نیوز سیتی!
09 دی 1402 - 01:06

اینجا خانه ما| پیچیدن یاد حاج قاسم در محله

پسرها و پدرشان، چسب و قیچی و پوسترهای حاج قاسم را زدند زیر بغل و رفتند سراغ مغازه‌دارهای محل. می‌خواستند پوسترها را بچسبانند به شیشه مغازه‌ها. اگر هم کاسبی مخالفت می‌کرد، بهانه‌ای می‌شد برای گفتگو.

گروه زندگی: این روایت جریان زندگی است، زندگی در خانه ما.

منتظر نشسته بودم تا ببینم سه نفری چطوری از در وارد می‌شوند، شنگول و پرانرژی یا با لب و لوچه آویزان. مقداد ۱۰ تا پوستر تصویر حاج قاسم خریده بود.

دم غروب از راه که رسید گفت: «هرکی می‌خواد با من بیاد، زود لباس بپوشه». سجاد فوری گفت: «اگه علی بیاد، منم میام». علی که مثل همیشه از سریش‌بازی‌های سجاد حرصش درآمده بود گفت: «اصلا تو می‌دونی بابا کجا می‌خواد بره؟ اگه من برم ته چاه، تو هم دنبالم میای؟»

سجاد جوابی نداشت اما خم به ابرو نیاورد. این جور وقت‌ها ژست خونسرد حرص‌درآوری به خودش می‌گیرد و بیشتر علی را دق می‌دهد. دهانش را مثل اردک جمع کرد و با صدایی لوس‌لوسی گفت: «من هر کار دوست داشته باشم می‌کنم».

علی دندان‌هایش را روی هم فشار داد و رو به من و مقداد گفت: «واقعا که! ببینین چه بچه لوسی تربیت کردین!» من چای تازه‌دم را جلوی مقداد که با همان لباس‌های بیرون روی مبل لم داده بود گذاشتم و در حالی‌که می‌دانستم در این لحظه نباید بخندم، اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و از حرف علی و قیافه حق به جانب سجاد، خنده‌ام گرفت. دستم را گذاشتم روی دهانم تا دهان بازم کمتر به چشم علی بیاید، اما بی‌فایده بود.

از گوشه چشم جوری نگاهم کرد که «واقعا که مامان» را از نگاهش خواندم. علی رو کرد به مقداد.

- خوب بابا! حالا کجا میخوای بری؟

- می‌خوام برم دم چند تا مغازه تو محله. هر کدوم اجازه دادن، پوستر حاج قاسم بچسبونم به شیشه‌شون.

- چه باحال! منم میام.

سجاد هم نیازی به تکرار جمله سابقش ندید و به جای اعلام همراهی، رو به من داد زد:

- مامان! من چی بپوشم؟ شلوارم همین خوبه؟

- دستشویی برو تا من برات لباس آماده کنم.

زهرا که نگاه مثل عقابش، از دور قندان را رصد کرده بود، جعبه اسباب بازی ‌های خرده‌ریز را رها کرد و بدو بدو خودش را به میز جلوی مقداد رساند. زیرچشمی نگاهی به مقداد کرد و در یک حرکت چریکی، دست ظریفش را توی قندان برد و دو قند شکار کرد. مقداد نگاهش کرد و لبخند دخترلوس‌کنی زد. زهرا هم که خیالش راحت شده بود، نخودی خندید و قند اول را گذاشت توی دهانش. باید جوری حواسش را پرت می‌کردم و قند دوم را از چنگش درمی‌آوردم.

زهرا را نشاندم کنار سینک و کاسه نسبتا بزرگی را برایش آب کردم. رگ خواب زهرا، آب بازی بود. دو تا لیوان پلاستیکی هم آوردم و کنارش ایستادم که نیفتد. لیوان‌ها را گرفتم به سمتش. تا آمد بگیردشان، قند را از مشتش که باز شده بود برداشتم. نگاهم کرد. اگر روی زمین بودیم، حتما می‌زد زیر گریه. اما حالا کنار سینک و ظرف آب، انگار دید ارزش ندارد به خاطر یک قند، وقت خودش را تلف کند. نگاهش را از من برداشت و لیوان‌ها را از دستم گرفت. رو کردم به مقداد.

- حاج قاسم این‌قدر عزیزه که اگر کسی لجاجت نداشته باشه، دوسش داره. با هر مرام و مسلکی.

مقداد سری تکان داد و در قندان را گذاشت.

- بچه‌ها! حرکت!

علی مثل قرقی آماده شده بود و حاضر و قبراق از اتاق پرید وسط هال. سجاد در حالی‌که بلوزش را روی سرش کشیده بود و آن تو گیر کرده بود، ناله‌کنان خودش را به هال رساند. مثل روح های سرگردان فیلم‌های ژانر وحشت شده بود! مقداد بلند شد کمکش کند که سجاد خود را عقب کشید. جالب بود که علیرغم کلافگی، هنوز هم کوتاه نمی‌آمد که از کسی کمک بگیرد.

بالاخره توانست خودش خود را نجات دهد و از گمشدگی دربیاید.لشگر پس از کش و قوس‌های فراوان به راه افتاد. سجاد مسئول چسب و با حفظ سمت، مسیول قیچی شده بود. پوسترهای لوله شده هم دست علی بودند. زهرا هم که از آب‌بازی مرخص شده بود، اندکی پشت سرشان اشک ریخت و «دَدَ، دَدَ» کرد و نهایتا با رفتن سر کشوی لباسش برای عوض کردن لباس های خیس، حواسش پرت شد.نگران بودم که اگر کسی برخورد بدی بکند، خاطره تلخی برای بچه‌ها، خصوصا علی که بزرگتر است، باقی بماند.

نگاه کردم به تابلوی حاج قاسم که روی دیوار پذیرایی، گویی در راس مجلس نشسته بود. جهت نگاهش را دنبال کردم. انگار زل زده بود به افق‌های دور. در برابر نگاه بلند حاجی، از لوس‌بازی‌های خودم خجالت کشیدم. زیر لب گفتم: «هرچه بادآباد!» یاد حرف‌های خودش افتادم. آنجا که می‌گفت توی جامعه، ترجیح می‌‌دهد کنار کسانی بنشیند و 
با افرادی هم‌کلام شود که در ظاهر مخالف افکار او بودند.

دم‌کنی را که روی قابلمه برنج گذاشتم، صدای آژیر بچه‌ها و بعد پیچیدن کلید در قفل آمد. زهرا برای استقبال خودش را رساند جلوی در. از آن خنده‌های باباپسند می‌کرد و چنان محکم دست می‌زد که چتری‌های فینگیلی که بالای سرش بسته بودم، توی هوا موج برمی‌داشتند.

لشکر که وارد شد، خوب براندازشان کردم. چسب و قیچی دست مامور مربوطه بود اما هیچ پوستری پس نیاورده بودند. چهره‌ها هم نشانی از توی ذوق خوردن‌شان نداشت.مقداد داشت زهرا را بوسه‌باران می‌کرد که پرسیدم:

- خوب چه خبر؟ شیری یا روباه؟

- آدم با اسم رمز حاج قاسم که روباه نمیشه.

- اون که البته! حالا تعریف کن!

-  با دو نفر که اولش قبول نکردن، وارد مذاکره شدم! دشمنی‌ نداشتن، یکی شون حتی گفت تشییع هم اومده بوده. اما گفت حوصله نداره هرکی میاد تو مغازه‌ش، یه نظری بده و حرف سیاسی بزنه. آخرش گفت پوستر رو بده ببرم تو خونه‌مون بزنم.

اون یکی هم ذهنش پر بود با همین شبهه ‌های کانال‌ها و شبکه‌های ماهواره. خیلی حرف زدیم. آدم خوبی بود. کلی هم این پسرا خرج روی دستم گذاشتن تو مغازه‌ش. ما حرف می‌زدیم، اینا کیک و آب‌میوه می‌خوردن!

- نوش جونشون!

- بله! به نام سردار، به کام بچه‌ها! دو جا هم کادو گرفتن. یه مغازه پوشاکی، بهشون جوراب هدیه داد.

سجاد گفت: «پس آبجیم چی؟» بنده خدا یه جوراب هم داد برا زهرا! دست بزرگش را فروبرد توی جیبش و یک جوراب صورتی کوچک درآورد. زهرا که بعد از شهادت حاج قاسم به دنیا آمده، حالا به نام حاجی هدیه هم گرفته. یاد روزهای اول بعد از شهادت سردار افتادم. قلب‌های مردم چقدر نزدیک شده بود. چای دوم را گذاشتم جلوی مقداد.

- قبول داری ما توی این سال‌های بعد از شهادت، اون طور که مرام خود حاج قاسم بود برای نزدیکی دل‌ها تلاش نکردیم؟به زهرا نگاه کردم. داشت تلاش می‌کرد جوراب نو را بپوشد. در حد پوشاندن شست‌ پای راست موفق شده بود!

پایان پیام/

 

منبع: فارس
شناسه خبر: 1620079

مهمترین اخبار ایران و جهان: