علی که چیزهایی درباره کمآبی و تاثیرش بر زندگی ما آدمها شنیده، دارد آسمان ریسمان به هم میبافد و جوری درباره قحطی حتمی و قریبالوقوع صحبت میکند که من هم ته دلم خوف میکنم. دم غروب اما صدای شیرینی در خانه میپیچد و هرچه علی بافته بوده را در ذهنش دود میکند و به هوا میفرستد.
گروه زندگی: این روایت جریان زندگی است، زندگی در خانه ما!
- حالا پس چی میشه؟
- چی، چی میشه؟
سبزی کوکو های تازه و قبراق را راهی پاکت فریزری میکنم و سوال علی را با سوال جواب میدهم. او هم فوری میگوید:
- وضعیت آب دیگه. تابستون خشکسالی میشه یعنی؟
همانطور که چمباتمه زده، دستش را زیر چانه ستون کرده و انگار دارد روزهای بیآبی را در ذهنش تصور میکند، سوال میپرسد و بعد بیآنکه فرصت پاسخ به من بدهد، سوالهای بعدی را رگباری ردیف میکند.
- خشکسالی دقیقا چطوریه؟ یعنی دیگه آب تو لولهها نیس؟ حیوونا از همون اول میمیرن یا طول میکشه؟ اون وقت ما چی بخوریم وقتی نه گیاهی هست، نه حیوونی؟ آهان، مام میمیریم دیگه. البته نه ها! ما میتونیم بریم کشورای دیگه، همه جا که خشک نشده! مامان به
-نظرت کدوم کشور بریم خوبه؟ اندونزی انگار خیلی مسلمون داره، من نظرم روی اندونزیه!
کشوی فریزر را که حالا بسته سبزی را در خودش جا داده، هل میدهم عقب و در فریزر را با تقه آرامی میبندم. آسمان ریسمانهای علی تمامی ندارد.
- یه نفس عمیق بکش پسرم! خشکسالی و قحطی که به این سادگی ...
نمیگذارد حرفم تمام شود.
- قحطی؟ قحطی یعنی چی؟
خودم را لعنت میکنم که بیاحتیاطی کردهام و با وسط کشیدن این کلمه، حالا باید ابعاد و زوایای قحطی را هم موشکافی کنم!
سجاد از اتاق داد میزند:
- قطی دیگه. مثلا میگیم برق قط شد.
- شما نمیخواد نظر بدی آیکیو!
چشمغرهای به علی میروم.
- علی! تو دوست داری بچههای مدرسه بهت بگن «آی کیو»؟
- نه!
- پس تو هم به سجاد نگو.
میخندد. از آن خندهها که یعنی حرفت را قبول دارم، اما فعلا ولش کن!
- خوب داشتی قحطی رو میگفتی.
همین طور که پنج تا تخممرغ را یکی یکی در کاسه میشکنم، درباره ارتباط بیآبی، خشکسالی، قحطی و همه اینها با صرفهجویی در آب حرف میزنم.
زهرا عاشق خرد کردن پوست تخممرغ است. هر بار تخممرغ میشکنم، همان جا میچسبد به شلوارم تا کارم تمام شود، برایش زیرانداز پهن کنم و بنشیند پوستها را خرد و خاکشیر کند. اگر خانمی میکرد و فقط پوستها را خرد میکرد توی بشقاب، نه تنها هیچ مشکلی با این کارش نداشتم، بلکه از ده پانزده دقیقه سرگرم شدنش، استقبال هم می کردم. اما اصولاً بعد از ده دقیقه، یک زهرای آهاردار تحویل میگیرم! زهرا با کِیف تهمانده سفیده را به لباسها و موهای مجعدش میمالد و صورتش انگار دچار اگزما شده باشد، گُله به گُله خشک میشود. هر بار که این بساط طرب را برای زهرا مهیا میکنم، آخرش به خودم میگویم دفعه بعد دیگر پوست تخممرغها را به دستش نمیدهم. اما نظر به اینکه توبه گرگ مرگ است، دفعه بعد باز هم دلرحمی مادرانه کار دستم میدهد و باز همان آش و همان کاسه و همان دختر آهاردار!
این بار اما همین که ابزار کارش را فراهم می کنم، صدایی توجه بچهها را جلب میکند. علی در حالی که روی نوک پا پرواز میکند، خودش را به پنجره میرساند.
- بارونه! بارونه! گفتم بارونه! جانمی جان، بارون اومد. خشکسالی تموم شد. قحطی تموم شد.
جوری شادی میکند که انگار مثل مردم مصر هفت سال را در خشکسالی سپری کرده بودیم و علف گاز زده بودیم و حالا با این باران، بزهایمان که از گرسنگی و تشنگی، پوست شکمشان به دندههایشان چسبیده بود، دهان باز کردهاند و دارند جان میگیرند.
سجاد و علی می دوند به سمت بالکن. بلند صدا میزنم:
- اول کاپشن و کلاه.
ویروس قبلی هنوز کامل از خانهمان کوچ نکرده و دیگر ظرفیت یک بیماری زنجیروار جدید در خانه را ندارم. دو تایی برمیگردند، لباس گرم میپوشند و میروند سمت بالکن.
امکان ندارد چنین شر و شوری در خانه برپا شود و زهرا در متن حادثه قرار نگیرد. پس پوست تخممرغها را رها میکند و میخواهد خودش را به بالکن برساند. شعله زیر تابه کوکو سبزی را کم میکنم و میدوم تا با لباس گرم بپوشانمش.
در بالکن، علی دارد به سبک صوفیان سماع میکند و دور خودش میچرخد. سجاد دهانش را رو به بالا باز کرده و منتظر قطرهای آب است. زهرا که هنوز آشنایی کامل با مفهوم باران ندارد، از تماشای فرود قطرات آب از آسمان به وجد آمده و مدام به این سو و آن سو اشاره میکند و با «ب،ب» گفتن، میخواهد من را آگاه کند که این ماده شیمیایی که در هوا پراکنده شده و چاله های روی زمین را پر کرده، پیوند هیدروژن و اکسیژن است که آب نام دارد!
از ته دل، به خاطر باران خوشحالم. آنقدر خوشحال که اجازه می دهم بچهها بروند به حیاط ساختمان، زیر باران تنفس کنند و پا توی چالههای آب باغچه بکوبند! کاری که در کودکیم، معمولا بخاطر انجامش سرزنش میشدم.
کوکوها را برمیگردانم تا روی دیگرش هم برشته شود. بساط پوست تخم مرغ را هم جمع می کنم تا بعدا دوباره فیل زهرا یاد هندوستان نکند. باز به بالکن میروم تا از بالا، بچهها را نظارت کنم. علی دارد آموزششان میدهد که دستها را به سمت آسمان و به حالت دعا بالا بیاورند. زهرا گوشش به این حرفها بدهکار نیست اما سجاد ظاهراً تحت تاثیر خطابه علی درباره استجابت دعا در زمان بارش باران قرار گرفته است.
یادم نمیآید ما در این مورد چیزی گفته باشیم. حتما در مدرسه شنیده. وقتی دو تایی دستشان را سمت آسمان میگیرند، زهرا هم طوطی مقلد درونش جان میگیرد و پشت سر آنها، دستهایش را همان شکلی بلند میکند. علی دعا میکند: «خدایا ما رو هم شهید کن!» سجاد همین حرف را تکرار میکند. من اما زبانم قفل میشود. حتما حرفهایی که علی این روزها درباره شهدای کرمان شنیده، طلب شهادت را در او زنده کرده. به شیرینی عاقبت شهید شدن فکر میکنم و قفل زبانم باز میشود: «آمین!» بعد برای تسلای دل مادرانهام اضافه می کنم: «الهی سیرعمر بشوید و عاقبتتان شهادت باشد!»
پایان پیام/