نیوز سیتی!
12 مرداد 1401 - 18:18

پرده پنجم: عابس بن ابی شبیب شاکری؛ عاشقی که عشق حسین (ع) مجنونش کرد

کسی جلو نمی‌آمد، عابس لبخندی زد و پیش آمد: «حب الحسین أجننی» سپاهیان به هم خیره شدند، او زره از تن به در کرد و این‌بار بلندتر فریاد زد: «حب الحسین أجننی» عمر بن سعد و شمر چند قدمی عقب‌تر رفتند، عابس کلاه‌خود از سر برداشت: «حب الحسین أجننی»، صدایش چون طوفان آرایش سپاه عمر بن سعد را به هم ریخت. خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: در جنگ صفین بود که از ناحیه پیشانی زخمی شدم؛ نه آنقدر عمیق بود که جانم بگیرد و نه آنقدر سطحی، که اثرش نمانَد؛ راستش پیوند بین من و این زخم، پیوند برادر است با برادر، خونی‌ست. وقت‌هایی که توی کوچه‌های کوفه به سوی مسجد قدم می‌زنم زن‌ها زخمم را به نشان احترام به کودکانشان نشان می‌دهند، سلامی می‌دهم و عبور می‌کنم اما خیلی روزها، صدای دویدن کودکان نگهم می‌دارد، می‌خواهند زخم جنگجوی سپاه امیرالمؤمنین را از نزدیک ببینند. خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی:خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی:آن روز نیز ساعاتی پیش از صلاة ظهر بود و رو به سوی مسجد داشتم که صدای نفس نفس زدن شوذب_غلام عابس که خود نیز یکی از شهدای کربلا شد_ مرا از قدم بعدی را برداشتن بازداشت: «چه شده پسرم؟ چرا اینقدر هراسانی؟» همان‌طور که نفس نفس می‌زد تا روی زانو خم شد، چانه‌اش را گرفتم و سرش را بالا آوردم، آب دهانش را بلعید: «سیدی، مسلم بن عقیل به کوفه رسیده و اکنون در خانه‌ی مختار ثقفی‌ست؛ مردم و بزرگان همه به سویش شتافته‌اند؛ قرار است نامه‌ی سرورمان حسین (ع) را بخواند» نامه محبوب نامه محبوبنامه محبوبردا را به خویش پیچیدم و قدم تند کردم، شوذب اما پیش‌دستی کرد و افسار اسبم را که همراهش آورده بود در دستانم گذاشت، سرش را بوسیدم و تاختم، دل توی دلم نبود، مسلم با نامه‌ی محبوبم آمده بود تا یعقوب نابینایی چون مرا با عطر دست‌خط یوسفم بینا کند، می‌تاختم و جز حسین در چشمانم نبود، تا اینکه چند ده خانه آنورتر از خانه‌ی مختار، اسبم رم کرد. جای سوزن انداختن نبود، مردی که از تیزی آفتاب چشم‌هایش سرخ شده بود همان‌طور که جمعیت را فشار می‌داد تا به مسلم برسد فریاد زد: «لبیک یابن رسول الله» زن و مرد و پیر و کودک و جوان همه با هم لبیک شدند اما من از این شورها می‌ترسیدم، شورهایی که در صفین‌ها و جمل‌ها پشت علی (ع) را خالی کرد و حالا حسینش را فرا می‌خواند؟! ترس عجیبی به جانم نشست، حسی که میگفت پایان، چیزی نیست که من می‌بینم، پس با تردید خودم را میان جمعیت انداختم. دست‌هایی آشنا دست‌هایی آشنادست‌هایی آشناساعت‌ها می‌گذشت و رسیدن به مسلم غیرممکن بود، ازدحام جمعیت و گرمای هوا هم عرصه را تنگ‌تر می‌گرفت تا اینکه بالا آمدن دستی آشنا، توجهم را جلب کرد، حبیب بود، پسر مظاهر؛ کمی زودتر رسیده بود و حالا کنار مسلم بود؛ مسلم اما انتظار مردم را با بیرون آمدنش پایان داد، قد و بالایش هاشمی بود و صدایش رسا، گویی کلمات را از عمویش علی بن ابی‌طالب به میراث برده بود. او نامه‌ی محبوبم را می‌خواند و چشم‌هایم اشک بود تا اینکه السلام علیکم و رحمة الله و برکاتی گفت. از جا برخاستم، چونان تیری که از چله‌ی کمان رهایش کرده باشند و چشم در چشم مسلم فریاد برآوردم: «من درباره مردم به شما خبر نمی‌دهم و نمی‌دانم نیت‌شان چیست و از جانب آنها وعده فریبنده نمی‌دهم. اما به خدا قسم از چیزی که درباره آن تصمیم گرفته‌ام سخن می‌گویم، هنگامی که دعوت کنید می‌پذیرم و همراه شما با دشمنان‌تان می‌جنگم و با شمشیر از شما دفاع می‌کنم تا به پیشگاه خداوند روم و از این کار جز ثواب چیزی نمی‌خواهم.» حبیب که دانه‌های اشک چون مروارید بر محاسن سپیدش می‌چکید پس از من به پا خواست و برای یاری مولایمان حسین اعلام آمادگی کرد، پس از ما مردم برای بیعت هجوم آوردند، نگاهشان کردم، جمعیتی بالغ بر هیجده هزار کوفی اما دلم قرص نشد و نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم باورشان کنم! شاید وسوسه‌ی شیطان بود، پس به خدا از شرش پناه آوردم و به سوی گرفتن دستان مسلم پیش رفتم. تحویل نامه تحویل نامهتحویل نامهمسلم بن عقیل در حال نوشتن نامه بود و من ایستاده‌ای در انتظار؛ لحظاتی بعد سرش را بالا آورد: «شما و قیس بن مسهر صیداوی، فرستاده‌های منید به سوی برادرم حسین» نامه را گرفتم و بوسیدم و بر چشم نهادم، در آن اینگونه نوشته شده بود: «هنگامی که نامه من به دست شما رسید فورا به سوی کوفه حرکت فرمایید، مردم خواهان آل معاویه نیستند.» شوذب را فراخواندم و هر دو با هم به سوی مکه تاختیم، اما بیش از نامه من از شوق دیدار با سرورم حسین در پوستم نمی‌گنجیدم و شوذب تنها کسی بود که این را خوب می‌دانست چون نزدیکی‌های مکه که رسیدیم آشوب شدم و از اسب به زیر آمدم، شوذب با جرعه‌ای آب از پی‌ام دوید: «سیدی، چند فرسخی بیش تا منزل سرورمان حسین نمانده، از چه ایستاده‌اید؟» نگاهی به آسمان انداختم و بعد به چشمان شوذب، دستی به شانه‌اش گذاشتم: «قلبم آرام نمی‌گیرد شوذب، هرچه به سرورم نزدیک‌تر می‌شوم مجنون‌ترم می‌کند!» شوذب لبخندی زد و دستش را بر قلبم فشارد داد: «ألا بذکر الله تطمئن القلوب» دستش را فشار دادم: «آری، ألا بذکر الله تطمئن القلوب» رسیدن به یار رسیدن به یاررسیدن به یاربرمی‌گشتم؟ بعد از رسیدن به آسمان به شوق زمین تف‌دیده‌ی عراق برمی‌گشتم و عزم زندگیِ چند روزه‌ی دنیا را می‌کردم و در بستر می‌مُردم؟ نه هیهات، این پایانی باشکوه برای سرنوشت مجنون حسین نیست، به طرف شوذب چرخیدم: «اگر در بستر بمیرم که مجنون نیستم، مگر نه شوذب؟ این چه عشقی‌ست که هیچ تاوانی برایش نداده‌ام؟» دست در دست شوذب روبه‌روی خانه‌ی سرورم حسین ایستادم و پیوسته بر در کوفتم، خادمی سراسیمه بیرون آمد: «شمایید شیخ؟ چه شده؟ چرا رخساره‌تان زرد است و آشفته‌اید؟ نکند راهزن‌ها ... » سری به نفی تکان دادم: «تا رفتن قافله‌ی سرورم به عراق همینجا می‌مانم» شوذب جلو دوید: «من نیز» بعد خجل نگاهم کرد: «البته اگر شیخ مانعم نشود» دستش را کشیدم و جلوی خانه‌ی سرورمان حسین نشستیم؛ کاروان، اندک اندک عزم رفتن کرد. ظهر عاشورا ظهر عاشوراظهر عاشورامن با حسین بودم، با سرورم، گویی که بهشت را هر کجا بروی با خود به همراه داری، و چه بهشتی از فرزند شیر خدا بهشت‌تر؟ هنگامه‌ی صلاة ظهر که رسید، کربلا بودیم؛ تفتدیده، تیمم به خاک کردم و دستم که به زخم صفین گرفت الحمدلله گفتم، شوذب با تعجب جلو آمد: «حمد برای چه بود شیخ؟» حسین برای اقامه دست بالا آورده بود، لبخندی زدم: «الحمدلله برای زخمی که دلیل زخم‌های امروز خواهد بود! این زخم، جد زخم‌های امروز است!» شوذب با تعجب وراندازم کرد و تکبیر گفت، نامردان عمر بن سعد شروع به تاختن کردند. تیرهایشان مثل باران خریف بر صفوف نمازگذارانمان می‌بارید، اما مگر میتوان نور خدا را با کفتارها خاموش کرد؟ شوذب بلند آیه خواند: «یُرِیدُونَ لِیُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُونَ» یک تیر دقیقا هنگامی که سرورم به سجده رفته بود کنار سر مبارکش بر زمین نشست، هراسان دویدم و تنم را حایلش کردم، اولین تیر بر تنم نشست، آه، چقدر شیرین بود! شهادت شهادتشهادتعمر بن سعد ملعون محکم بر طبل جنگ می‌کوبید و قسم می‌گرفت که کفتارانش جلوی ابن‌زیاد شهادت دهند او بود که اولین تیر را به سوی سرورم رها کرد؛ دندان بر هم فشردم و مشت بر درفشم کوبیدم و رو به شوذب چرخاندم: «می‌خواهی چه کنی؟» شوذب آرام و مطمئن بازویم را فشرد: «یا شیخ، در کنار تو از فرزند رسول خدا(ص) دفاع می‌کنم.» ایمان عجیبی داشت فراتر از حد تصور؛ و من، خوشحال بودم از اینکه در پیشگاه سرورم حسین با فرارش خجلم نمی‌کرد، پیشانی‌اش را بوسیدم: «غیر از این از تو انتظار نمی‌رفت... اگر امروز از تو عزیزتر کسی را داشتم، او را پیش از خود به میدان می‌فرستادم که امروز آخرین فرصت عمل است و فردا روز حساب است و عمل به کار نیاید.» شوذب می‌جنگید و نگاهش به سرورم حسین بود، می‌تاخت و آیه می‌خواند، شمشیر می‌کشید و حدیث و روایت می‌گفت اما من خلق‌وخوی این جماعت دغل‌بازِ شیطان‌پرست را خوب می‌شناختم، تا اینکه گردوخاک میدان آنقدر بالا گرفت که دیگر او را ندیدم، شوذب شهید شد، پس عمامه به سر محکم کردم و به سوی سرورم دویدم: «یا ابا عبدالله(ع)! به خدا سوگند روی زمین چه دور و چه نزدیک کسی نزد من عزیزتر و محبوبتر از شما نیست، اگر قدرت داشتم که ظلم را از شما به چیزی که عزیزتر از جان و خونم باشد دور کنم حتماً چنین می‌کردم. السّلام علیک با ابا عبدالله(ع)، اشهد انّی علی هداک و هدی ابیک_ سلام بر تو‌ای ابا عبدالله(ع)، من گواهی می‌دهم که بر راه شما و پدر شما استوارم و به راه راست هدایت می‌یابم، آیا مرا اذن جهاد با این میمون‌های نشسته بر منبر رسول‌الله هست؟» راوی: ربیع بن تمیم همدانی_که یکی از حاضرین در صحنه کربلا و از اعوان و انصار عمر بن سعد بود_می‌گوید: «چون دیدم عابس به سوی میدان می‌آید او را شناختم؛ من نبرد او را در جنگ‌ها دیده بودم و می‌دانستم که او از شجاع‌ترین مردم است؛ پس به سپاه عمر بن سعد گفتم: «عابس شیر شیران است، این فرزند شبیب است، مبادا کسی به جنگ او برود!» راوی: ربیع بن تمیم همدانی_که یکی از حاضرین در صحنه کربلا و از اعوان و انصار عمر بن سعد بود_می‌گوید: «چون دیدم عابس به سوی میدان می‌آید او را شناختم؛ من نبرد او را در جنگ‌ها دیده بودم و می‌دانستم که او از شجاع‌ترین مردم است؛ پس به سپاه عمر بن سعد گفتم: «عابس شیر شیران است، این فرزند شبیب است، مبادا کسی به جنگ او برود!»راوی: ربیع بن تمیم همدانی_که یکی از حاضرین در صحنه کربلا و از اعوان و انصار عمر بن سعد بود_می‌گوید: «چون دیدم عابس به سوی میدان می‌آید او را شناختم؛ من نبرد او را در جنگ‌ها دیده بودم و می‌دانستم که او از شجاع‌ترین مردم است؛ پس به سپاه عمر بن سعد گفتم: «عابس شیر شیران است، این فرزند شبیب است، مبادا کسی به جنگ او برود!»عابس اما یک‌تنه در میانه‌ی میدان ایستاده بود و نهیب می‌زد: «هل من مبارز؟»، سکوتی عجیب به جان‌های لرزان سپاه عمر بن سعد نشسته بود که قدرت را از دست‌ها و پاهایشان می‌گرفت؛ صدای تپش قلب‌ها به گوش می‌رسید، لحظات به شمارش افتاد و کسی جلو نمی‌آمد، عابس لبخندی زد و پیش آمد: «حب الحسین أجننی» سپاهیان به هم خیره شدند، او زره از تن به در کرد و این‌بار بلندتر فریاد زد: «حب الحسین أجننی» عمر بن سعد و شمر چند قدمی عقب‌تر رفتند، عابس کلاه‌خود از سر برداشت: «حب الحسین أجننی»، صدایش چون طوفان آرایش سپاه عمر بن سعد را به هم ریخت، او چونان شیر حمله می‌بُرد و آنان چونان گله‌ای رمیده در فرار بودند تا عمر بن سعد چاره را در سنگباران دید. ربیع بن تمیم می‌گوید: «به خدا سوگند او را دیدم که بیش از دویست نفر را تار و مار کرد؛ سرانجام با محاصره، او را به شهادت رسانده و سر از بدنش جدا ساختند. و من شاهد بودم که سر عابس بن شبیب در دست مردانی دست به دست می‌شد و هر یک از آنان با هم منازعه می‌کردند تا کشتن او را به خود منسوب کنند. تا این که عمر بن سعد به کشمکش‌ها خاتمه داد و گفت: «با هم ستیز نکنید، به خدا قسم یک نفر نمی‌توانست به تنهایی این مرد را کشته باشد.» انتهای پیام/
منبع: فارس
شناسه خبر: 527994

مهمترین اخبار ایران و جهان: