نیوز سیتی!
06 تیر 1402 - 10:24

آقای همدرد، چشم در چشمِ گذشت

«در هر خانه‌ای که می‌روم خودم را همدرد معرفی می‌کنم و با همین درد مشترک چند مورد رضایت گرفتم، افتادن در راه جلب رضایت و این مدلی خنده بر لب آوردن عالمی دارد؛ وقتی جوان ۲۵ ساله‌ای را به مادرش می‌بخشند و اشک شوق باران می‌شود یا پدر جوانی را به فرزند چشم به راهش هدیه می‌دهند و آغوششان به هم چفت می‌شود، انگار دست خدا شدی روی زمین.»

خبرگزاری فارس، همدان، سولماز عنایتی: نمی‌دانم باید از کجا بنویسم، باید از کدام سمت قصه دلشان را سر بیاندازم و دانه به دانه، رج به رج ببافم تا بالا بیاید و قواره تن آنی که باید شود. از گردن سر بیاندازم یا از آخر آخر.

اول ماجرا می‌شود ریموت و لمس دکمه ریموت، عجب که همه اسباب و لوازم امروزی با کلاس و نوظهور و ریموتی شده حتی مرگ و زندگی هم به لمس دکمه ریموت بسته است و به آنی که انگشت سبابه شاید هم شصت حرکت کند کار تمام است.

آخر قصه هم بهانه است، بهانه همدردی؛ انگار که دردش به درد بعضی‌ها می‌خورد و بغض در گلو و اشک در چشم‌هایشان یک مدل بازی می‌کند، بازی پهلو به پهلو نشستن و از درد گفتن و کلمه نخ کردن.

آغاز و ختم ماجرا هم که حول محور آونگ شدن بین زمین و آسمان می‌چرخد و خطا، خطایی سهوی یا عمدی؛ حالا اگر حرف‌های داوود ترکمان را بخوانید، دستتان می‌آید همدردی و رفوگری چیست و آخر ماجرا به کجا می‌رسد؟

به گمانم، جهان از قاب چشمان آقای ترکمان دیدنی‌تر است؛ بمانید و نظاره‌گر باشید همدرد بودن و خانه به خانه چرخیدن و پای درد نشستن و گوش شدن را.

قرص و محکم نه!

آقای همدرد سکان‌دار گپ‌وگفتمان می‌شود و از اولِ اول می‌گوید: «سال ۹۳ بود که جوانی با ضربه سنگ و دردناک‌تر از آن رهایی در چاه باعث شد پدر ما فوت کند و بعد از ۲۹ روز با اعتراف خودش، پیدا شود. این یک خط همه ماجرا نیست و جزییات پرونده بیشتر از اینهاست خصوصا که مستندات پزشکی قانونی همه موارد را تایید کرده بود.

بالاخره ظلم و حرکت بی‌رحمانه این جوان سبب شد من و خانواده‌ام برای تسکین درد بی‌پدری به عمد در پی قصاص باشیم، پرونده با تاخیر به جریان افتاده و هفت سالی طول کشید تا مرحله پایانی که همان دکمه ریموت بود.

در فواصل روزهایی که این جوان زندان بود گاهی پیغام برای جلب رضایت می‌آمد اما قرص و محکم دنبالش نبودند چون خیلی بی‌رحمانه اتفاق افتاده بود، روی رضایت گرفتن نداشتن با این حال گهگداری از دور و نزدیک پیام‌هایی می‌آمد یا پیشنهادهایی در رابطه با پرداخت دیه می‌شد.

ولی ما سخت ‌ایستاده بودیم که فقط قصاص و دیگر هیچ، حتی حاضر بودیم مبلغی بپردازیم اما حکم قصاص جاری شود و ظلمی که به ما روا شده تلافی شود.»

گذشت در لحظه صبر

قصه آقای همدرد فاش شد و حکمت ریموت و دکمه و لحظه پرتپش قلب‌ها آشکار؛ اما میان این سخت ایستادن‌ها و تلافی خواستن‌ها سرنوشت جوان خاطی و لمس دکمه ریموت چه می‌شود؟  ترکمان رشته کلامش را از سر می‌گیرد و این بار با جزییات بیشتری بازگو می‌کند: «خودم و خواهر و برادرهایم پافشاری می‌کردیم و گوشمان بدهکار نبود و اصلا اصرارهای گاه به گاه کارگر نمی‌افتاد، تا رفت و آمدها روزهای پایانی اجرای حکم شدت گرفت اما مرغ ما یک پا داشت و جواب‌ها فی‌الفور منفی بود تا روز موعود و اجرای حکم.

روز آخر لحظه‌ای با جوان روبرو شدیم، او قاتل بود و حلالیت طلبید، حتی همان لحظه هم جوابی بین ما رد و بدل نشد و رفت به سمت چهارپایه. قرعه به نام من افتاده و ریموتی به دستم دادند، من هم پرسیدم کدام دکمه را بزنم؟

همین صدا و پرسش کوتاه، پایان کار بود برای جوان، انگار برای یک ثانیه تمام کرد، در حین همین حال و حالتش در درونم صدایی بلند شد و یکهو گفتم برای رضای خدا رضایت می‌دهم و می‌بخشم بدون مقدمه و حتی بدون فکر.

کلمه بخشیدن هنوز جاری نشده بود که افراد حاضر شوکه شدند، هیچ جوره باورشان نمی‌شد، ریموت معروف را به دست مسئولان زندان دادم و خانواده‌ام را مجاب کردم و زندگی‌اش را بخشیدیم و یک زندگی دوباره جان گرفت.

تصمیم ما تا لحظه آخر به رضایت نبود، ولی خیر در این بود و دست خدا یاور شد که این گذشت نصیب ما هم شود، بابت کدام کار خیر یا قدم و رقمش را نمی‌دانم ولی گذشتیم.»

بخشش دوای درد بی‌درمان

سکانس بخشش هنوز هم ادامه دارد، حلاوتی است که حالا حالاها مزه‌اش زیر زبان آقای همدرد حس می‌شود و حول و حوش حرف برای گفتن دارد، او باز هم دست به دامن کلمه می‌شود و من می‌نویسم: «تمام روزهای این هفت سال که درگیر پرونده پدرم بودیم بی‌قراری و پریشانی هم بود راستش زندگی روبراهی نداشتیم؛ نه از نظر مادی نه! آرام و قرار نداشتیم و آب خوش از گلوی ما پایین نمی‎رفت ولی بخشش آبی بود بر شعله‌های سرکش کینه و زخم و خاطری که آزرده شده بود.

همان تصمیم آنی حال و احوال ما را دگرگون کرد، تنها شرط آزادی که به وقت امضا زدن پیش کشیدیم این بود که زندگی را از نو بسازد و دنبال کار و بار و روزهای از سر گرفته‌اش باشد، بدون دریافت ریالی دیه و بی هیچ چشمداشتی فقط بخشیدیم.

این جوان ۳۰ ساله، که زمان آزادی ۳۷ ساله بود؛ دختر کوچکی هم داشت که دو روز بعد از آزادی با یک دسته گل به همراه خانواده‌اش آمد منزل ما و تشکر کرد و جمله‌ای گفت که برای همیشه در خاطرم می‌ماند «ممنونم عمو که بابامو برگرداندی».

سلام! من همدرد هستم....

کار به عنایت خدا و نصیب و قسمت کشید و نوری با ندای آسمانی در دل آقای همدرد شعله‌ور شد و گذشت با روزهایش عجین اما رمز و راز همدردی آقای همدرد چه می‌شود؟ از اینجا به بعد اصل قصه او که عین نقطه‌ عطفی وسط ساعت و دقیقه‌هایش نشسته را می‌خوانید: «بعد از قصه بخشش، با دلم تصمیم گرفتم دنبال جلب رضایت باشم و هر چه در توان دارم خرج این کار کنم؛ خصوصا جوانانی که با یک اتفاق کوچک این غم بزرگ را رقم زدند نیاز به کمک دارند و بنا شدم من کمک حالشان باشم.

از طرف دیگر هم خانواده‌هایی هستند که با من همدردند؛ درد مشترکی داریم و از مشترکات‌مان حرف می‌زنیم و این یعنی حرف و آه دل‌شان را می‌شناسم و درک می‌کنم.

دو سالی می‌شود در خانه‌ها می‌روم و از درد دلم می‌گویم و همدردی می‌کنم، دست آخر هم پای آرامش افتاده به دلم را وسط می‌کشم. با اسم و رسمش کاری ندارم و در گیر و دار نام و نشان نیستم، من فقط همدردی هستم که حالا دردم التیام پیدا کرده و زخم دلم رفو شده، همین.

در هر خانه‌ای هم که می‌روم خودم را همدرد معرفی می‌کنم و با همین درد مشترک چند مورد رضایت گرفتم صدالبته گروهی که من هم مثل بقیه واسطه بودم، هرچند واسطه بودن هم خوب است.

بخشش قاتل پدرم تحولی در زندگی خانوادگی ما به پا کرد و این تغییر سبب شد تا جدی‌تر این راه پی بگیرم، تا جایی که اگر شده برای جلب رضایت آن سر کشور بروم، می‌روم آن هم با هزینه شخصی.

 انگار خودم با خودم قراری گذاشته باشم تا در این کار خیر شرکت ‌کنم، چیزی شبیه به یک حس درونی نه شعار و حرف و حدیث.»

آدم همدردی‌ها را نمی‌شمرد

آقای همدرد، پل می‌زند به حال و احوال دلش و از روزهایی که طعم گذشت را چشیده تا روزهایی که مسبب شده جایی دلی شاد شود می‌گوید: «آدم که همدردی را نمی‌شمرد اما مابین این رفت و آمدها و رضایت گرفتن‌ها، خاطره و دعای خیر و تصاویری دیدم که ماندنی شده؛ وقتی به قول مسئولان مصلح می‌شوی و واسطه کار خیر تا دل شاد ‌کنی، دل خودت هم شاد می‌شود.

افتادن در راه جلب رضایت و این مدلی خنده بر لب آوردن هم خودش عالمی دارد؛ وقتی جوان ۲۵ ساله‌ای را به مادرش می‌بخشند و اشک شوق باران می‌شود یا پدر جوانی را به فرزند چشم به راهش هدیه می‌دهند و آغوششان به هم چفت می‌شود، انگار دست خدا شدی روی زمین.

بی اغراق و غلو این وادی آنقدر لذت‌بخش است که گاهی خانوادگی می‌رویم دنبال جلب رضایت؛ چه ضرری دارد؟ گاهی خودم و همسرم پای کار آزادی و بخشش می‌افتیم و پیشقدم می‌شویم بعد هم خدا خدا می‌کنیم تا نتیجه به رضایت ختم شود.

وقتی رضا می‌دهند و می‌بخشند بذری از امید در دل ما جوانه‌ می‌زند و مصمم‌تر می‌شویم برای ادامه صلح و سازش، پیشنهاد می‌کنم حتی اگر شده یکبار این کار خیر را تجربه و آرامش قلبی تکرارنشدنی‌اش را حس کنید.»

معجزه بخشش

کار کارستان آقای همدرد تا دلتان بخواهد برکت دارد و یک عالمه دعای خیر بدرقه راهش است؛ دعایی که گوشه چشم مادری چشم انتظار حلقه بسته و در دستان ملتهب فرزندی لرزان شده.

حرف‌های آخر آقای همدرد را که پیوندی است به معجزه بخشش بخوانید: «قدم گذاشتن در راه جلب رضایت به وفور برکات دارد، هم معنوی و هم مادی؛ مثل اینکه توفیر داشته باشد با هر کار خیر دیگری، خلاصه تا عجین نشوی و لذت بخشیدن و واسطه بخشیده شدن را نچشی نمی‌دانی، چه حال خوبی است.

بخشیدن جوانی که بانی مرگ پدرمان شد روش و منش بخشش و این معجزه را جلوی پای ما گذاشت؛ روش و منشی که حال و هوای دل آدم را خوب می‌کند و خنده را عمیق‌تر به لب‌ها می‌نشاند.

از انتقام چیزی حاصل نمی‌شود؛ در عوض از وقتی رضایت دادم و قدمی برای رضایت برداشتم معنی زندگی فرق کرده، چون رضایت دادن نجات زندگی قاتل نیست نجات زندگی اولیای دم است.

قصاص حق است درست است، ولی بخشش زندگی را خیلی قشنگ‌تر و ضرب در هزار عوض خیر می‌کند.»

آنچه خواندید روایتی است از یکی از آدم‌های خوب روزگار که جام گذشت سر کشیده و قدم و رقمش را خرج گذشت و جلب رضایت کرده؛ آقای همدرد و دیگرانی همچون او با عنوان کمیته مصلحین و صلح و سازش یار و یاور مراجع قضایی شدند و تبیین گذشت می‌کنند.

پایان پیام/89033/

منبع: فارس
شناسه خبر: 1312557

مهمترین اخبار ایران و جهان: