نیوز سیتی!

آخرین اخبار در مورد اینجا خانه ما

اینجا خانه ما| پایانی بر سناریوی خشکسالی!

علی که چیزهایی درباره کم‌آبی و تاثیرش بر زندگی ما آدم‌ها شنیده، دارد آسمان ریسمان به هم می‌بافد و جوری درباره قحطی حتمی و قریب‌الوقوع صحبت می‌کند که من هم ته دلم خوف می‌کنم. دم غروب اما صدای شیرینی در خانه می‌پیچد و هرچه علی بافته بوده را در ذهنش دود می­کند و به هوا می­فرستد. گروه زندگی: این روایت جریان زندگی است، زندگی در خانه ما! - حالا پس چی میشه؟ - چی، چی میشه؟ سبزی ...

اینجا خانه ما| خط و ربط تربیت دینی فرزندان به حادثه کرمان

حادثه تروریستی گلزار شهدا، تلنگری در ذهنم شده و ترس و امید، هر دو را با هم در جانم می‌پروراند. آیا من آدم خوبی هستم؟ مادر خوب چطور؟ عاقبت ما چه می‌شود؟ گروه زندگی: این روایت جریان زندگی است، زندگی در خانه ما. مقداد در کنارگذر بزرگراه می‌پیچد و من که دوباره یاد آن پیام آزاردهنده در فضای مجازی افتاده‌ام، از خودم می‌پرسم: «آیا ممکنه منم یه روزی این جوری بشم؟ خبر کشته شدن یه آ ...

اینجا خانه ما| پیچیدن یاد حاج قاسم در محله

پسرها و پدرشان، چسب و قیچی و پوسترهای حاج قاسم را زدند زیر بغل و رفتند سراغ مغازه‌دارهای محل. می‌خواستند پوسترها را بچسبانند به شیشه مغازه‌ها. اگر هم کاسبی مخالفت می‌کرد، بهانه‌ای می‌شد برای گفتگو. گروه زندگی: این روایت جریان زندگی است، زندگی در خانه ما. منتظر نشسته بودم تا ببینم سه نفری چطوری از در وارد می‌شوند، شنگول و پرانرژی یا با لب و لوچه آویزان. مقداد ۱۰ تا پوستر تص ...

اینجا خانه ما| ماجراهای پخت کیک عصر جمعه

عصر جمعه بود. باید بو و طعم وانیل و کاکائو و کیک خانگی، با هم ترکیب می ­شدند و تمام خانه را پر می­ کردند. چاره ­ای جز این نبود. حتی اگر شش چشم مدام زل بزند به دست­ های مادر و شصت انگشت بخواهد که ناخنک بزند به مایع در حال آماده شدن! باید این کار را می­ کردم. گروه زندگی: این روایت جریان زندگی است، زندگی در خانه ما! سه جفت چشم که به عبارتی می‌شود شش عدد چشم تیله‌ای، نشسته بود ...

اینجا خانه ما| پهلوانان کجای مجلس نشسته ­اند؟

معلم علی با آنها از پهلوانی صحبت کرده، از رسم و آیین مردانگی. علی به معلم­شان قول داده تا به عنوان درس اول پهلوانی، خویشتن­داری را تمرین کند. درس جدیدشان اما خبر رایج این روزهاست، درس حمایت از مظلوم. گروه زندگی: پسرها با مقداد رفته‌اند زورخانه. نه اینکه ما از آن خانواده‌ها باشیم که هفتگی یا حتی ماهانه برای نکوداشت آیین و سنت‌های اصیل ایرانی و سلامتی تن و جان، در زورخانه ورز ...

اینجا خانه ما| کبریت ­بازی بچه­ ها و آتش عذاب وجدان مامان!

کبریت روشن را که روی مبل دیدم، داد و هوارم به هوا رفت! سجاد و علی آتش­بازی به راه انداخته بودند و آتش خشم من را هم روشن کردند. گروه زندگی: یک لنگه جوراب زهرا دستم بود و داشتم سلانه سلانه از اتاق می‌آمدم بیرون که پایش کنم و آماده شویم برای رفتن به مهمانی. مقداد زنگ زده بود که دارد می‌رسد خانه، همه آماده باشیم که دیرتر از این نشود. هنوز به وسط هال نرسیده بودم که نگاهم به سجاد افت ...

اینجا خانه ما| خواب بعدازظهر یک مامان!

مامان خانه می‌خواهد بخوابد و در همان لحظه همه بلایای ارضی و سماوی در خانه رقم می‌خورند تا مبادا خواب به چشم‌های خسته‌اش بیاید! گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما! کته‌ماش زهرا را داده‌ام و سیر و پر خورده است. پوشک سرکار علیه‌ را هم تازه عوض کرده‌ام. حتی آب هم خورده و در آرامشی که هر سال یک بار اتفاق می‌افتد، نشسته و محتوای کیسه لگوهای چوبی و کش‌های رنگی ...

اینجا خانه ما| بچه‌ها در آغوش باغ گیلاس

آدمیزاد یا باید یک باغ میوه داشته باشد یا با آدم‌هایی که باغ میوه دارند طرح دوستی بریزد، کاملا خالصانه و بدون چشم‌داشت! امروز که به باغ گیلاس آمده‌ایم، هیچ کس نمی‌پرسد: «مامان! حالا چه کار کنم؟» بچه‌ها به دامان مادرشان؛ طبیعت، آمده‌اند و دیگرچندان کاری به من و مقداد ندارند. گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما! آدمیزاد یا باید یک باغ میوه داشته باشد یا با ...

اینجا خانه ما| کرم ابریشم، حیوان خانگی!

ده روزی می‌شود که پنج کرم ابریشم مهمان‌مان هستند و نجیبانه، در یک جعبه، برگ‌هایشان را گاز می‌زنند. مهمان‌های خوبی هستند! نه سروصدایی دارند، نه آشغال می‌ریزند، نه توقع گوشت و مرغ دارند و نه بحث سیاسی می‌کنند! فقط حیف که نمی‌توانند به درددل‌های آدم گوش دهند و همدردی کنند. گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما! - علی! به کرم‌هات غذا دادی؟ - وای! یادم رفت. الان ...

اینجا خانه ما| ما مراقب همدیگریم، خیلی مراقب!

«بچه گرمش نیست؟ لباسش کلفته انگار» «بهاره دیگه، نازک‌تر تنش کن!»حالا که من مادر سه تا بچه قد و نیم‌قد هستم،از این تذکرها دلگیر نمی‌شوم.حتی گاهی خوشحال هم می‌شوم که آدم‌ها هنوز به فکر یکدیگرند، با اینکه گاهی برای بیان این محبت، روش خوبی را انتخاب نمی کنند. با این فکر‌ها، ذهنم می‌رود به پیاده‌روی خیابانی در سبزوار. به حمیدرضا الداغی فکر می‌کنم که مراقب دیگران بود، دلسوز انسان‌ها بود و آرزو می‌کنم که ...

اینجا خانه ما| افطاری در پارک با لشکر بچه ها!

«شولوپ!»صدای توپ فوتبال بچه‌ها بود که در کاسه آش افطار افتاد! مردها زدند زیر خنده. زن‌ها اول شوکه شدند و بعد بعضی‌ها لبخند‌زنان، بعضی‌ها هم ایش و ویش‌کنان! مقداد، توپ آبی رنگ را که حالا در اثر چسبیدن سبزی و رشته، شبیه تصاویر فضانوردان از کره زمین شده بود از کاسه آش درآورد، آن را با احتیاط و کمی دور از بدنش گرفت و تحویل بچه‌ها داد «علی! ببر زیر شیر بشورش. بعد هم بقیه فوتبال‌تون رو اون طرف‌تر بازی ک ...

مهمترین اخبار ایران و جهان: