نیوز سیتی!
14 خرداد 1401 - 13:01

از آه پل تا داغ متروپل

گفتم یواشکی میام اما فهمید، تسبیح دستش بود که دوید دنبالم، گفت: «کجا میری امیرو؟» نخواستم جوابش بدم، بابا حجی اما جوابش داد، گفت: «میره متروپل؛ همه‌اش آوار شده، کلی زن و بچه اون زیرن، پاپیچش نشو» بی‌بی هم نگفت نه، اما روضه خوند، روضه‌ی علی‌اکبر(ع)؛ این بار، هم برای عامو و پل، هم برای مو و متروپل!» خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: «شتک زدن» یعنی انعقاد مایعی غلیظ بر شئ؛ یعنی انتهای کوچه‌ی امیری، ویرانه‌های متروپل، طبقه‌‌های فرو ریخته، عروسک تک‌چشم خاک‌آلود و حنجره‌های از زجه، خون‌آلود زنان عرب؛ سمفونی اندوهی موزیکال که در آن، با دست‌های بر هم تنیده بر سینه‌هاشان می‌کوبند و سوزناک ناله سر می‌دهند تا به قلب‌های داغ‌دارشان بفهمانند که رفته‌ها باز نخواهند گشت و مُرده‌ها سر از خاک مرگ بر نخواهند آورد تا روز قیامت. خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی:خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی:ایستاد بالای سرم، دانه‌های عرق صورتش روی کاغذهایم چکید: «ببخشید آبجی، نیتم فضولی نیست اما شما که می‌نوشتی و بلند بلند می‌خوندی، اتفاقی شنیدم. ما که مثل شما بلد نیستیم با کلمات قصه ببافیم اما دیدم داری درباره‌ی «شتک‌زدن» می‌نویسی، خب راستش این سنگو گفتم خدمتت بیارم!» _سنگ؟! و در جواب، سنگی لبه‌دار، جدا شده از پیکر بزک‌شده‌ی متروپل را روی کاغذهایم رها کرد: «شتک‌زدن یعنی این آبجی؛ یعنی خون خشک‌شده‌ی آبودان روی آوار. اینم می‌نویسی تو قصه‌‌ات؟ بنویس بنویس، مزاحمت نمیشم. اما هندونه قاچ کنم؟ تازه‌ست ها، بار امروزه؛ از تو دل خاک خوزستان بیرون کشیدیمِش؛ آب، زیاد بش نرسیده، قبول؛ پوست کلفت شده عین ما، قبول؛ اما ته تهش شیرینه؛ عین ذات خیلیا کِرمو، نیست!» مگه جنگ تموم نشد؟ مگه جنگ تموم نشد؟مگه جنگ تموم نشد؟پشت لبش تازه جوانه زده بود، مثل بذر‌های طلایی گندم از دل خاکی سبزه! قاچ هنداونه را از دستش گرفتم اما دهانم زهر بود: «از کِی اینجایی برادر؟» _از همون روزای اول؛ بابا حجی اومد گفت: «متروپل رفت رو مین و ترکید!» گفتمش: «واویلا، مین کجا بود وسط عصر تکنولوژی؟!» بی‌بی که حرفمو شنید چارتا فش آبدار بست به خیک صدام. میگم آبجی مگه جنگ تموم نشده؟ صَدامو که چند سال پیش، دو بار اعدام کردن! پس کی متروپلو ترکوند؟ _صدام‌ها تموم نمیشن، تکثیر میشن، توی رگ شهرها، پشت میز اداره‌ها و بی‌سروصدا لبخند مردمو رو سرشون آوار میکنن! راستی نگفتی، وقتی خواستی بیای کسی مانعت نشد؟ باید کنکوری باشی، نه؟ روضه‌ی بی‌بی روضه‌ی بی‌بیچند باری موهایش را تکاند و خروار خروار خاک، روی پیراهن بسیجی‌اش نشست، چشم‌هایش از فرط خستگی کاسه‌ی خون شده بود؛ با شرم، نگاهش را به آخرین دکمه‌ی پیراهنش دوخت: «چی بگم آبجی؛ والا بی‌بی دل نداره، نگفتم میام اینجا کمک باشم اما وقتی داشتم میومدم، انگار که به دلش برات شده باشه، شروع کرد به روضه خوندن. آخه یه پسر داشت که عاموی ما بود، خدا بیامرزه رفتگانتو آبجی، بدجور غیرت میگرفتش سر ناموس؛ اولین هواپیمای بعثیا که ریخت تو آسمون آبودان رفت رو پُل! پیرهنشو پاره کرد و سینه‌شو گرفت سمت گلوله‌ها؛ اونا میزدن، عاموی ما هم میزد؛ همونجا روی پل شهیدش کردن نامردا؛ بی‌بی از همون وقت، داغ به دل موند. گفتم یواشکی میام اما فهمید، تسبیح دستش بود که دوید دنبالم، گفت: «کجا میری امیرو؟» نخواستم جوابش بدم، بابا حجی اما جوابش داد، گفت: «میره متروپل؛ همه‌اش آوار شده، کلی زن و بچه اون زیرن، پاپیچش نشو» بی‌بی هم نگفت نه، اما روضه خوند، روضه‌ی علی‌اکبر(ع)؛ این بار، هم برای عامو و پل، هم برای مو و متروپل!» رگ به رگ غیرت رگ به رگ غیرترگ به رگ غیرتنگاهم به دست‌هایش افتاد، لاغر و نحیف بودند اما پر از جای سوزن! به دست‌هایش اشاره دادم: «خون دادی؟» خودش را سرگرم چیدن قاچ‌های هندوانه در سینی‌ها کرد؛ چاقو را از دستش کشیدم: «برادر، خون دادی؟ رنگ و روت پریده! بی‌بی مانع اومدنت نشد اما قرار نیست خودتو به کشتن بدی» خندید، آرام اما عمیق، مثل موج‌های عصر تابستان خلیج فارس: «جلوی انتقال خون غلغله بود آبجی. آبودان رگ شده بود؛ یه صف، رگِ بلند! هرجا چشم میگردوندم یا یعقوب oمثبت بود یا میثم oمنفی! خون میدادن و قیافه گرفته بودن برام. منم رگمو بردم گرفتم جلو سوزنا، پرستاره نمیتونست رگمو پیدا کنه، مجبور شد چند بار سوزن بزنه، منم به روم نیوردم Bمثبتم، پرستاره بعد خودش فهمید، کلی اخم و تخم کرد، گفت: «ما که B نمی‌خوایم کاکو!» اما من خونمو دادم برای جونم که آبودانه؛ حالا تا شما گازی به قاچت بزنی برم ببینم این آبجیمون چی میگه» _بله آبجی؟ موردیه؟ آب‌میوه؟ واسه امدادگرا؟ ساندیویچم آوردین؟ راضی نبودیم به زحمت؛آره، اونجان، خدا خیرت بده آبجی، لبشون خشک بود از بس خاک خوردن. پنجاه درجه بالای مصیبت پنجاه درجه بالای مصیبتپنجاه درجه بالای مصیبتهوا گرگ و میش بود و تب‌دار؛ لباس‌هایم مثل یک کوه روی شانه‌ام سنگین شده بود، بطری آب را برداشتم و روی سرم بازش کردم، پیرزن نگاهم کرد و خندید؛ چانه‌های نان تنوری را آماده می‌کرد؛ امیرو دوباره برگشت: «چی شد پَ؟ این هندونه که هنوز سرجاشه! بابا حجی گفت حواسمو به شما بدم، یه وقت بت بر نخوره اما هوا پنجاه درجه بالای مصیبته! اگه چیزاتو نوشتی برگرد!» _خودت چی؟ اون پیرزن چی؟ شماها چیزی خوردین؟ مچاله شد روی پیاده‌رو، روبه‌روی آوار، زیر نگاه آسمان؛ سن و سالش به بیشتر از هیجده قد نمیداد اما داغ حرف‌های دلش، صد ساله بود: «نه آبجی، دل ندارم برا خوردن؛ از وقتی دستم گرفت به گیس آبجیم و از زیر آوار کشیدیمِش بیرون حالم عزاست؛ اونم حتما دختر مادری و خواهر پسری بوده عین من.» بوی تند جنایت بوی تند جنایتبوی تند جنایتدست‌هایش را بالا آورد و چندبار با وسواس بو کشید: «می‌بینی آبجی، دستام هنوز بوی خاک و خون میده؛ چندبار شستم اما بی‌فایده‌ست؛ انگار بوی تند جنایت سایه انداخته رو کل آبادان! امدادگرا که حدس زدن باید خواهری باشه زیر آوار، پارچه‌ی سفید کشیدن؛ بابا حجی هم عباشو انداخت رو پیکر؛ شرمندگی بیشتر از این که خاک رو سر خواهرت ببینی و کاری از دستت برنیاد؟ اگه عامو بود و این صحنه رو می‌دید، دق می‌کرد قبل از شهادت. مادرا سینه می‌زدن آبجی، ما هم دمام و سنج؛ کربلا بود؛ بدن‌های تیکه تیکه. نفس‌های بریده بریده. من چند روزه آنلاین نشدم آبجی، چیزی شنیدی بگو؛ مثل اینکه دارن برا آبودان شماره کارت دست به دست میکنن، آره؟» نخل‌های ایستاده نخل‌های ایستادهنخل‌های ایستادهنگاهم را از سوالش دزدیدم، با تاسف روی پاهایش کوبید: «هِی وای، هِی وای؛ بابا آبودان هنوز زنده‌ست آبجی، خیرات دارن براش جمع میکنن؟! ما صدقه نمی‌خوایم، ببین این پیرزنو، تو خونه‌اش فقط یه کیسه آرد داشت، همونو آورد و چهار روزه داره نون می‌پزه، تا حالا دیدی نخل سر خم کنه؟ بابا نخل ثمرم که میخواد بده، ایستاده میبخشه؛ ما نخلیم آبجی، نخل؛ سرمون بره، ایستادگیمون نمیره، مقاومتمون نمیره، همدلیمون نمیره. گریه نکن آبجی، یه لحظه سرتو بالا بگیر، بالا بگیر آبجی، مگه ما مُردیم؟» سرم را بالا آوردم، آبادان آوار بود اما مردها و زن‌ها و حتی امیروهای کنکوری‌اش مثل نخل ایستاده بودند، مثل یک سیلی توی صورت ظلم، مثل یک فریاد که یاد گرفته بود ریشه زده در رنج، تکامل بیابد. امیرو ایستاد، مثل یک نخل تازه استخوان‌گرفته و به آوار اشاره داد: «غمت نباشه آبجی، با همین دستای خودمون تمام شتک‌های خونو از صورت آبودان پاک می‌کنیم؛ یه وقت ننویسی غصه‌دار بودیم، اینا میمونه تو دل تاریخ، خوبیت نداره برامون. بنویس امیرو گفت می‌سازیمش، عین روز اول، اما این‌بار دیگه نمی‌زاریم هیچ صدامی به خاکمون طمع کنه؛ بنویس از پشت میز اداره‌ها تا طناب محاکمه فاصله‌ای نیست، می‌کِشیمِشون بیرون. بنویس شب‌ها هنوز صدای ناله میاد، بنویس جنازه‌ها راه خونه‌ی قاتلشونو پیدا می‌کنن. بنویس ألیس الصبح بقریب؟ بنویس آبجی، بنویس...» انتهای پیام/
منبع: فارس
شناسه خبر: 359382

مهمترین اخبار ایران و جهان: