات خوبی برای پاسخ استفاده نمیکند. یکی دو ایستگاه بعد پیاده میشوند و دیگ غیبتشان بین جمعیت به قُلقُل میافتد. قطار هم کمی خلوتتر میشود و نفس راحتی میکشم اما هنوز سرپا ایستادهام. دلم میخواهد تا وقت اذان مغرب به حرم برسم. شب های حرم زیباست؛ وقتی از تاریکی شب وارد نورمی شوی. اصلا آیینه کاریهای حرم شب ها قشنگترند...
یکهو صدای دف زدن و خواندن یک ترانه نه چندان قدیمی توسط یک نوجوان ۱۲-۱۳ ساله از واگن عمومی کناری بلند میشود و افکارم را بهم میریزد. این طرف هم پسرکی همسن و سالش روی واشرِ اتصال دو واگن کنار مادرش ایستاده و بی خیال از همه دنیا، با صدای آهنگ، غرق در حرکات قطار، بالا و پایین میشود.
به ایستگاه جوانمرد قصاب که میرسیم واگن تقریبا خلوت شده، از بانوان کمحجاب هم خبری نیست و حتی تعداد چادریها غالب است. پسرک دف زن کنار در ایستاده تا پیاده شود وپسرکی هم که نصف مسیر در حال تاب خوردن بود هم کنار مادرش روی صندلی نشسته. چقدر دنیایشان باهم فرق دارد.
فروشندهها راه افتادند؛ خانووووم، محافظ شارژر نمیخوای؟!
-خاله آدامس میخری؟
دخترکی نحیف و ریز نقش، شاید ۵-۶ ساله، با رنگ پوستی که به سیاهی میزند و چشمانی درشت و موهای مشکی به رنگ شَبَق، در بین فروشندهها آدامس میفروشد. دیگر رسیدیم وباید پیاده شویم. تمام مسیر را ایستاده بودم؛ پاهایم از شدت خستگی توان حرکت ندارد. اما شوق رسیدن به حرم سیدالکریم به پاهایم جان میدهد. چشمانم به دنبال دخترک میدود؛ پیاده میشود و در ایستگاه به چند پسر و دختر شبیه خودش میپیوندد.
ایستگاه مقصد؛ حرم نور
به شوق رسیدن، دیگر به مترو، این اژدهای غول پیکر زیرزمینی هم حس بدی ندارم. سیستمی که هزاران نفر را با هزینه کم و بدون ترافیک در روز جابجا میکند. برشی از جامعه که میشود بسیاری از مشکلات فرهنگی- اجتماعی را در آن شناسایی، بررسی و مدیریت کرد.
کاش مدیریت این سیستم عظیم یک واگن به افراد کم توان مثل همان پسرک موطلایی، معلولان جسمی-حرکتی، افراد سالمند و خانمهای باردار اختصاص دهد و حتی افرادی که نفسشان در شرایط فشار و کمبود اکسیژن تنگ میشود.
کاش به جای تبلیغ شامپو و ... که از میلههای قطار آویزان است، پیامهای اجتماعی- فرهنگی و حقوق شهروندی به مسافران گوشزد شود.
کاش کمی به روان جامعه پرداخته شود؛ مثلا با یک موسیقی آرام به مسافرانی که با ذهنی شبیه دیگِ آش شله قلمکار از هیاهوی روزگار، وارد قطار میشوند و با یک جرقه کوچک، شعله خستگی و عصبانیتشان دنیا را به آتش میکشد، کمی آرامش داد؛ حتی به اندازه یک ایستگاه. شاید همین آرامش چند دقیقهای از یک دعوای خونین، یک تصادف یا یک مشاجره خانوادگی جلوگیری کند.
ساماندهی فروشندههای مترو، جمعآوری بچههای کار و هزار و یک ایده برای استفاده بهینه از این ظرفیت عظیم، با مدیریت صحیح ممکن میشود. شاید هم بشود از کشورهای صاحب سبک و قانون در این حوزه الگو گرفت. اما به هر حال دردهای جامعه کم نیستند!
غرق در این افکار از بازار رد میشوم، یاد آبنبات قیچیهای روزهای بچگی فکرم را از مترو منحرف می کند. چشمم به نورهای سبز حرم روشن میشود و به سمتش می روم. به قبله تهران میرسم. حرم نور، شاه عبدالعظیم حسنی. تلفیق نورهای سبز روی گنبد طلایی.... عجیب زیباست. عجیب آرامش بخش است...جای شما خالی، چقدر به این آرامش نیاز داشتم.
پایان پیام/