از مدرسه رسیدم خونه. دیدم داداش صمد تو یکی از اتاقهای ایوان حبس شده .مرتب صدام میکرد و میگفت: « آبجی تورو خدا بیا این درو باز کن.» اما من میترسیدم داداشم با این سن کم بره جبهه.رفتم دنبال درسم. یکم بعد مامانم جیغ کشید و به سر و زانوهاش میزد و میگفت: «صمد بالاخره کار خودشو کرد. رفت جبهه.» اونجا فهمیدم که داداش صمد سقف اتاق که چوبی بود رو در آورده بود و از اونجا فرار کرده بود.
گروه زندگی: دوازده، سیزده سال داشت که جنگ ایران و عراق آغاز شد. تمام فکر و خیالش دفاع از مملکتش بود تا مبادا یک سانت از این خاک را به غارت ببرند. یک پسر نوجوان که معمولا هم سن و سالهایش درگیریهای ذهنی دیگری دارند. اما او در همان نوجوانانی به اندازه یک مرد میانسال فکر و خیال داشت. مرد میدان بود. نمیتوانست دست روی دست بگذارد و منتظر باشد بقیه برای کشورش بجنگند و او تماشا کند.
گروه زندگی:گروه زندگی:نوجوانمرد میداننه سنش به جنگیدن میخورد و نه قد و قوارهاش. برای ثبت نام جبهه جنگ داوطلب شد. اما قبولش نکردند. گفتند: «سن و سالت به جنگ نمیخوره بچه جون. برو خونه بشین پای درس و مشقت.» اما این موضوع نتوانست مانع او شود. به هر ترفندی که بود سن شناسنامهای را دست کاری کرد. مشکل بعدی قدش بود. از خواهر و برادرهایش شنیدم که چند روز برای درست کردن کفشی با پاشنه مخفی نقشه میکشید و عاقبت توانست کمی قدش و قوارهاش را بُلندتر نشان دهد. به هر ترفندی بود در جبهه ثبت نام کرد. اما وقتی خانوادهاش با خبر شدند که او قصد رفتن به میدان جنگ دارد، مانعاش شدند. با حرف و نصیحت قانع نشد. تا اینکه مجبور شدند او را در ایوان خانه زندانی کنند! مادر است دیگر چطور باید دلش راضی به این شود که بچه کم سن و سالش را به میدان جنگ راهی کند؟
بزرگ مرد کوچک داستان ما دست روی دست نگذاشت. از پشت در سعی کرد خواهر و برادرش را راضی کند تا در را باز کنند. اما موفق نشد. در نهایت یادداشتی برای مادر و پدر به جا گذاشت و با کندن سقف چوبی ایوان برای میدان جنگ و دفاع از خاک فرار کرد. این بزرگ مرد کوچک «شهید صمد نصراللهی» است. شهیدی که در حلبچه عراق مجروح شد و ۱۴ سال جانباز بود و عاقبت در سال ۱۳۸۱ در سن ۳۰ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل شد.
«مزار شهید صمد نصراللهی»
دخترکی با خوی جنگنده؛ همانند پدر/ خاطره بازی با پدر؛ آن هم ساختگی
دخترکی با خوی جنگنده؛ همانند پدر/ خاطره بازی با پدر؛ آن هم ساختگیمیگویند دخترها بیشتر بابایی هستند. خودشان را برای پدر لوس میکنند و با ناز و عشوه دخترانه دل پدر را میبرند. آن وقت است که لبتر کنند، پدر جانشان را فدایشان میکنند. اما دختری که پدر را از همان روزهای شیرین کودکی از دست داده است چه درد سنگینی بر سینه دارد!
برای پدربا دختر یکی یک دانه شهید نصراللهی هم صحبت میشوم. چشمان معصوم و نوع نگاهش نشان از غم نهفته در دلش دارد. دخترکی که جنگیدن را از پدرش آموخته است. از همان بچگی ها. همان دوران شیرینی که برای دختر شهید نصراللهی بدون حضور پدر، تلخ شد. از او میخواهم خاطرهای از پدرش برایمان روایت کند. سفره دلش باز میشود. میگوید: «خاطرهای ندارم. مگه یه دختر که توی ۳-۴سالگیش پدرش به شهادت میرسه چه خاطرهای میتونه از پدر به یاد داشته باشه؟! بیشتر سالهای عمرم رو در خیال پدر بودم. وجودم پر از دلتنگیه و ذهنم پر از خاطرههای ساختگی. پر از خاطرههایی که توی رویاهام با بابا صمدم ساختم. از همون بچگیها جنگیدم. با خودم. با دلم. با درد دوری از بابا .
من یه دخترم که از بچگیش مجبور شد ادای آدم بزرگا رو در بیاره. یه دختر که مجبور شد بچگی نکنه و یهو بزرگ شه تا مامانش احساس تنهایی و بیکسی نکنه. دختری که تنهاییهای مامانشو به جون خرید. دختری که جلو همه خودشو شاد و سرزنده نشون داد تا شاد و سرزنده بمونه .
دختری که تلاش کرد موفق باشه تا اسم باباش قشنگ بمونه. که مامانش دلخوش باشه به وجودش .همه بگن این دخترِ آقا صمده. ولی خودش تو بیبابایی هاش همیشه دلتنگ دست نوازش پدر بود. دختری که هر بار که یه دختر رو تو بغل باباش دید بغض کرد. دختری که روزِ اول مدرسه غریب بود. دختری که روزِ ثبت نام دانشگاهش تنها بود. دختری که در مراسم عقدش دلش میخواست بگه با اجازه بابام و بزرگتر ها بله اما ترسید که همه بزرگتر ها با شنیدن اسم باباش به گریه بیفتند. یاد بابایی زنده می شد که همه باهاش خاطره داشتن جز من».
شهید« صمد نصراللهی»
خانوادگی در خدمت خدا و خاک
خانوادگی در خدمت خدا و خاکپدر و مادر شهید نصراللهی چند سالی است که به رحمت خدا و به دیدار پسر شهیدشان رفته اند. با برادر این شهید بزرگوار دکتر «اکبر نصراللهی» به گفتوگو مینشینیم. او هم از رزمندگان دفاع مقدس بوده است میگوید: «بحث دفاع مقدس در شرایطی که مردم در اوج امید به پیروزی انقلاب اسلامی و حاکمیت اسلامی و رهایی از طاغوت بود، آغاز شد. تمام تلاش دشمنان برای مهار انقلاب و تاسیس و تکمیل حاکمیت اسلامی بود. به همین دلیل مردم به ویژه نوجوانان و جوانان با درک و فهم دقیق اهداف و نیت دشمنان، پشتِ نظام آمدند تا مانع تحقق استراتژی دشمن شوند. در این میان نقش نوجوانان و جوانان بسیار مهم بود. چراکه جوانان و جوانان خالصتر، پاکتر و صافتر هستند.
بچههای کم سن و سال و افرادی که هنوز در اوایل بلوغ خود بودند با وجود مانعهای پیش رویشان راهی جبهه شدند. از جمله موانع آن زمان این بود که افرادی که به سن قانونی نرسیده بودند را به جبهه اعزام نمیکردند. اما حتی این موانع هم نمیتوانست مانع از همراهی و همدلی و مشارکت نوجوانان شود. آقا صمد ما هم یکی از این افراد بود. با اینکه سن کمی داشت و در مقطع دوم راهنمایی از مدرسه بود، سعی میکرد با ترفندهای معمولی جوانان آن زمان، مانند دستکاری در شناسنامهها، سن خود را بیشتر کند. همچنین باکلکهای معمول خود را بزرگتر از سنش نشان دهد.
جوانهای آن زمان مردانه با نیت نیک و کلکهای معمول آن زمان سعی میکردند خود را به جنگ و جبهه برسانند. اما مانع دیگری هم در این میان وجود داشت. به هر حال خانوادهها بچههایشان را دوست دارند و عشق پدر و مادر به فرزندشان بالاترین عشق است. پدر و مادرها مانع از رفتن بچهها به جنگ میشدند، اما بچهها سعی میکردند به شکل مستقیم به پدر و مادرها نگویند و یادداشتی برای آنها بگذارند و راهی جنگ شوند. آقا صمد هم استثنا نبود. البته از یک جهت استثنا نبود و مانند بقیه بود و از یک جهت هم استثنا بود؛ سن و سال کمی داشت و موانع او از بقیه بیشتر بود. اما با اینکه موانع زیادی سر راهش وجود داشت، چهار نوبت به جبهه رفت. او از من سه سال کوچکتر بود، اما زودتر از من به جبهه رفت.
عشق پدر*مجروح شد اما نگفت
*مجروح شد اما نگفت*مجروح شد اما نگفتبرادر شهید میگوید: « زمانی که مجروح شد به مادر و پدر اطلاع نداد، نمیخواست آنها را ناراحت کند و خانواده برای اعزام مجدد به جبهه مانع ایجاد کنند. با اینکه بار دوم مجروح شد بار سوم و چهارم به جبهه رفت. در آن زمان رزمندگان حتی میزان حقوق حداقلی که احتمالا آن زمان ۱۵۰۰ تومان بود را نمیگرفتند، یا آن را برای مسجد و کارهای خیر هزینه میکردند. این هم از آن ویژگیهایی است که خلوص و پاکی و زلال بودن آنها را نشان میدهد. مشارکت دلدادگی و ایثار نوجوانان هر کدام از دیگری جذابتر است. از جمله توصیههای آقا صمد مانند بیشتر رزمندگان آن زمان، این بود که به حفظ کشور و دفاع از دین و حمایت از رهبری توصیه میکردند. در وصیت نامههای شهدای عزیز از جمله آقا صمد چنین چیزهایی برجسته است.»
آن را*عکس تزئینی است.
*جنگ در چند جبهه
*جنگ در چند جبههبرادر شهید نصراللهی میگوید: «این بچهها با توجه به خلوص و انگیزه و انرژی که داشتند نه در یک جبهه، بلکه در چند جبهه میجنگیدند و فعالیت میکردند. یک جبهه، جبهه جنگ بود و با کم بودن سنشان میرفتند و با دشمن میجنگیدند و همانها بودند که دشمن را زمین گیر کردند و مجبوربه عقب نشینیشان کردند و آن افتخار را خلق کردند.
جبهه بعدی بحث جبهه درس این رزمندگان بود. بچهها با وجود اینکه به جنگ میرفتند، درس هم میخواندند. برخلاف آنچه که برخی از افراد نادان و ترسو و عافیت طلب میگفتند که برای فرار از درس به جنگ میروند، این بچههای رزمنده هم در سنگر درس و علم تلاش میکردند و هم در سنگر جنگ و جبهه. جبهه بعدی تلاش برای متقاعد کردن مسئولان و خانواده برای رفتن به جنگ بود. آقا صمد هم مردانه رفت و در راه خدا و میهن به شهادت رسید.»
خانواده*عکس تزئینی است.
جنگی به اندازه چهارده سال
جنگی به اندازه چهارده سالجنگ تمام شده اما آنها با این وجود، هر روز به میدان جنگ میروند، ترکش و خمپاره میخورند و با همان حال و روز آشفته سر میکنند. منظورم از آنها جانباز های «اعصاب و روان» است. همان ها که به اصطلاح «موجی!» خوانده میشوند. این اصطلاح که بار منفی دارد پس از جنگ ایران در جامعه رواج پیدا کرد . جانبازی که دچار آسیب بدنی شده را میتوان به حالت عادی بازگرداند یا مداوا کرد. اما جانبازهای اعصاب و روان هیچ وقت کاملا مداوا نمی شوند. آنها مصائب غیر قابل تحملی را با خود حمل میکنند.
موج گرفتگی در اثر انفجار اسلحههای انفجاری مثل خمپاره، بمب، مین، نارنجک و… اتفاق میافتد که پس از انفجار، یک جریان هوای فشرده را در اطراف خود ایجاد میکنند. شهید نصراللهی هم درگیر همین بلای خانمان سوز شد. نزدیکانش از درد و زجری که در دوران جانبازی داشته است، برایم داستان ها گفتهاند، بس تلخ و تکان دهنده! شهید بزرگوار چهارده سال حمله هایی که بر اثر موج انفجار به سراغش میآمد را تحمل کرد. او بیشتر از اطرافیان ،خودش را اذیت و آزار میداد. هنگامی که موج انفجار به سراغش میآمد خودش را در اتاقی زندانی میکرد. اما امان از وقتهایی
همسر شهید نصراللهی که در اوج جوانی همسرش را از دست میدهد، دلش را به یک دانه دخترش خوش میکند. میگوید دلش سوخته است و توانایی صحبت کردن در مورد درد فراغ از همسرش را ندارد. اذیتش نمیکنم.
*عکس تزئینی است.
افسوس گلوله از کنار گوشم رد شد، اما با سرم برخورد نکرد/ افتخارش جانبازی بود!
افسوس گلوله از کنار گوشم رد شد، اما با سرم برخورد نکرد/ افتخارش جانبازی بود!«گلچهره نصراللهی» یکی دیگر از خواهرهای شهید نصراللهی است. او که از همه نزدیکتر به برادر شهیدش بود، هنوز لب به سخن باز نکرده، اشک میریزد و آه میکشد. میگوید: «خیلی با داداش رابطه نزدیکی داشتم. خودش دوست داشت و افتخار میکرد که جانباز است. همیشه در عزاداری امام حسین و عاشورا و تاسوعا سنگ تموم میگذاشت. مداحی میکرد. بعد از جانباز شدن چندین بار به خاطر موج انفجار در بیمارستان بستری شد و قرصهایی که میخورد باعث میشد، پاهایش ورم کند و همیشه دهانش کهیر بزند.
عزاداری امام حسینموج انفجار باعث اختلال عصبی در او شده بود و وقتی دچار حمله میشد، دیگر دست خودش نبود. وقتی موج از سرش می گذشت، شرمنده بود و کاری از دست هیچکدام مان بر نمیآمد. جز دلسوزی برای مردی که زندگی اش را برای خدا و خاکش فدا کرد.
یک بار جلوی مادرم گفت: من توفیق نداشتم. افسوس گلوله از کنار گوشم رد شد، اما با سرم برخورد نکرد! یادمه مادرم حتی با این حرف هم به هم میریخت. وقتی که صمد رفت دیگر مادرم آن آدم سابق نشد. کمرم پدرم خم شده بود. داغ جوان دیده بودند و از طرفی خوشحال بودند پسری با این عشق و غیرت به دنیا آورده بودند. شهادت داداش صمد شوک بزرگی برای همه ما بود.»
*عکس تزئینی است.
آنهایی که رفتند خوشا به حالشان، آنهایی که ماندند وای به حالشان!
آنهایی که رفتند خوشا به حالشان، آنهایی که ماندند وای به حالشان!«فاطمه نصراللهی» یکی دیگر از خواهرهای شهید نصراللهی، میگوید: «یه بار از مدرسه اومدم خونه. دیدم داداش صمد تو یکی از اتاقهای ایوان هست.در اتاق رو روش قفل کردند که نره جبهه. از توی اتاق اسم منو صدا میکرد و میگفت: « آبجی تورو خدا بیا این درو باز کن.» نشونه جای کلید رو میداد تا برم و در و باز کنم. اما ما میترسیدیم از اینکه سنش کمه و نره جبهه. من رفتم دنبال درسم. یکم بعد مامانم جیغ کشید و به سر و زانوهاش میزد و میگفت: «صمد بالاخره کار خودشو کرد. رفت جنگ.» اونجا فهمیدم که داداش صمد سقف اتاق که چوبی بود رو در آورده بود و از اونجا فرار کرده بود.
او مجروح شده بود و چندین سال جانباز بود. یکی از تکالیف مدرسه ام انشاء با موضوع شهدا بود. از داداش صمد کمک گرفتم، گفت: «بنویس آنهایی که رفتند خوش به حالشان. آنهایی که ماندند وای به حالشان!» مدام میگفت من از قافله عقب موندم. چرا شهید نشدم. اما بالاخره به آرزویش که شهادت بود، رسید.»
یک چشمش اشک و یک چشم خون
یک چشمش اشک و یک چشم خونیک چشمش اشک و یک چشم خوناز خواهر شهید نصراللهی شنیدم که مادرش تا وقتی زنده بود یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون. تا وقتی زنده بود آشفته و غمگین بود که پسر دسته گلش را به خاک سپرده، اما خودش...
پایان پیام/
شناسه خبر: 766572