نیوز سیتی!
16 فروردین 1402 - 09:40

عزیزِ نخلستان

عزیز می‌رفت و صدایش را از صمیم دلش برای نخل‌هایش به یادگار گذاشته بود. باورم نمی‌شد؛ برگ نخل‌ها با موسیقی آوازش به رقص افتاده بود. انگار که عزیز، براستی عزیزِ نخلستان بود!

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: عروس، پسر زاییده بود. سال ۱۳۳۵. و سومین خانه‌ روستای شهید یاسینی آبادان ولوله شد. زن‌ها کل می‌کشیدند و مردها بین گله دنبال یک گوسفند چاق و چله می‌گشتند که برای تولد «عزیز» سر ببرند. عزیز هم توی بغل مادرش بود و سایه‌ نخل‌ها بالای سرش. یک نوزاد جنوبی تپل با پوست سبزه و لب‌هایی که خنده از آن‌ها نمی‌افتاد تا دل پدر و پدربزرگ عشیره‌ «حمودی‌»ها را مطمئن کند که با به دنیا آمدنش، میراث‌دار خوبی نصیبشان شده و بعد از آن‌ها، نخلستانشان دیگر تنها نخواهد ماند.

عزیز روی زمین نشست. بدون هیچ زیراندازی. مثل همان موقع‌ها که پنج ساله بود. قربان صدقه‌ی نخل‌ها می‌رفت و انگار نه انگار که چقدر بزرگ شده بود. تشریفات در بهشت نخلستان برایش معنایی نداشت. و خاک را با تمام جانش بو می‌کشید. چشم‌هایش می‌درخشید. پیرمرد دوباره زنده شده بود و هرچند به سن و سالِ شناسنامه پیر به نظر می‌آمد اما آن‌قدرها هم پیر نبود. کسی که می‌توانست از شانه‌ی نخل‌ها بالا برود و سرشان را ببوسد که پیر نبود!

 

 

ایستادم زیر سایه‌ی بلندترین نخلی که عزیز از آن بالا رفته بود و سرم را بالا آوردم: «سختت نیست ابو امید؟»

خندید و موهای نخل را از گردنش کنار زد: «چی آسونه بویه؟ دنیا همه‌اش سختیه. اما نخل‌ها شیرینش میکنن این زندگی رو. عقب‌تر بایست چیزی به سرت نخوره. الآن میام پایین. بشین روی چمن‌های سبز. روی خاک. برو بویه. سخت نگیر!»

خاک، مادر ماست

نشستم روی خاک. و به چمن‌هایی که از میان سختی سنگ‌ها بیرون زده بود دست کشیدم. همه جا عطر زندگی می‌داد. بوی چوب سوخته و شیرینی خرمایی که زن‌ها برای حلوا با روغن محلی تفتش می‌دادند مستمان کرده بود. ابو امید دو قدم مانده به زمین، پایین پرید. پاهای قوی و بزرگ و محکمش روی زمینِ پای نخل کوبیده شد و خاک‌ها به هوا رفت. لباس‌هایم را تکاندم. پیشانی بلندش خیس عرق بود اما لب‌هایش می‌خندید. جلو آمد و ابروهای سفیدش را بالا انداخت: «شما شهری‌ها خیلی به لباس و سر و وضعتون اهمیت میدین بویه؛ این بد نیست ها، اما یادت باشه که هیچ‌وقت خودتو برای خاک نگیری! تو از خاکی. پدر و مادرت از خاکن. آخرِ هممون هم خاکه. پس سعی کن با خاک مهربون باشی. وقتی خاکو از لباسات بتکونی بش برمی‌خوره! اونوقته که تا زمینت نزنه و خاکیت نکنه ول کن نیست! خاک، مادر ماست بویه. آدم که برای مادرش قیافه نمی‌گیره!»

نشستم روی خاک‌ها؛ در آغوش مادر! عزیز از سر شوق سر تکان داد: «احسنت بویه. هی اینجا رو بگرد اونجا رو بگرد. هی سرک بکش کجا بهتره. کی خسته میشه بویه؟ فقط تو. خودتو الکی خسته نکن. طوری تربیت کن این تن رو که راضی بشه به زیرانداز زمین و سقف آسمون. خرما هم همیشه توی جیبت باشه. دهنی که با خرما شیرین شه هیچ زهری نمی‌تونه تلخش کنه»

 

 

عقب عقب رفتم و تکیه زدم به نخل: «چشم ابو امید؛ راستی، اولین بار که نخل رو دیدی و دهنت شیرین شد چند سالت بود؟»

عزیز پنج ساله

کلاه زردش را روی سرش مرتب کرد و قوی نفس کشید: «پنج سالم بود. همیشه دوست داشتم قدم به قد پدربزرگ و پدرم برسه و از نخل‌ها برم بالا. می‌دیدمشون چطور میرن نخلستون اما تا می‌دویدم که از نخل برم بالا، بغلم می‌کردن و روی شونه‌هاشون کل نخلستون رو می‌چرخوندنم که از سرم بیوفته. من وارث نخلستون بودم و چهار چشمی حواس همه به من بود که زخم و زیلی نشم.»

عزیز با خنده دستی به محاسن سفیدش کشید: «یادمه اولین باری که با پدرم رفتم نخلستون این‌قدر به نخل‌ها نگاه کردم که گردنم گرفت. پدرم گذاشتم توی بغلش و گردنمو ماساژ داد. گفتمش: «بویه» گفت: «جونم» گفتم: «میشه یه روزی یکی از این نخل‌ها برای من باشه؟» پدرم خیلی ذوق کرد. سرم رو بوسید: «چرا نشه بویه. آره» اما من که باورم نمیشد. یادمه یهو سرپا ایستادم و با تعجب دستشو کشیدم: «راستی راستی؟» پدرم بلند بلند خندید و کشیدم توی بغلش: «به جون عزیزِ عزیزم؛ اصلا همین فردا یه دونه به نامت می‌زنم!»

ـ واقعا یکی به نامت زد ابو امید؟

 

 

با پشت دست کوبید به پیشانی‌اش و قهقهه زد: «باد افتاد به غبغبم. خودم رو می‌دیدم که دارم بین بچه‌های روستا می‌چرخم و سند نخل توی دستمه. فکر می‌کردم به نام زدن نخل یه برگه باشه که می‌تونم به بقیه نشونش بدم. ظهر که با پدرم برگشتیم خونه به کسی چیزی نگفتم. حتی به مادرم. فقط خوب خوردم و یه دل سیر خوابیدم تا فردا صبح علی الطلوع.»

آماده‌ای عزیز؟

نوه‌ها دور عزیز را شلوغ کردند. برای همه‌شان حوصله داشت. از سر و کولش آویزان می‌شدند و برایشان شعرهای آهنگین عربی می‌خواند. مثل دوست بودند نه نوه و پدربزرگ. مثل دانه‌های شیرین خرما که بین لب‌های سرخشان می‌گذاشت و انگشت‌هایش را می‌مکیدند و او بلند بلند می‌خندید. دستی به ظرف حصیری خرما کشیدم و تاریخ در دلم زنده شد. تاریخ خاک و خون و خرما. عزیز، سینی گرده‌ها را جلو کشید: «کجا بودیم بویه؟»

 

 

ـ شما خوب خوردی و خوابیدی تا فردا صبح

عزیز دست‌هایش را تکاند: «پدرم که سلام نماز صبحش رو داد اومد و بالای سرم ایستاد. دستای بزرگش رو روی شونه‌هام گذاشته بود و تکونم می‌داد. چشمامو که باز کردم پیشونیم رو بوسید و گفت: «آماده‌ای عزیز؟» منم با ذوق و سیخ نشستم وسط رخت‌خوابم: «آره بویه» دستم رو گرفت و بلندم کرد. مادر که از سر و صدامون بیدار شده بود پاپتی دنبالمون دوید: «حَجی، عزیز رو کجا می‌بری؟ خسته‌اش میشه» پدرم از روی شونه‌هاش گذاشتم روی زمین و برای مادرم دست تکون داد: «عزیز دیگه مرد شده. دارم می‌برم یه نخل به اسمش بزنم!»

دستم رو گرفت و رفتیم نخلستون. مثل یه مورچه بودم بین این همه نخل‌های بلند و بزرگ. هوا گرگ و میش بود. وقتی رسیدیم وسط نخلستون، پدر دستم رو ول کرد و گفت: «بویه، عزیز؛ کدومشو می‌خوای؟» سرم گیج رفت. آخه چطور می‌تونستم بین این همه نخل قشنگ، یکی‌شونو انتخاب کنم؟ پدرم سر زانو روبه‌روم خم شد: «فقط عزیز، حواست باشه یه نخل کوچولو انتخاب کنی نه بزرگ!» گفتم: «چرا بویه؟» دستشو با جدیت گذاشت روی شونه‌ام و گفت: «چون به نام کردن نخل بزرگ خیلی سخته!»

هر دو با هم به خنده افتادیم. عزیز بلند شد و کنار یک نخل ایستاد: «اون وقتا حرف پدر واسه بچه‌اش سند بود. گفتم چشم و اشاره کردم به پاجوش نخل» پدرم دستاشو به هم کوبید: «آ باریکلا. الآن شد» پدرم خیلی برام محبت داشت. آخه اون زمان کی حوصله‌ی بچه رو داشت اما پدرم نشست پای نخل و شروع کرد به کندن پاجوشش، بعدش هم اونو همین جا برام کاشت»

ـ همین جا؟

 

 

به پهنای دست روی تنه‌ی نخل‌اش کوبید و گونه‌هایش گل انداخت: «ایناهاش بویه. اون نخل که پدرم به نامم زد اینه. می‌بینی چه قد و بالایی داره؟ هر سال با ثمرش کل زمستون رو سر می‌کنم. یادمه شب و روز دورش می‌گشتم. بهش آب می‌دادم. کار به جایی رسید که همه صِدام می‌زدن نگهبان نخل. روزای نوروز و مخصوصا سیزده بدر هم که همه توی نخلستون جمع می‌شدن من دیگه عزیز نبودم؛ شمر می‌شدم و تا شعاع بیست متری نخلم هرکسی جلو میومد به باد کتک می‌گرفتمش. خیلی واسم عزیز بود. الآنم خیلی واسم عزیزه. این نخل، عزیزه‌ی عزیزِ دخترم. من غیر از اون مدتی که جنگ‌زده شدیم هیچ‌وقت تنهاش نگذاشتم. هیچ‌وقت. ازش بپرسی بهت می‌گه. عاشقانه دوستش دارم و دوستم داره!»

آواز نخل‌ها

با عزیز میانه‌ی نخلستان راه افتادیم. با خودم می‌گفتم چه می‌شود که آدمی‌زاد، لذت چرخیدن توی نخلستان را به کافه‌های خفه و تاریک شهری می‌فروشد؟ چه اتفاقی توی وجود آدم او را از آمدن به این بهشت باز می‌دارد؟ و چه رنجی این دنیا را این‌قدر به کاممان تلخ کرده که لب‌هایمان را از چشیدن شیرینی خرما زیر این آسمان و روی این زمینِ سخاوتمند محروم کرده‌ایم؟

 

 

عزیز ایستاد بین نخل‌هایش و کمر صاف کرد: «شاید ظاهرم رو به پیری رفته و موهام سفید شده اما تمام دار و ندار و روحیه‌ی من توی دنیا، بعد از خونوادم این نخلستونه. نمی‌فهمم این جوونا چطور می‌تونن به میراث نخلستون پشت کنن بویه. شهرها و روستاها پر از جوونای بیکاره اما حاضر نیستن با نخل‌ها آشتی کنن و دستشون توی جیب خودشون بره. اما آخه این همه غرور برای چیه؟ چطور می‌تونن از نخلستونای آبا و اجدادیشون دل بکنن؟ من که اگه یه روز نیام نخلستون، هرکی ببینتم فکر می‌کنه عزادارم! مگه میشه آدم بتونه از نخلی که پاجوش بوده و با خودش قد کشیده و به آسمونا رفته خسته بشه؟ این نخل‌ها روح دارن بویه. درست مثل ما آدما. اگه سرشون رو ببُری می‌میرن. اگه سرشون داد بزنی می‌ترسن. اینا درخت نیستن. خوب نگاشون کن. حرف می‌زنن باهات. اسم دارن؛ «نبات». «جواهر». «دُره». «مَلاک». من بعد نماز صبح که میام نخلستون به تک تکشون جدا جدا سلام می‌دم و اونا هم جوابمو میدن! بویه یه چیزی بگم؟»

 

 

دل عزیز روشن بود. روشن و آبی مثل آسمان. کف دست‌هایش از رسیدگی به نخل‌ها سیاه شده بود اما دل ابو امید روشن بود. حرف‌هایش حق. و چشم‌هایش مهربان. نشستیم زیر سایه‌ی یکی از نخل‌هایش و با تمام جانم گفتم: «بگو ابو امید. هر چی دلت می‌خواد بگو» نگاه پدرانه‌اش را به مساوات بین تک تک نخل‌ها چرخاند و صدایش را درِگوشی کرد: «شاید اینی که میگم رو باور نکنی اما بین من و این نخل‌ها پیوند عجیبیه بویه. من می‌دونم ما با هم می‌میریم! اما تا روزی که زنده‌ام براشون آواز می‌خونم. هم اونا روحیه می‌گیرن هم من. نخل‌هام آوازمو خیلی دوست دارن بویه.»

ـ چی براشون می‌خونی ابو امید؟

 

 

خندید و وسایلش را روی شانه‌اش انداخت و زد به دل جاده‌ای که نخل‌ها در دو طرفش گردن کشیده بودند. عزیز می‌رفت و  صدایش را از صمیم دلش برای نخل‌هایش به یادگار گذاشته بود: «فوگ النَخَل فوگ. یابه فوگ النخل فوگ. مَدری لمع خده یابه مدری القمر فوگ ...» باورم نمی‌شد؛ برگ نخل‌ها با موسیقی آوازش به رقص افتاده بود. انگار که عزیز، براستی عزیزِ نخلستان بود!

پایان پیام/

منبع: فارس
شناسه خبر: 1128663

مهمترین اخبار ایران و جهان: