نیوز سیتی!
25 بهمن 1401 - 11:45

روایت شهادت مدافع امنیتی که در آتش جهل قاتل سوخت/ معجزه «بخشش» والدین شهید را روانه کربلا کرد

تصمیم خود را گرفته بودیم؛ همسرم می‌گفت همانطور که پسرم را سوزاندن و شهید کردن باید دل مادر قاتل را بسوزانم، موقع اعدام طناب را دور گردنش انداختن و زیر پای قاتل پسرم یک اهرم بود که مادرش باید می کشید، رفت اهرم را که بکشد به قاتل نگاه کرد؛ طناب در گردن قانل بود و گریه می‌کرد و خطاب به همسرم می‌گفت؛ «فکر کن منم پسر خودتون هستم» و همسرم با شنیدن این جمله گفت: بخشیدم و همه چیز را سپردم به خدا.

خبرگزاری فارس-نیلوفر مومنی؛ طبق بیانات مقام معظم رهبری (مدظله العالی) در خصوص امنیت که در ۱۵مهرماه ۱۳۸۳ در دانشگاه علوم انتظامی در دیدار با مدافعان امنیت مردم برگزار شد، فرمودند: «امنیت، برای زندگی مردم و یک جامعه، گاهی از نان شب واجب‌تر و مهم‌تر است و خداوند متعال در قرآن کریم در مقام ذکر نعمتهای بزرگ خود به جامعه، می‌فرماید: «الّذی اطعمهم من جوع و امنهم من خوف»؛ یعنی گرسنگی و ناامنی در مقابل امنیت و راحتی و رفاه قرار دارد؛ اینها دو عنصر مقابل و مهمند.» در می یابیم که در کنار خیلی از مسائل مهم در یک جامعه امنیت در محور اصلی قرار دارد.

مقام معظم رهبری در بخش دیگری از بیاناتشان در ۱۸مهر۱۳۷۹ در دیدار با فارغ التحصیلان جمعی از پرسنل نیروی انتظامی افزودند: «امنیت، یکی از اساسی‌ترین و اصلی‌ترین نیازهای یک ملت و یک کشور است. مهمترین مشکل برای یک کشور وقتی به وجود می‌آید که در محیط کار، در محیط زندگی، در محیط تحصیل و در فضای عمومی جامعه، مردم احساس امنیت نکنند. این‌جاست که مغزهای فعال، دستهای توانا و سرانگشتان ماهر، هیچیک نخواهند توانست مسؤولیت مهمی را که هر کدام بر دوش دارند، به انجام برسانند. در فضای امنیت است که هم تلاش علمی، هم تلاش اقتصادی، هم روحیه و نشاط و هم همه‌ی فعالیت‌های یک کشور می‌تواند به‌درستی برنامه‌ریزی شود و با دقت دنبال گردد و به نتایج خود برسد.»

امنیت کلمه ای ۵ حرفی اما با دنیایی حرف که تنها در یک کلمه و حتی در یک جمله نمی‌گنجد و تنها به حفظ منافع ارضی اختصاص ندارد و شامل امنیت اقتصادی، امنیت فرهنگی، امنیت سیاسی و .... هم می‌شود.

امنیت در داخل کشور یک امر مهم و حیاتی همچون تنفس است و تا زمانی که مخدوش نشود قدر آن را نمی‌دانیم و متوجه اهمیت این مهم نیستیم. 

امنیت به سادگی به دست نمی‌آید و برای حفظ امنیت از زمان انقلاب تا کنون جوانان بسیاری در راه حفظ حریم امن کشور در جهت دفاع از ناموس و وطن به شهادت رسیده اند.

در ادامه با خانواده یکی از شهدای مدافع امنیت استان البرز شهید پویا اشکانی که مدافع حریم امنیت بودند گفتگویی داریم: شهید حریم و امنیت «پویا اشکانی» که نام پدرش «عباس» است در چهارم آذر ماه ۱۳۷۷، در «کمال شهر» کرج چشم به جهان گشود در بیست و دوم آذر ماه ۱۳۹۶، درحالی‌که سرباز بود در یک ماموریت بعد از جانفشانی و دلاوری در راه امنیت و حریم هم‌وطنان به شهادت رسید.

ماجرای شهادت وی بدین گونه بود که: صبح دهم آبان، سه مأمور کلانتری کمالشهر به همراه سرباز وظیفه که با شکایت ساکنان محلی برای دستگیری تبهکار فراری به خانه او مراجعه کرده بودند وقتی متوجه شدند راهی برای ورود ندارند با در دست داشتن حکم قضایی از یک کلیدساز خواستند در را باز کند.

اما متهم که حاضر نبود به هیچ طریقی تسلیم شود برای اینکه راه فرارش را باز کند، ظرف بنزین گوشه حیاط را برداشت و آن را بر سر و صورت مأموران و مرد کلیدساز پاشید و با یک کبریت همه را به آتش کشید. مصدومان پس از این واقعه به بیمارستان انتقال یافته و تحت درمان قرار گرفتند.

سرباز وظیفه «پویا اشکانی» که بشدت مصدوم شده و به بیمارستان منتقل شد، پس از تحمل ۴۰ روز رنج سرانجام روی تخت بیمارستان جان باخت و به شهادت رسید.

 

اما متهم که قصد داشت از طریق دیوار همسایه فرار کند با تلاش مأموران کلانتری دستگیر شد. وی که پس از دستگیری در حالی که مدعی بود مواد مصرف کرده و حالت عادی نداشته است بازداشت شد و پس از تکمیل تحقیقات به زندان انتقال یافت.

بنا به گفته مسؤولان امر متهم پیش از این نیز به اتهام روابط نامشروع، درگیری، شرارت، قاچاق موادمخدر و ایجاد مزاحمت دستگیر شده و چندین بار به زندان افتاده بود.

در ادامه گفت‌و‌گوی متهم و اظهارات وی را از نظر می‌گذرانیم؛ 

-چند سال داری؟ ۳۸سال

-به چه اتهامی دستگیر شدی؟ نمی‌دونم، فکر می‌کنم به‌خاطر اعتیاد دستگیر شده باشم و...

-چرا موقع فرار از دست پلیس بنزین ریختی؟ باور کنید ترسیده بودم و فقط می‌خواستم فرار کنم و راه نجاتی پیدا کنم.

-چند سال است درگیر مواد شده‌ای؟ از خیلی وقت پیش. زمان دقیقش را به خاطر ندارم... سابقه‌داری؟بله، تاکنون چهار بار دستگیر و زندانی شده‌ام.

-ازدواج کردی؟ نه، مجرد هستم.

-پشیمانی؟ از چی؟

-از کشته شدن سرباز وظیفه‌ای که به آتش کشیدی؟ ... سکوت متهم

مهوش نجفی، مادر شهید پویا اشکانی در گفتگو با خبرنگار فارس در کرج، گفت: پویا پسری صبور بود و تمامی لحظات و عمری که از خدا گرفت برای ما پر از خاطرات بود.

وقتی که شهید حججی الگویت باشد

وی با اشاره به علاقه بسیار پسر شهیدش به شهید حججی افزود: فرزند دوم خانواده و متولد ۱۳۷۸ بود و قبل از پویا خدا به ما ۱۲:۱۴ بعدازظهر یک پسر و بعد از پسر شهیدم یک دختر داد و با وجود سه فرزند مهر و محبتش جور دیگری بود و در بین شهدا علاقه ی بسیاری به شهید حججی داشت و روزی که از صدا و سیما تصویر و فیلم های شهادتش پخش شد پویا به من گفت :«مامان ببین شهید حججی رو، خوش به سعادتش، ببین چجوری شهید شد، یعنی میشه منم اینجوری شهید بشم؟، خیلی دلم میخواد مدافع حرم بشم و به پسرم گفت مادر هنوز برای تو زوده و من میخوام اول تو رو توی لباس دامادی ببینم و اشکال نداره شهید هم شو ان شاا... اما بعد از ۱۲۰سال این آرزو رو برات دارم.»

مادر که با بغض و گریه سرش را پایین می‌اندازد ادامه می‌دهد که همیشه پسرم به من می گفت :«مامان مگه بد میشه؟با شهادت من، تو میشی مادر شهید، خواهرم میشه خواهر شهید و همسرم هم میشه همسر شهید».

مادر شهید اشکانی در خصوص ویژگی های اخلاقی شهید به بسیجی بودنش اشاره می‌کند و اظهار کرد: جوان بسیجی فعالی بود و جدا از فعالیت در بسیج به مسجد می رفت و در ماه های محرم و صفر حضور ویژه ای در هیئات داشت و به نوکری برای امام حسین(ع) افتخار می کرد.

وی شهادت را بزرگترین آرزوی پسر شهیدش می دانست و بیان کرد: گاهی فراموش می‌کنم اما وقتی دور همیم و روز و شبی نشده دور هم باشیم و از خاطرات پویا نگیم، پسرم همیشه زنده است و من عطر وجودش را در خانه حس می‌کنم، کاری نمی‌کرد کسی ازش ناراحت بشه و فامیل همه دوستش داشتند و همیشه بهش میگفتم پسرم تو پات رو روی چشمای من بزار ولی روی زمین نزار و با تمام این ها خداروشکر میکنم که راه خودش که خوب بود رو انتخاب کرد و در شهادت براش باز شد.

مادر شهید در پاسخ به سوال چگونگی شنیدن خبر شهادت فرزندش گفت:من خونه بودم و پدرش گفت پویا با بچه‌های نیرو انتظامی در کمالشهر حین انجام ماموریت با متهم دچار درگیری شدند و پاش شکسته و خیلی ناراحت شدم و گفت بریم بیمارستان و رفتیم شهید مدنی و دیدم منو بردن سمت سوختگی‌ها و تعجب کردم و نگرانیم بیشتر شد.رفتم پویا رو ببینیم دیدم سرش سوخته و نشناختمش و اما پویا سرشو بلند کرد و از داد و بیدادی که می‌کردم منو دید تا دیدمش گفت: «مامان،گریه نکن من خوبم» اما اصلا حالش خوب نبود و برای اینکه ناراحت نشم اینطوری بهم گفت.

وی ادامه داد: روزی هم که رفت صبحش بیدار شدم و دیدم لباس هاشو پوشید و از من خداحافظی کرد و رفت و دوباره برگشت و خداحافظی کرد و همیشه میسپاردمش به خدا و بیمه ابوالفضل بود و اگر امروز اینجا بود که هست بهش میگم :«پسرم، رو قلبم میزارمت و قوربون خدا برم که تو رو توی این راه گذاشت و راضیم به رضای خودش و به شهادتش راضیم». روزی که اتفاق درگیری افتاد روز سختی بود پدر شهید اشکانی معرفی خود را با شنیدن نام پسرش با بغض شروع می‌کند و برای یک پدر تحمل بغض بسیار سخت است، بغضی که بخاطر فرزندی باشد که تمام عمر،جوانی و زندگی ات را برای به ثمر رسیدن این نهال نو پا گذاشته باشی.

پدر شهید اشکانی، در گفت‌وگو با خبرنگار فارس در کرج، گفت: پویا پسری ورزشکار و بسیجی بود و هرچه از خوبی‌اش بگویم کم گفته ام و وقتی که میگن خدا شهدا را انتخاب و گزینش می‌کند واقعا هم همینگونه است.

پدر شهید در خصوص روز حادثه بیان کرد: تلفن زنگ زدم و سوال کردم اتفاقی در کمالشهر افتاده و می‌خواستم ببینم پویا هم اونجا بوده یا نه که بهم گفتند پویا رفته بیمارستان و رفتم بیمارستان مدنی و دیدم بچه های نیرو انتظامی داخل حیاط هستند و سردار محمدیان خیلی تلاش می‌کردند که به مریض‌ها برسیدگی بشه که به جز پویا سه نفر از درجه دارها هم بودند.

وی ادامه داد: من رفتم داخل و گفتن کی هستید و گفتم پدر این سربازم و رفتم داخل و دیدم ۲۰تا مریض هستند و از تخت اول دیدم و نشناختم پویا رو و دیدم اولین تخت بوده و از صدای من از جاش بلند شد و گفت بابا گریه نکن و من حالم خوبه، گفتم بابا تو سوختی،گفت نسوختم و ببین خوبم ، چیزیمم نیست. رفتم کنارش خوابوندمش و گفت آب می‌خوام و از دکتر سوال کردم و گفتن به سوختگی آب نمیدن، ولی کمی بدید، ایرادی نداره. دیدم که عطش داشت و از داخل ریه هاش سوخته بود و بعدا متوجه شدم که پویا ۹۰درصد سوختگی داشته و بعد از من که اومدم بیرون داد و بیدادش از شدت درد بلند شد و دکتر دیگه نذاشت من داخل بروم. رفتم بیرون و سردار محمدیان گفتند هر بیمارستانی که شما بگید میبریمش و ما سعی و تلاشمان را می‌کنیم و تلاش کردند و پویا را به بیمارستان چمران تهران منتقل کردیم که مدت شش روز در آی سی یو بود و شیفتی برای ملاقاتش می رفتیم و بعد از شش روز دیدم که چشماشو دارد میبندد و نمی تواند صحبت کند.

دکتر گفت تازه از عمل آمده و اثرات مصرف داروهای بیهوشی است و بزارید راحت باشد. موقع رفتن دیدم از ما خداحافظی کرد و برگشت و چشماشو بست و فهمیدم شهید شده و این خداحافظی با خداحافظی‌های قبلی اش فرق داشت؛ مدت ۴۳ روز در بیمارستان بستری شد و بعداز آن زنگ زدند و گفتند حال مریضتان بد شده، بیایید که ببریدش. آنجا بود که متوجه شدم پسرم شهید شده است.

پدر شهید بااشاره به اینکه همون روز درگیری قاتل دستگیر می شود، افزود: ساعت ۱۲ظهر این اتفاق درگیری بین نیروی انتظامی و فرد قاتل افتاد، همان روز ساعت ۱۷ بعدازظهر در میعاد ۱۰ قاتل را دستگیر کردند و بعد از دو سال حکمش که اعدام بود اعلام شد و در ابتدا نیت ما برای اعدام نبود اما به دلیل حرف و حدیث هایی که شنیدیم که چرا قاتل اعلام نشد و حتی ممکنه که ما پول گرفتیم و رضایت دادیم برای آزادی، حداق برای تمام شدن این حرف ها تصمیم گرفتم که حکم اعدام را اجرایی کنم و به دنبال پرونده در دادسرا رفتم و با صحبت هایی که با قاضی داشتم اصرار کردند که رضایت دهیم اما من زیربار نمی رفتم و حرفک یک کلام بود، فقط اعدام.

وی ادامه داد: قاضی که اصرار من را دید گفت: باید شما طناب را به گردن قاتل بیندازید و مادر شهید هم اهرم زیر پای قاتل را بکشد و به اقای قاضی گفتم که به دلیل بیماری قلبی که دارم این کار را نمی‌توانم انجام دهم اما همسرم اهرم زیر پای قاتل را می کشد.

بعد از گذشت یک ماه اولین چهارشنبه ماه دوم روز اجرای حکم قاتل بود و طی این مدت خانواده اش منزل ما را پیدا کردند و برای گرفتن رضایت به درب منزل مان می آمدند اما به آنها گفتم فایده ای ندارد و تنها اعدام ما را آرام می‌کند و همسرم هم می گفت که همان طوری که پسرم را سوزاندند باید دل مادرش را بسوزانم.

موقع اعدام طناب را دور گردنش انداختن و زیر پاش یه اهرم بود و مادرش باید می کشید و رفت اهرم را که بکشد به قاتل نگاه کرد و طناب در گردنش بود و گریه میکرد و چندبار گفت فک کن منم پسر خودتون هستم و همسرم با شنیدن این جمله گفت: بخشیدم وهمه چیز را سپردم به خدا. 

 

سفر کربلایی که پسر شهیدم ما را فرستاد پدر شهید در خصوص سفر کربلایشان گفت: پسر بزرگم آمد و گفت آماده بشید ببرمتان کربلا و بعد از گررفتن پاسپورت و ویزا، اعلام کردند که راهها بسته شده و پسرم گفت نمی توانیم برویم، خیلی ناراحت شدیم و قسمت نشد بریم.

شب در خواب دیدم که برگه ای به من داده شده و گفتند امضا کنید، با امضا کردن برگه پاکتی بهم دادند که با دیدن داخل پاکت متوجه پاسپورت و ویزا و ... شدم. فردای اون روز سر سفره صبحانه بودیم که همسرم با دل شکستگی گفت: قسمتمان نشد بریم کربلا اما گفتم که میریم و نگران هیچ چیز نباش ...صبحانه ام تمام نشده بود که تلفن زنگ زد و به ما اعلام کردند آماده باشید برای اعزام به کربلا، اون آقا از نیروی انتظامی به ما زنگ زد و گفت: آقاپویا، فرزند شهیدتون میخوان شما رو بفرستند کربلا و الحمدلله سفر کربلا هم روزی ما شد.

پایان پیام/

منبع: فارس
شناسه خبر: 1037642

مهمترین اخبار ایران و جهان: