نیوز سیتی!
15 شهریور 1402 - 14:00

مجنون‌های کپرنشین امام حسین

می‌ایستم کنارش و شانه‌اش را می‌بوسم: «شما مجنون‌اید امّ سجاد! مجنون‌های کپرنشین» دستم را محکم می‌گیرد و چند نان تنوری دیگر را برای بدرقه راه، در کیفم می‌گذارد: «حب الحسین أجننا دخترم؛ حب الحسین اجننا یوما ... .»

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: شیشه ماشین را که پایین می‌کشم صورتم گر می‌گیرد. این آدم‌ها عاقل‌اند یا دیوانه؟! وسط هُرم گرمای بیابان خوزستان و چند صد کیلومتر آن‌طرف‌تر از روستاهایشان، بار و بنه جمع کرده‌اند و آمده‌اند کناره جاده، که چه بشود؟! پیاده می‌شوم و درِ ماشین را می‌کوبم. آن‌قدر هوا گرم است و نچسب که حوصله خودم را هم ندارم. دستم را سایه‌بان چشم‌هایم می‌کنم تا واضح تر ببینم‌شان.

قصه‌شان چیست؟ برایشان به نشان سلام، دست تکان می‌دهم. من را که می‌بینند با تمام رمق‌شان می‌دوند. پا برهنه. خندان. و آغوش باز کرده. دانه‌های درشت و داغ عرق، از نوک بینی‌هایشان می‌چکد. لب‌هایشان ترک برداشته و انگشت‌هایشان بدجور زخم و زیلی‌ست. آفتاب هم تا می‌توانسته بی‌رحمانه سر و صورتشان را سوزانده. پوستشان آن‌قدر سوخته و سیاه شده که سفیدی دندان‌هایشان توی ذوق می‌زند.

خسته نباشید

ده متر عقب‌تر از یازدهمین کپری که دیدم می‌ایستم و مانده‌ام اینجا چه خبر است. زنی بلند بالا که عبا را دور کمرش بسته می‌دود و بغلم می‌کند! اُمّ سجاد صدایش می‌زنند. بدنش داغ است. حتی دست‌هایش. لباس‌هایشان از بس توی این بیابانِ دو طرفِ جاده منتهی به مرز چذابه نشسته‌اند بوی نا گرفته و تار و پودش سست شده!

 

 

دستش را بین دست‌هایم فشار می‌دهم: «خسته نباشید» گل از گلش می‌شکفد. اما خوب می‌فهمم که پوست تن‌اش ترد شده و سفیدی کاسه چشم‌هایش، خون است! می‌گویم: «هلاک شده‌ای خانوم! برنمی‌گردی؟» اما کوتاه بیا نیست. من را می‌کِشد دنبال خودش و اصرار می‌کند: «بفرما! علی راسی!» می‌خواهد من را روی سرش بگذارد و جانش را برایم سفره کند!

 

 

می‌رسم به کپرش. کپرهایشان ساده است. چند تا تخته چوب. برگ‌های نخل. کلمن آب. دله قهوه عربی. کتری‌های بزرگ دود گرفته. تنور گلی. ظرف‌های حصیریِ پر از رطب و پرچم سرخ و سبز یا اباعبدالله (ع). مثل سجاده‌ای بلند در امتداد جاده کشیده شده‌اند و تمام نمی‌شوند. پیرمردی با محاسنی سفید جلوی کپرش نشسته و خارها را از کف پاهای استخوانی‌اش بیرون می‌کشد. اینجا این‌قدر برهوت است که نخواهی هم، دست و پاهایت زخمی می‌شوند. امّ سجاد هیزم‌ها را توی تنور می‌ریزد. می‌گویم: «سری به پیرمرد می‌زنم و برمی‌گردم خاله» می‌گوید: «چشم ازت برنمی‌دارم، می‌خوام برات نون بپزم، زود بیا»

میهمانی روی حصیر

سفیدی عرق روی دشداشه سیاه پیرمرد شتک انداخته اما چفیه‌اش عطر قرنفل می‌دهد. نزدیکش که می‌شوم با «یا علی» نیم‌خیز می‌شود و روی حصیر پاره‌اش برایم جا باز می‌کند. او روی خاک می‌نشیند و من روی حصیر. دست‌هایش می‌لرزند. پیرمرد و امّ سجاد و خیلی‌های دیگر از این کپرنشین‌ها از «بُستان» آمده‌اند؛ جایی حوالی همین جاده با مردمانی خون‌گرم و عرب که میهمان را از جان شیرین‌شان دوست‌تر دارند.

 

 

پیرمرد چشم‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و با پلک‌های از درد، مچاله شده، آخرین خار را از انگشت شصت پایش بیرون می‌کشد. عروسش سلام می‌دهد و کنارم می‌ایستد. بوی حنا همه جا می‌پیچد. روی زمین می‌نشیند و با اضطراب جلو می‌آید تا خمیر حنا را روی پای پیرمرد بکشد اما پیرمرد عصبانی می‌شود. رگ گردنش باد می‌کند. عروس، دستپاچه گلایه می‌کند: «این‌طور که نمیشه بویه! نمی‌تونی روی پاهات راه بری. مگه نمی‌خوای تا روز اربعین به زوار خدمت کنی؟ بزار پاهاتو حنا بکشم تا خوب بشن»

 

 

پیرمرد با چفیه، صورتش را می‌پوشانَد و به هق هق می‌افتد. با تعجب، عروس را ورانداز می‌کنم. بغض می‌کند و با لب‌هایی که می‌لرزند کاسه را بلند می‌کند: «اجرت با اباعبدالله بویه» و می‌رود کنار امّ سجاد تا در ورز دادن چانه‌ها کمکش کند.

روضه ارباب بی کفن

پیرمرد روضه می‌خوانَد. روضه «الآن انکسر ظهریِ» اباعبدالله (ع). روضه بدن مبارکی که سه روز، بی کفن، در بیابان‌ها ماند. توی دنیای خودش است. به انتهای جاده زل زده و روی سینه‌اش می‌کوبد. امّ سجاد صدایم می‌زند. عطر نان تنوری تمام بیابان و جاده را مست کرده. بلند می‌شوم که بروم. عاقله مردی با پایی که می‌لنگد سبد حصیری رطب را از بالای سرش جلوی من زمین می‌گذارد: «نوش جون خواهرم. از نخلستونای خودمونه. تازه‌ست» چند دانه رطب عسلی برمی‌دارم و به حسین (ع) سلام می‌دهم. عاقله مرد که نامش ابو علی‌ست الحمدلله می‌گوید و پشت و روی دستش را می‌بوسد که امروز هم خدمت نصیبش شده.

 

 

از ذوقش ذوق می‌کنم و می‌پرسم: «برادر، چرا اون پیرمرد که تنها زیر سایه اون کپر نشسته راضی نمیشه عروسش برای خوب شدن زخماش پاهاشو حنا ببنده؟» ابو علی به پیرمرد نگاهی می‌اندازد و می‌گوید: «چون عزاداره!» هسته‌های خرما را توی دستم می‌گیرم و دوباره می‌پرسم: «عزادار؟!» و ابو علی سر تکان می‌دهد و پرچم بالای کپر پیرمرد را نشانم می‌دهد: «عزادارِ سیدالشهدا (ع).»

کپرنشین‌های عاشق

بچه‌ها با دمپایی‌های پلاستیکی و بزرگ‌ترها با پای برهنه دنبال ماشین‌ها می‌دوند. شبیه عشیره بنی اسد‌ شده‌اند در بیابان کرب و بلا. یک نفس می‌دوند و نمی‌خواهند دست خالی برگردند.

 

 

ماشین‌ها هم برای رسیدن به مرز و رفتن به سوی ضریح شش گوشه عجله دارند اما امان از تشنگی و گرسنگی. چند ساعتی می‌شود که از شهر بیرون زده‌اند و چند ساعتی مانده تا به مرز برسند. بُستانی‌ها می‌دانند که دوری خانه‌های آن‌ها از جاده نمی‌گذارد این زوار به طرف‌شان بیایند تا نفسی چاق کنند. و چهار سال پیش تصمیم می‌گیرند که خودشان بیایند و برای تازه کردن گلوی زوار در کنار این جاده بلند، کپرنشین شوند! خوش به سعادتشان.

نان‌های بهشتی

امّ سجاد بدنش را تا نیمه در تنور گِلی فرو برده و نان‌ها را می‌کوبد. لباس‌هایش خیس عرق شده. پیشانی‌اش سرخ شده. و عبایش رنگ و رو باخته اما در پوستش نمی‌گنجد از اینکه من و بقیه زوار از خوردن نان‌هایش خوش‌حالیم. نان‌اش عطر بهشت می‌دهد. می‌پرسم: «امّ سجاد، چی توی این نون‌هات ریختی که اینقد خوش‌مزه‌ان؟» خجالت‌زده سرش را پایین می‌اندازد: «آرد و آب و یه خورده نمک!»

 

 

می‌ایستم و پیشانی بلندش را می‌بوسم: «و عشق، امّ سجاد» اشک توی چشم‌هایش گلوله می‌شود: «من و خونه و زندگی و همه پسرا و دخترام به فدای ابو السجاد (ع)؛ درسته من فقط کیسه آردم رو آوردم اینجا و نون می‌پزم اما اگه بگن یا باید از امام حسین (ع) دست بکشی یا پسرت سجاد رو سر ببریم من می‌گم سر سجاد رو ببُرید!»

 

 

پسر نوجوانی با دشداشه مشکی و یک دسته زوار از طرف جاده می‌آید. پشت لبش هنوز کامل سبز نشده. امّ سجاد خمیر را از انگشت‌هایش می‌گیرد و پا برهنه می‌دود: «هله ابزوار الحسین. هله و میة هله» دست روی چشم‌هایش می‌کشد و به سمت کپرش راهنمایی‌شان می‌کند. سجاد سر مادرش را می‌بوسد: «گواچ الله یوما» خداقوت گفتنِ ته تغاری بدجور به دل امّ سجاد مزه می‌کند. دست‌هایش را رو به آسمان می‌گیرد و برای پسرش دعای عاقبت به خیری می‌کند که همیشه زیر سایه پرچم امام حسین (ع)، خادم باشد.

 

 

می‌ایستم کنارش و شانه‌اش را می‌بوسم: «شما مجنون‌اید امّ سجاد! مجنون‌های کپرنشین» دستم را محکم می‌گیرد و چند نان تنوری دیگر را برای بدرقه راه، در کیفم می‌گذارد: «حب الحسین أجننا دخترم؛ حب الحسین اجننا یوما ... .»

پایان پیام/

منبع: فارس
شناسه خبر: 1488087

مهمترین اخبار ایران و جهان: