نیوز سیتی!
24 آذر 1401 - 18:01

یک حُسن ختام خانوادگی در «بند یخچال»

این آخر هفته، خانوادگی و همراه پدر بزرگ و مادربزرگ به دربند رفتیم و تا بندیخچال دل به دل هم دادیم تا یک حسن ختام خانوادگی و جذاب برای پاییز داشته باشیم و خودمان هم کنار هم نفس تازه کنیم. پیشنهادی که شما هم از انجام و تجربه‌اش لذت خواهید برد.

گروه زندگی- سمیه دهقان زاده: چند روزی است کوچکترهای خانواده ما از صبح تا شب، مهمان خانه هستند و آنلاین پای درس و مشق شان نشسته‌اند، من هم برخط کار کرده‌ام و گاهی اوقات برای خرید وسایل ضروری بیرون رفتیم و دربست در خانه بودیم.

دربند و خانواده پایه ی من
البته خوبی‌اش این بوده که پدربزرگ و مادربزرگ مهمان‌مان هستند و ما یک دل سیر آن‌ها را دیده و شنیده‌ایم.
حالا آخر هفته است و  دست زیر چانه فکر می‌کنم کجا برویم که هم خدا را خوش بیاید هم بنده‌های خدا که من و خانواده‌ام باشیم.
پارک  به خاطر آلودگی خیلی به کارمان نمی‌آید، مامان که تازه گردگیری خانه را تمام کرده، روی مبل کنار مادربزرگ می‌نشیند و می‌گوید: مادرجون، این دختر رو این جوری نبینید اینقدر ساکت نشسته یه گوشه. هر هفته برای ما برنامه می‌ریزه که یه جایی بریم، یه کاری انجام بدیم، آخر هفته مون به یاد موندنی باشه. البته اگه حال نداشته باشه هم ما خودمون براش نقشه می‌کشیم.
مادربزرگ، شیرین و نخودی می‌خندد و رو به من می‌گوید: خب، حالا که ما مهمونتیم، ما رو کجا می‌بری؟
جواب می‌دهم، بریم کوه که نفس تازه کنیم و بلند ادامه می‌دهم: کی پایه است؟ از هر طرف خانه صدای همراهی بزرگ و کوچک به گوشم رسید و دیگر نمی توانم بی خیال باشم و دربند یخچال را برای دورهمی آخر هفته مان قطعی می‌کنم.

 

چای آتشین، یک پوره خوشمزه و دیگر هیچ

پدربزرگ پونه و آویشن و چای سیاه را با هم مخلوط می‌کند و می‌گوید، دخترم کجای کاری که آقاجونتون، نه تنها پای اومدن داره که می‌خواد براتون چای آتشی هم درست کنه.
بابا که تازه از راه رسیده، می‌پرسد: راه نداره، من بمونم خونه، استراحت کنم؟ همه با تعجب و دهان باز نگاهش می‌کنیم یکدفعه می‌زند زیر خنده می‌گوید: شوخی کردم. من حتما می‌یام. ما هم می‌خندیم. کوچکترهای خانه لباس های گرم و سبک و لایه لایه را آماده می‌کنند و کفش‌های پایه دار و با کفی محکم را از جا کفشی بیرون می‌آورند.

من و مادربزرگ به آشپزخانه می‌رویم تا برای فردا غذا درست کنیم. عزیز جان می‌گوید: یه چیز سبک درست کنیم که راحت بشه با خودمون ببریم. مادر خانه گناه داره، این چند روزه خیلی کار کرده، یه کم استراحت کنه.
چشمی  بلند بالا می‌گویم و سیب زمینی‌های آبپز شده را در ظرفی می‌چینم و شروع می‌کنیم به پوست کندن. تخم مرغ های آبپز هم در کنارش می‌ چینم. پسر کوچک خانواده هم به کمک مان می آید و تخم مرغ ها را می دهیم رنده کند. گوشه ی چشم نگاهش می کنم که به تخم مرغ ها ناخنک می‌زند یاد بچگی‌هایم می‌افتم و خنده‌ام می‌گیرد.
بابا که دارد رد می‌شود را صدا می‌زنیم تا سیب زمینی‌ها را بکوبد. کارش که تمام می‌شود تخم مرغ و نمک و کمی کره راه هم اضافه می‌کنیم.
نان های لواش را مساوی تکه می‌کنیم برای لقمه کردن و پروژه پوره سیب زمینی با موفقیت و خوشمزگی به پایان می‌رسد.

پیش به سوی بندیخچال در آستانه زمستان

حالا صبح شده. مامان یکی، یک دانه سیب به ما می‌دهد و لقمه‌ای ارده شیره. راز و نیازمان که با خدا تمام شد، در ماشین‌ها جا گیر می‌شویم و کمتر از یک ساعت به دربند، میدان سربند می‌رسیم. ما در ارتفاع ۱۸۰۰ متری هستیم و چند نفس عمیق می‌کشیم.
 کنار مجسمه خوش قد و بالای کوهنورد که کمی برف روی شانه و کوله‌اش نشسته در تاریک روشن هوا، کلی عکس می‌گیریم.
  در سمت راست مجسمه، کلبه کوهستان قرار دارد و چند قدمی بالاتر سرویس بهداشتی مجهز. منتظر می‌مانیم تا مطمئن شویم دیگر کسی نیست که سرویس بهداشتی لازم باشد و بعد آرام آرام جاده را پیش می‌گیریم و قدم می‌زنیم هوا ترکیبی از پاییز و زمستان است. درخت‌ها، برگ‌های پاییزی شان را با سخاوت به پای کوه ریخته‌اند و کمی برف یخ زده روی بعضی شاخه ها نشسته و  این درخت‌های بی برگ، رنگ و رو دار شده‌اند.

روستای پس قلعه به صرف آش

 بیست دقیقه ای که مسیر را به سمت بندیخچال را طی می‌کنیم به روستای پس قلعه می‌رسیم. آنجا روی سکوهای سنگی که کوه دو طرفش را احاطه کرده، نفس تازه کرده و لباس سبک می‌کنیم. آخر اول سردمان بود و الان با حرکت کردن، گرم‌‌مان شده‌.
 مامان بزرگ و پسر کوچک خانواده، خسته‌اند. کمی نفس تازه کرده و دوباره شروع به حرکت می‌کنیم. از کنار مغازه های سنتی و رستوران های روستا و مسیرهای مختلف می‌گذریم.

در یکی از سفره‌خانه‌های کنار جاده، صبحانه و آش و هلیم، می‌فروشند، بابابزرگ همه را به خوردن آش دعوت می‌کند و ما همگی کنار هم گل می‌گوییم و گل می‌شنویم و آش نوش جان می‌کنیم.
کنارمان چند نفری کوهنورد هستند، باب گفت و گو که باز می‌شود، می‌فهمیم از قله توچال برمی‌گردند و برای صبحانه بعد از قله، اینجا توقف کرده‌اند. 
از جمع خانوادگی ما و اینکه همه سنی در جمع مان است خیلی خوششان می‌آید، یکی که مسن تر است می‌گوید: حالا می خواین برید شیر پلا و آبشار دوقلو یا بندیخچال.
اگه تجهیزات نیاورید الان برف تازه نشسته و یه کم سخته رفتن. برید سمت بندیخچال بهتره. یه کم بعد، دو راهیه. سمت چپ می خوره شیر پلا، سمت راست هم می رسوندتون به بندیخچال.

یک پدر-دختری جانانه تا جنگل

از آن ها خداحافظی می‌کنیم. سمت راست انتخاب ماست‌، از پل رد می‌شویم و مسیر پاکوب را در امتداد جریان آب ادامه می‌دهیم، بعد از حدود بیست دقیقه، به کافه آقای آبشاری می‌رسیم. 

من و بابا، عزم‌مان برای تا رفتن به بالای جنگل جزم است. ولی بقیه در کافه جاگیر می‌شوند و ما از عرض رودخانه رد می‌شویم و کمی هم خیس. حالا وارد فضای جنگل شده‌ایم. مسیر جنگلی به نسبت بقیه شیب تندتر و کمی هم لغزنده است. کمی بعد بالاخره به چشمه ای کم جان ولی با آبی گوارا می‌رسیم. بطری‌های خالی‌مان را پرمی کنیم.
 برگ‌ریزان پاییزی، برف های کم کم ذوب شده  سرشاخه ها و آسمان تقریبا صاف و نسیم ملایم همگی روح فزا هستند. پنج دقیقه بعد از چشمه در جایی مسطح و با زمینی پوشیده از سنگ هایی بزرگ، کمی می‌نشینیم به درددل و نفس تازه کردن. بعد راه رفته را برمی‌گردیم. 

حسن ختام پاییزی ما در دل کوه

بابا بزرگ با آقای آبشاری عیاق شده و چای را هم، همان جا درست کرده. مامان بزرگ هم چند نفری هم سن و سالش را پیدا کرده و گل از گلش شگفته. ما از کافه دار مهربان تشکر می‌کنیم. نماز ظهرمان را هم همانجا می‌خوانیم. سفارش یک غذای کوهی می‌دهیم و پوره‌های سیب زمینی هم می زنیم تنگش.
«چقدر خوب که این آخرین هفته ی پاییز رو خونه نشین نبودیم». این را بلند بلند می‌گویم و بقیه هم تاییدم می‌کنند. نگاه می‌کنم و منی که فکر می‌کردم این بار هیچ جوره راه ندارد که با این جمعیت به دل کوه بزنیم، می‌بینم با برنامه ریزی و همت، کار نشد ندارد. حالا کم کم باید برگردیم. با احتیاط و قدم های کوتاه و نم نم راه رفته را برمی‌گردیم و من به داشتن چنین خانواده همراهی به خود می‌بالم و حالا آماده ام برای یک هفته پر از تلاش و سلام به زمستان.

پایان پیام/

منبع: فارس
شناسه خبر: 913028

مهمترین اخبار ایران و جهان: