نیوز سیتی!
20 تیر 1402 - 14:55

احتیاط! مراقب بومی‌ها باشید!

وحشتناک بود. برای آدم‌هایی که همیشه پاهایشان آزاد بود تا هر کجای خاک‌شان را خواستند گز کنند، ایستادنِ بی‌حرکت روی یک نقطه‌ی از پیش تعیین شده وحشتناک بود.

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: وحشتناک بود. برای آدم‌هایی که همیشه پاهایشان آزاد بود تا هر کجای خاک‌شان را خواستند گز کنند، ایستادنِ بی‌حرکت روی یک نقطه‌ی از پیش تعیین شده وحشتناک بود. بار اول به روی خودشان نیاوردند؛ مثل همه‌ی مهمان‌نوازهای دیگر، اما وقتی سومین کشتی هلندی‌ها توی ساحل‌شان لنگر انداخت و این‌بار با اسباب و اثاثِ یک زندگیِ همیشگی پیاده شدند، شصتشان خبردار شد که خاک‌شان را از زیر پایشان کشیده‌اند و تازه «وحشی» هم صدایشان می‌زنند!

قرن هفدهم بود؛ حوالی سال ۱۶۵۲ میلادی. کشتی‌های تجاری اروپایی برای رفتن به هند و آسیا، راهی جز گذشتن از اقیانوس‌ها نداشتند. کانال سوئز هم هنوز باز نشده بود. پس باید چه می‌کردند؟

 

 

هلندی‌ها در یکی از این سفرهای دور و دراز تجاری‌شان که اروپا برای خرید آذوقه‌اش به آسیا می‌آمد، یک دماغه را در خاک جنوب آفریقا پیدا کردند؛ دماغه‌ای که از طریق آن راحت‌تر و زودتر می‌توانستند به هند برسند و نامش «امید نیک» بود. البته که تا اینجای کار هیچ مشکلی نبود. سفیدهای اروپایی با کشتی‌هایشان رد می‌شدند و سیاه‌های آفریقایی برایشان دست تکان می‌دادند اما این رابطه‌ی دوستانه از آنجا گره خورد که اروپایی‌ها یک شرکت بازرگانی هلندی به نام «هند شرقی هلند»! را در خاک جنوب آفریقا تاسیس کردند و کشاورزان هلندی را که در زبان خودشان به آن‌ها می‌گفتند «بوئر» با خودشان به اینجا آوردند.

خاک جان‌دار

خاک آفریقا جان داشت و هر دانه‌ای را که در آن می‌کاشتند زنده می‌شد. کشاورزان هلندی آمده بودند تا برای پر کردن شکم تاجرانِ کشتی‌هایشان، میوه و سبزیجات بکارند اما این ظاهر ماجرا بود و آن‌قدر ماندند که اولین نسل سفیدهای هلندی یا همان بوئرها، در خاک آفریقا به دنیا آمدند تا ادعای مالکیت این خاک، راحت‌تر و پر و پیمان‌تر باشد.

 

 

سیاه‌های بومی که دیدند قافیه را باخته‌اند آماده‌ی جنگ شدند. جنگ با سفیدهایی که به بهانه‌ی تجارت از خاک‌شان رد شدند، بعد به بهانه‌ی تامین غذای مورد نیازِ کشتی‌ها در این خاک کشاورزی کردند و حالا به بهانه‌ی اینکه فرزندان‌شان روی این خاک به دنیا آمده‌اند ادعای مالکیت آن را داشتند! سیاه‌ها جنگدیدند اما با دستان خالی و سفیدها پیروز شدند چون دست‌هایشان پر بود از تجهیزاتی که استعمار را برای‌شان مثل آبِ خوردن می‌کرد.

برده‌های بی‌چاره

بومی‌ها هر روز بیشتر از دیروز رانده می‌شدند؛ به شمال آفریقا، به کوه‌ها، به هر جایی که از این خاک پر برکت و آن دماغه‌ی پر ماجرا دور بود. خاک‌شان را به زور و تکه تکه می‌گرفتند و کار به جایی رسید که برای رفت و آمد در بعضی نقاط وطن‌شان هم باید از همین سفیدها مجوز می‌گرفتند! دیگر اجازه‌ی ساخت و ساز نداشتند. حتی زمین کشاورزی هم نداشتند. مردمان آزاد و ثروتمندی که روزگاری غذایشان را از دل خاک و آب‌شان را از چشم آسمان‌شان می‌گرفتند طی سیصد سال استعمار، تبدیل شدند به برده‌های بی‌پناه و بی‌چاره‌ای که جلوی محله‌های پرت و بی آب و علف‌شان تابلوی «احتیاط! مراقب بومی‌ها باشید!» نصب شده بود.

هویت آفریقایی‌ها تبدیل شده بود به قصه‌های یواشکی و رازآلود از روزهای دورِ آزادی که نوه‌ها در سکوت شبانه و مخفیانه از زبان پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایشان می‌شنیدند. و خون، عادی‌ترین جریانی بود که هر روز صبح از گلوی این بچه‌ها و به جرم فریاد هویت‌شان، ریخته می‌شد. آفریقایی‌ها چه راه‌حلی برای بازپس‌گیری وطن‌شان داشتند جز جنگ؟ آن هم در حد فاصل مرگ و زندگی. اما بیرحمانه کشته می‌شدند و خاک، همچنان در دستان ناپاک استعمارگران اروپایی دست به دست می‌شد. حالا بوئرها آن‌قدر کله گنده شده بودند که برای محافظت از خاک‌شان! برده‌های هندی می‌آوردند و دیگر در حمله‌های بومی‌ها حتی یک زخم هم به تن‌شان نمی‌افتاد.

مقاومت و سرکوب

آفریقایی‌ها باختند. زن‌هایشان را می‌بردند. بچه‌هایشان را می‌کشتند و خاک‌شان را لگدمال می‌کردند و به آن‌ها می‌گفتند: «حیوان»! روزهای دردآلودی برای مرد آفریقایی بود و این درد تا اوایل قرن نوزدهم برای این قبیله‌ی مقاوم اما سرکوب شده، کِش آمد. حالا جنوب آفریقا، این نُقلِ شیرین، این مستعمره‌ی دل‌کش و جذاب، به دست بریتانیایی‌ها افتاده بود تا همچنان، کشتیرانی تجاری اروپایی‌ها، راهش را از جنوب آفریقا پیدا کند. حالا دیگر دشمن، دو تا شده بود: «سفیدهای هلندی بوئری» و «انگلیسی‌ها» و دستان مرد آفریقایی همچنان خالی بود.

مستعمره‌ی الماس

جنگ‌ها طاقت‌فرسا شده بود. به همان اندازه که هلندی‌ها با کشاورزی و زاد و ولد صاحب این خاک شده بودند، انگلیسی‌ها برای تصاحبش بو می‌کشیدند! آن‌ها دنبال چیزی بودند که بتوانند با آن قدرت‌شان را به رخ دنیا بکشند. چیزی مثل الماس یا طلای سرخ که واحد معاملاتشان بود و حدس می‌زدند بعید نیست که معدنش در این خاک عجیب و حاصل‌خیز باشد. و به آرزویشان هم رسیدند؛ «الماس» در سال ۱۸۶۷ و «طلا» در سال ۱۸۸۶ کشف شد. انگلیسی‌ها به ریش طلایی‌ بوئری‌ها خندیدند. ارزش آفریقا بیشتر از یک مستعمره‌ی کشاورزی بود و حالا که آن‌ها کشفش کرده بودند خب نوش جان‌شان!

سرریز دنیا در آفریقا

خبر سریع به اروپا مخابره شد. و اروپایی‌های حسرت‌زده‌ی طلا ندیده، از هر کجای اروپا که به ذهن‌تان برسد با زن و بچه به آفریقا مهاجرت کردند. جست‌وجو شروع شد. خاک‌ها را زیرورو کردند. تجهیزات آوردند. آفریقا را صنعتی کردند. و تمام. بومی‌ها از حاشیه‌ای که در آن بودند هم به حاشیه‌تر رفتند و بوئری‌ها که دیدند کلنگ‌هایشان به پوست گردو خورده بر طبل جنگ با انگلیسی‌ها کوفتند.

 

 

حالا دیگر حرف سیاه‌ها نبود که خود سفیدها هم به جان هم افتاده بودند اما انگلیسی‌ها تیزتر از آن بودند که بازیِ بُرده را ببازند؛ نیم میلیون سرباز آوردند و قال قضیه بوئری‌ها را کندند؛ آن هم در شرایطی که هزاران بوئری در کمپ‌های اسرا مرده بودند و جنگ سرانجام پس از سه سال به صلح رسید.

دل و قلوه دادن اروپایی‌ها

ولی این پایان ماجرای استعمار آفریقا نبود. همه‌‌ی ما آسیایی‌ها خوب می‌دانیم که اروپایی‌ها گوشت هم را بخورند اما استخوان‌هایشان را دور نمی‌اندازند و با قدرت گرفتن لیبرال‌ها در بریتانیا، انگلیسی‌ها تصمیم گرفتند کاری کنند که نه سیخ بسوزد و نه کباب؛ بالاخره آن‌ها می‌خواستند از این خاک، الماس و طلا بیرون بکشند و دماغه امید نیک را هم برای رد کردن کشتی‌های تجاری‌شان می‌خواستند، پس باید یک جوری سر سفیدهای هلندی و سیاه‌های آفریقایی کلاه می‌گذاشتند که هم نفهمند و به شورش‌هایش پایان بدهند و هم از انگلیسی‌ها راضی باشند!

 

 

در نتیجه، انگلیسی‌ها سال ۱۹۱۰ به آفریقای جنوبی استقلال دادند! استقلالی که شامل به هم چسباندن چند مستعمره‌ی دیگر انگلیس به آفریقا و تشکیل یک دولت_ملت جدید به نام «اتحادیه‌ی آفریقای جنوبی» بود! جذاب است مگر نه؟ سیاه‌ها آزاد و بوئری‌ها رییس شدند و انگلیسی‌ها با خیال راحت، هر کاری که دل‌شان می‌خواست می‌کردند اما بومی‌ها ابله نبودند و جنگ دوباره جان گرفت.

بی حس تعلق

مردان و زنان آفریقایی می‌جنگیدند. برای حق رأی. برای خاک. برای زندگی. برای انسان بودن. و نتیجه‌ی خون‌های ریخته شده‌شان، اسم وطنی بود که به آن‌ها برگرداندند اما بی هیچ حس تعلقی! چون حالا قانون روبه‌رویشان ایستاده بود و بومی‌ها دیگر جایی در آفریقا نداشتند.

 

 

با قانون، زبان‌شان را گرفتند. تحریم‌شان کردند. صبح تا شب بهشان توهین کردند. به بیگاری و اردوگاه کار اجباری تبعید شدند. و از آن‌ها موجوداتی ساختند که حق زندگی‌‌شان با ارفاق، در سطح حیوانات بود!

آپارتاید، رنجی ممتد

در قاموس سفیدهای ترگل و ورگل اروپایی، مرد و زن و پیر و کودک آفریقایی، دیگر انسان نبودند، آن‌ها وحشی‌هایی بودند که تنها باید در حد شمردن یک تا ده و نوشتن اسم‌شان درس می‌خواندند و بعد تا آخر عمر و روی خاک غصب شده‌شان برای غاصبان‌شان جان می‌کندند و جواب هر اعتراض یا تقلایشان، سرب گلوله بود.

آن‌ها برای این موجوداتِ پرخاشگرِ فاقد هویت! قانون گذاشته بودند تا خونِ جوشیده‌شان را کنترل کنند. قانونی که قبلا هم بود و به صورت محلی و بی سر و صدا اجرا می‌شد و بومی‌های آفریقایی را با آن تکه تکه می‌کردند اما به مدد انگلیسی‌های جامعه‌مدار، مجموعه این قوانین به نام «آپارتاید» رسمیت گرفته بود؛ قوانینی که حتی قدم زدن در کنار ساحل را برای بومی‌های آفریقا ممنوع اعلام کرده بود و از سیاه‌ها می‌خواست که برده بودن را با تمام جان و دل‌شان بپذیرند چون از سفیدها پَست‌ترند!

آپارتاید معنایش جدایی بود؛ جدایی سفید از سیاه، تبعیض نژادی، و تقدیمِ دو دستیِ حق نفس کشیدن به سفیدهایی که حکم برتری‌شان رنگ پوست‌شان بود.

 

 

آپارتاید می‌گفت: «سیاه‌های آفریقایی که هشتاد درصد جمعیت خاک آفریقا هستند تنها می‌توانند مالک هشت درصد خاک‌شان باشند و سفیدهای استعمارگر که بیست درصد هستند، مالک نود و دو درصد خاک آفریقایند!» و تمام قرن بیستمِ آفریقا، با تحمل زجر ممتد این قانون گذشت.

اما حتی آپارتاید و وحشت اجرای آن هم نتوانست عشق به خاک وطن و آزادی را از سر مردان و زنان آفریقایی بیندازد و مبارزه برای باز پس گیری خاک وطن را آنقدر ادامه دادند تا اینکه «نلسون ماندلا»‌یشان پس از ۲۷ سال از زندان آزاد شد و خاک وطن‌ش را با استقامتی مثال‌زدنی از چنگال استعماری آپارتایدچی‌ها آزاد کرد.

دویدن برای آزادی

نلسون می‌گفت: «هر روز صبح در آفریقا، آهویی از خواب بیدار می‌شود که می‌داند باید از شیر تندتر بدود تا طعمه او نشود و شیری که می‌داند باید از آهو تندتر بدود تا گرسنه نمانَد. اما مهم نیست که شیر باشی یا آهو، مهم این است که با طلوع آفتاب، با تمام توان شروع به دویدن کنی!»

دویدن برای مبارزه با استعماری که هنوز استخوان‌های خورد شده‌ی مردم آفریقا را می‌توان از لای زخم‌هایش بیرون کشید اما نمی‌توان رنج‌هایش را فراموش کرد؛ چون عادتِ تاریخ، تکرار است و حالا سال‌هاست که گوش جهان، استمرار ناله‌های دردآلود آن را از دهان خاک قسمت دیگری از تن رنجور جهان می‌شنود، از فلسطین، از غزه، از اردوگاه جنین.

 

 

و براستی، مگر قرار نبود «آپارتایدِ» سفیدهای اروپایی  تمام شود؟ که دیگر سفید از سیاه، غربی از شرقی و اسرائیلی از فلسطینی برتر نباشد؟ که خونی بر زمین نریزد؟ و خاکی در چنگال استعمارگری نباشد؟ که فریاد مظلومی نپیچد؟ و شلاق ظالمی نچرخد؟ که تمام شود این خودبرتربینی‌ها. که صبح طلوع کند. و نور حتی از روزنه‌های کور دخمه‌ها هم بیرون بیاید. مگر قرار نبود؟ و خداوند، خود، این‌گونه به پیام‌برش پاسخ می‌دهد: «ألیس الصبح بقریب؟»

پایان پیام/

منبع: فارس
شناسه خبر: 1349559

مهمترین اخبار ایران و جهان: