بزرگ مرد کوچکی که برای رفتن به جبهه سقف خانه را شکافت
از مدرسه رسیدم خونه. دیدم داداش صمد تو یکی از اتاقهای ایوان حبس شده .مرتب صدام میکرد و میگفت: « آبجی تورو خدا بیا این درو باز کن.» اما من میترسیدم داداشم با این سن کم بره جبهه.رفتم دنبال درسم. یکم بعد مامانم جیغ کشید و به سر و زانوهاش میزد و میگفت: «صمد بالاخره کار خودشو کرد. رفت جبهه.» اونجا فهمیدم که داداش صمد سقف اتاق که چوبی بود رو در آورده بود و از اونجا فرار کرده بود.
گروه زندگی: دو ...