اغتشاشات او را به فکر معلم شدن انداخت. چون بچهها بیشتر وقتشان را در مدرسه میگذرانند. با اینکه خودش 4 فرزند کوچک دارد، اما با علوم تربیتی و سواد رسانه قصد دارد دختران را به تفکر وادارد تا خوب را از بد تشخیص دهند. با این معلم دهه هفتادی به گفتوگو نشستیم.
گروه زندگی-فاطمه زهرا نصراللهی: «دلم میسوزد برای دختران. دختران معصومی که بدون اینکه متوجه باشند ابزار دست دشمن میشوند. دخترانی که مانند یک نوار کاست خالی به اسم آزادی به دست سودجویان پُر میشوند. درحالی که به تنها چیزی که فکر نمیکنند آزادی دختران ماست. بعضا دخترانی که پارسال در اغتشاشات شرکت کرده بودند، به وسیله معلم نماها تشویق شدند و به خیابان ریختند و قربانی شدند.» اینها را یک معلم دبیرستانی میگوید که پیش از اغتشاشات بر روی سبک زندگی و خانواده کار میکرد، اما همین اتفاقات او را به این فکر انداخت که جذب آموزش پرورش شود تا گرهی از کار تربیت اجتماعی دختران باز کند. درحالیکه با ۴ فرزند قد و نیم قد وقت سر خاراندن هم نداشت، اما دغدغهاش شد تربیت دختران کشورش.
میدانست دختران راهنمایی و دبیرستانی نیاز به حمایت افرادی دارند که مثل خودشان باشد؛ نه خیلی بچه و نه خیلی بزرگ! او با همه مشغلهها رفت تا کاری کند تا دخترهای این مرز و بوم فقط فکر کنند. او میخواست بشود، یارِ غارِ دانشآموزانش. حتی اگر همه تردش کنند او اگر بتواند یک نفر را وادار به تفکر کند، راضی است! این بانوی انقلابی که با وجود ۴ فرزند و شغل مهم خانه داری و بچهداری، حالا تربیت بچههای دبیرستان را بر عهده گرفت، «زینب رضایی» یک بانوی دهه هفتادی است.
چند فرزندی باعث تربیت بهتر بچهها میشود.
* از سمت دانشگاه برای امر خیر مزاحمش شدند!
در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمد و فرزند آخر خانواده بود، سال ۹۳ مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت قبول شد و از همان ترم اول با قسمت خواهران دفتر فرهنگی آشنا شد و از ترم دوم مسئولین دفتر فرهنگی او را جذب کردند و شروع به فعالیت کرد. ترم سوم مسئول دفتر فرهنگی شد. همزمان با آن از سمت نهاد دانشگاه با او تماس گرفتند که بنده خدایی به نام آقای سیدی میخواهد برای امر خیر مزاحم شوند. آشنایی انجام شد و از سمت خانواده تماس گرفتند. در اردیبهشت سال ۹۴ عقد کردند و حدود ۹ ماه بعد دوقلوهایشان به دنیا آمدند و خانوادهشان ۴ نفره شد. اما همچنان ادامه تحصیل هم میداد. در ۱۷ ماهگی دوقلوها فرزند سوم را باردار شد و با بچه داری و خانه داری درس را تمام کرد. بعد از آن هم در حوزه سبک زندگی و خانواده مشغول به فعالیت شد.
* مادر دختری کنکور ارشد دادند!
وقتی کنکور ارشد میداد، فرزند چهارمش را باردار بود؛ میپرسم سخت نبود؟ هم ۳ فرزند کوچک، هم تحصیل هم کار؟ میگوید: « نه من دوستش داشتم. وقتی درس میخواندم به دخترم میگفتم که مامان اینارو یادت باشه سر جلسه ازت میپرسم! »
از ماجرای معلم شدنش برایمان میگوید:« اغتشاشات پارسال و ابزار شدن دخترانمان مرا خیلی به هم ریخت، فهمیدم آموزش و پرورش نیاز به نیروی انقلابی و دلسوز دارد معلمی که دختران مقطع راهنمایی و دبیرستان را به مدل امروزی آموزش بدهد. نمیتوانستم بی توجه باشم. حتی گروهی از دخترها پارسال خودشان مشکلی نداشتند، اما از سمت برخی معلم ها تشویق شده بودند و به خیابان رفتند و اتفاقاتی برای خودشان افتاد که خانوادههایشان و مدرسه را دچار بحران کرد. این خلاء باعث شد تا تلاش کنم که دخترهای ما قدرت تفکر داشته باشند.
این بانوی دهه هفتادی هم تحصیل میکند هم تدریس میکند و هم خانهداری و فرزندپروری.
* من خودم را آماده کرده بودم
میپرسم رفتار بچهها چطور بود، چون ارتباط با بچهها در این سن کمی سخت است؟ « هفتهای ۷ ساعت به بچههای هنرستانی مدیریت تولید و کارگاه نوآوری، و یکی دو ساعت هم با بچههای دبیرستانی علوم اجتماعی یعنی هویت انسانی جامعهشناسی درس میدهم. وقتی وارد کلاس شدم برخی از بچهها همین که ظاهر مرا دیدند، خیلی گارد گرفتند و بد رفتاری میکردند ، اما خودم را آماده کرده بودم. الان بعد از ۴ ماه بچههای هنرستان به من علاقه بیشتری دارند چون ساعت بیشتری را با هم میگذرانیم. با عناوین مختلف کلاس را مدیریت میکنم و زیرپوستی در خلال درس دادن به چیزهای مختلف اشاره میکنم، بعضی وقتها باورم نمیشود که این بچهها همان بچهها هستند و آرام نشستند و با دقت گوش میدهند.»
*میخواهم تفکر را به دانش آموزانم یاد بدهم
میپرسم چطور آنها را با خودتان همراه کردید، «از بازی شروع شد تا صحبت کردن در مورد انیمیشن و فیلمها. متوجه شدند که من درکشان میکنم و میدانم دنیایشان چه شکلی است و اینکه متوجه شدند من یک سری فیلم و انیمیشن دیدم و در موردشان تحلیل دارم و از این طریق به آنها یاد دادم که هرچیزی که میخواهید تماشا کنید، اول در موردش فکر و مطالعه کنید و وقتی فیلمی را دیدید بروید چند نظر و دیدگاه متفاوت بخوانید. از این طریق وقتی با آنها صحبت میکنم خیلی راحتتر قبول میکنند. به آنها تفکر انتقادی و تفکر خطی و غیر خطی را درس میدهم تا همه جوانب را ببینند. در خلال صحبتها با مثالهای غیر سیاسی به آنها درس میدهم.
یک ماه پیش با بچههای هنرستان یک چالش گذاشتیم که روزی یک ربع کتاب بخوانیم و یک ربع هم ورزش کنیم، الان سه هفته است که با بچهها این چالش را پیش میببریم. میخواستم به آنها کتاب معرفی کنم، اما دیدم هنوز خیلی فضا مناسب نیست و گفتم هر کتابی دوست دارید، بخوانید. در ادامه میخواهم کتابی که من خواندم به آنها معرفی کنم و آنها هم کتابی که مطالعه کردند را به من معرفی کنند تا این تبادل رخ بدهد. من به آنها تاریخ درس میدهم، سوالات مختلفی میپرسند و برخیهایشان علاقه زیای به رضاخان دارند و همان تاثیری است که رسانه گذاشته است، من میفهمم که رسانه چرا روی رضاخان کار میکند چون او اولین نفری بود که کشف حجاب را در ایران شروع کرده است و رسانههای معاند میخواهند نوجوان ما را به این نتیجه برسانند که «در آن زمان شرایط خیلی خوب بود، چون حجاب اجباری نبود، پس بیایید حجاب را بردارید.» راه سخت و طولانی داریم. سرکلاس هر زمانی از هر بحثی که بشود وارد عمل میشوم تا تفکر را به دانش آموزانم یاد بدهم، اول باید بدانند که نظر مخالف خودشان هم وجود دارد.»
میپرسم تا به حال رفتاری از سمت دانش آموزان دیدید که ناامید شوید و پشیمان شوید، در آن شرایط چه کردید؟ «خسته شدم اما پشیمان و نا امید هرگز. یکبار بحث آزاد داشتیم و موضوع تا بحث سیاسی کشیده شده بود. معمولا در این موقعیتها تا جایی با آنها صحبت میکنم که خودشان به نتیجه برسند و قانع شوند و معمولا وقتی کم میآورند میگویند: «خانم میخوای به چی برسی؟ وقتی نمیتوانند جواب بدهند میگویند: خانم منظورتان از این حرفها چیه. برخی از بچههای دبیرستان که ساعت کمتری با آنها کلاس دارم، هنوز آن گارد را دارند.»
* بعد از این کلاس انگار کوه کندم!
«شنبهها زنگ آخر با بچههای ۱۲ تجربی کلاس دارم و این سختترین کلاسی است که دارم. چون از زمانی که وارد کلاس میشوم شوخی دوره زمانه خودشان را شروع میکنند تا زمانی که کلاس تمام شود. یک از همین روزها بچهها شروع کردند به صحبتهای غیر مربوط از اینکه فرزندآوری بد است یا نه و اینکه یک مادر باید بچه بیاورد یا نه. میخواستم غیرمستقیم به آنها پیامی منتقل کنم. بچههای این منطقه که تدریس میکنم، خیلی آسیب پذیرند و طبق آمار غیر رسمی مدرسه، طلاق در این منطقه زیاد است و این بچهها اکثرا بچههای طلاق هستند. خیلی وقتها از سمت همین دانش آموزان کلاس به چالش کشیده میشود.
یکبار در کلاس مطرح کردم که نباید تفکر صرفا خطی روی مسائل داشته باشیم و سوالی مطرح کردم. سوال این بود که ما میخواهیم مشکل ترافیک تهران را حل کنیم و چه پیشنهادی دارید؟ یکی از بچهها پیشنهاد داد که ساعت شروع مکانهای دولتی با هم متفاوت باشد. مثلا مدرسه از ساعت ۹ شود و بانک از ساعت ۸. من گفتم: بیایید جوانب کار را در نظر بگیرید. ممکن است که یک مادری شاغل باشد میخواهد از ساعت ۷ سرکار برود، اما فرزندش باید ساعت ۹ مدرسه باشد، پس چطور فرزندش را به مدرسه برساند.
با همین جمله واکنش محکمی از سمت چند دانش آموز گرفتم. آنها میگفتند چرا یک مادر باید برود سرکار ؟ چرا وقتی نمیتواند یک بچه را تامین کنند، او را به دنیا میآورد؟ اگر پدر و مادر نتوانند ماهی ۳ لباس مارک برای فرزندشان بخرند یا برایش در ۱۸ سالگی ماشین بخرند، نباید بچه بیاورند! خیلی حق به جانب بودند. در آن جلسه خیلی کم انرژی شدم.
زینب رضایی سختیهای زندگی را به فال نیک میگیرد.
*در دنیا باید بدو بدو داشته باشی!
میپرسم بچهها را چطور مدیریت میکنید، کسی هست که کمکتان کند؟ میگوید «کمکی ندارم، پسرها کلاس اولی هستند و دخترها را هم روزهایی که کلاس دارم، مهدکودک میبرم، مادرم کمکم میکرد، اما یک خواهر هم دارم که او هم بچه دارد و نمیخواهم زحمت بیشتری به مادر بدهم و شرایط مادر اجازه نمیدهد. مهرماه سنگینی را گذراندم. بعضی وقتها آنقدر کارهایم در هم میپیچد که خندهام میگیرد. اما به قولِ همسرم دنیا جایی است که آدم باید بدو بدو داشته باشد، حالا این بدو بدو را خودت انتخاب میکنی که مشغول بچه، درس یا کار باشی یا این بدو بدو از سمت زندگی برایت اتفاق میافتد. مثلا بچه مریض میشود، دچار یک مشکل میشوی یا..
ما این بدوبدو را خودمان انتخاب کردیم و دوستش داریم و الحمدالله در راستای رشدمان است و این نگاه به ما درس داد و خیلی با مسائل راحتتر بودیم و اگر خسته شویم با شوخی رد میکنیم که باز هم کارهایمان با هم است. روزی که برای مصاحبه استخدام رفتم، پسرها عمل لوزه داشتند، هم من هم همسرم شاغل هستیم و در حال تحصیل و در کنارش فعالیت اجتماعی داریم، طبیعی است که گاهی با هم تداخل پیدا میکند.»
*همسرم گفت ۱۲ بچه بیاوریم!
میپرسم قصد ندارید فرزند پنجم را بیاورید؟! میگوید: «اگر خدا بخواهد دلمان میخواهد ۲ فرزند دیگر هم داشته باشیم. همسرم در جلسه خواستگاری به شوخی گفت ۱۲ بچه میخواهد، ما چونه زدیم و رساندیم به ۵ تا! اسم بچه هم از قبل انتخاب کرده بودند. ما از همان اول تصمیم گرفتیم بچه زیاد داشته باشیم هم به خاطر مسائل تربیتی و هم اینکه بچهها در کنار هم بیشتر یاد میگیرند. میپرسم چطور با وجود سختی توانستید چنین تصمیم مهمی بگیرید، میگوید: «بین تفاوت عادی زندگی با اینکه من با فرزندآوری رنج میکشم، تفاوت قائل شدم. بعضی وقتها یک مادر تک فرزند میگوید من در همین ۱ بچه ماندهام، تو چطور بچهها را نگه میداری، میگویم: سختیهای بچهداری، کولیک و زردی و گریه بچه طبیعی است، وقتی انتظار چنین چیزی را دارم، برایم راحتتر میگذرد.
اما روزهایی هم بود که بنشینم با گریه بچهها گریه کنم اما باز هم سعی کردم سختی را قبول کنم و شرایط را مدیریت کنم. من هم حال بد و روزهای طاقت فرسا داشتم، همیشه حالم خوب نبود، اما روزهای خوب هم داشتم. اولویتم را گذاشتم روی این که زندگی را به خاطر سختی در حالت سکون نگه ندارم و با زندگی حرکت کنم و نایستم.»
پایان پیام/