نیوز سیتی!
21 فروردین 1402 - 14:11

سیل در چشم سیل/ حاج قاسم، رفیق روزهای سخت خوزستان

می‌دانید، معمولا می‌گویند آدم رفیق‌هایش را در روزهای سختش می‌شناسد؛ خوزستان هم وقتی در روزهای سختش قرار گرفت حرف‌ها را از خیلی‌ها شنید اما وقت عمل که شد حاج قاسم به میدان آمد و حال و هوای شهر را عوض کرد.

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: آقای بخشی‌ کتابش را توی قفسه‌ پشت سرش گذاشت و دوباره روی صندلی نشست: «حوالی همین روزها بود. سال ۹۸ که سیل به خوزستان آمد، خانه ما با محل سیلاب شاید سه تا چهار دقیقه فاصله داشت و خاکریز و خط مقدم مبارزه با سیل چند متریِ خانه ما بود. من آن سال همراه با دوستان مشغول تدوین اطلس انقلاب در اهواز بودم و شب‌ها که کارم تمام می‌شد برمی‌گشتم سر خاکریز و آنجا کمک می‌دادم.

حالت خیلی عجیب و غریبی برای مردم اتفاق افتاده بود خانم. بعد از اتفاقات آق‌قلا و سیل شدیدی که خانه‌ها را در خرم‌آباد با خودش برد؛ و حتی به شیراز و دروازه قرآن رسید و ماشین‌ها را زیر و رو کرد، پای سیل کم کم به خوزستان باز شد و خانه‌های خوزستانی‌ها هم در معرض آسیب قرار گرفتند. سیل، شهرها و روستاهای خوزستان را یکی یکی فتح می‌کرد و استانداری هر روز اعلام می‌کرد که سیل دارد به فلان شهر یا روستا می‌رسد، لطفا خانه‌هایتان را خالی کنید!»

معادلات را به هم زد

_مردم خانه‌ها را خالی کردند؟

به پشتی صندلی تکیه زد: «اتفاقی که در این شرایط افتاد این بود که مردی وارد میدان شد که معادلات را به هم زد. همه معادلات را خانم. حاج قاسم آمد و یک نامه بلندبالای تقریبا یک صفحه‌ای داد و اعلام کرد که ما باید به کمک خوزستان برویم. بعد خودش وارد میدان شد و حتی اعلام کرد که «اگر کسی می‌خواهد برود از حرم دفاع کند، الآن دفاع از خوزستان مثل دفاع از حرم است. جنگ اینجاست و باید بیاید کمک کند تا خوزستان از سیل نجات پیدا کند.» حالا خودتان مقایسه کنید. از آن طرف می‌گویند خانه‌هایتان را به امان خدا رها کنید تا آب دار و ندارتان را ببرد. از این طرف هم یک مرد می‌آید و یک تنه می‌ایستد که «بیایید، بمانید، درستش می‌کنیم!»

 

 

آقای بخشی خندید و برای پیدا کردن آرشیو عکس‌ها بلند شد: «الآن خوزستانِ مظلوم باب شده خانم. انگار این صفت در حال تبدیل به یک صفت الحاقی برای ماست اما از نگاه حاج قاسم، مظلومیتِ خوزستان فقط در حد شعار و کلمه مانده بود و مسؤولین باید با عمل، سنگ خوزستان را به سینه می‌زدند. از یک جهت هم اصلا دلش نمی‌خواست آدم‌ها ضعیف بار بیایند. معتقد بود باید دست خوزستان را گرفت تا خودش روی پای خودش بایستد. حاج قاسم دوست نداشت به مظلوم بودن راضی باشیم و عادت کنیم.

می‌دانید، معمولا می‌گویند آدم رفیق‌هایش را در روزهای سختش می‌شناسد؛ خوزستان هم وقتی در روزهای سختش قرار گرفت حرف‌ها را از خیلی‌ها شنید اما وقت عمل که شد حاج قاسم به میدان آمد و حال و هوای شهر را عوض کرد. می‌گویم غم زده اما یک چیزی می‌شنوی خانم. غم بود همه جا. درد بود. خانه خرابی بود. اما حاج قاسم حال و هوای مبهوت و غم زده شهر را طوری به مقاومت تغییر داد که حتی خود مردم سیل زده هم ایستادند. و چشم‌های خندان حاجی را که وسط سیل می‌دیدند جان می‌گرفتند.»

سردار دل‌ها

عکس‌ها را ورق زدم: «پس یعنی سردار بدجور دل مردم خوزستان را با خودش برده بود.»

 

 

آقای بخشی سرش را به نشان تایید چند بار بالا و پایین آورد: «حضور سردار دل مردم را روشن کرد خانم. همه‌مان حس اعتماد عجیبی به او داشتیم، آن‌قدر که اگر می‌گفت بمیرید هم می‌مُردیم! شما که غریبه نیستید، در جریانید، بالاخره فرمانده فاتحی که قبل از فتح دژهای دشمن، دل‌های مردم را فتح می‌کند توی وطن خودش و بین این مردم که نور علی نور می‌شود.

می‌دانید چرا این را می‌گویم؟ خب خیلی از مسؤولین توی سیل آمدند اما مردم دید مثبتی به آن‌ها نداشتند و شرایط روز به روز پیچیده‌تر می‌شد اما وقتی حاج قاسم آمد، همه پا به رکابش شدند. دلیلشان هم قرص و محکم بود. چون مرد عمل بودنِ حاج قاسم برایشان مشخص شده بود. چون می‌دیدند وقتی سیل می‌زند جلوتر از همه‌شان می‌دود و ایستاده. اصلا وقتی با مردم سیل زده روبه‌رو می‌شد دقیقا انگار یکی بود از خودشان. یعنی حالتی که احساس می‌کردیم با ما نسبتی دارد! طوری تواضع نشان می‌داد که باور کنیم تنها و تنها یک خادم است که آمده به مردم سیل زده خدمت کند، نه بیشتر و نه کمتر.

خدا شاهد است خانم، هر وعده‌ای را که آنجا داد عملی کرد. من خودم که با مردم روستاهای دورافتاده‌تر صحبت می‌کردم همه می‌گفتند حاج قاسم یک وعده‌ای که می‌داد تا عملیاتی شدنش همان جا می‌ایستاد! وقتی می‌دید آن اتفاقی که باید، افتاده، تازه بعد از آنجا حرکت می‌کرد و می‌رفت به منطقه سیل‌زده بعدی. خب به نظرتان مرد شماره یک نظامی، وقتی این‌قدر خودش را تا حد ساده‌ترین مردم پایین بیاورد که صدای مظلومیتشان به گوشش برسد و تازه دستشان را هم بگیرد، برای همان مردم قابل اعتماد نمی‌شود؟»

توی خانه‌هایتان بمانید

ابروهایم را انداختم بالا: «اما از یک کار سردار سر درنمی‌آورم. چطور توانست با اینکه همه می‌زدند توی سرشان و می‌گفتند شهرها را خالی کنید، پشت مردم بایستد و بگوید نه، توی خانه‌هایتان بمانید!»

 

 

_ ببینید، بگذارید از همان جا برایتان بگویم که کارد سیل به استخوان سوسنگرد رسید. آب دیگر داشت شهر را می‌بُرد. کارمان واقعا تمام بود خانم و حتی اعلام کردند که اگر همه شهر را ترک نکنند خونمان پای خودمان است! اما حاج قاسم چه کرد؟ آمد و ایستاد وسط مردم و گفت «شما در برابر بعثی‌ها کم نیاوردید، حالا جلوی سیل می‌خواهید کم بیاورید؟ در مردمی که ناامید شده بودند خودباوری ایجاد کرد. پشتشان ایستاد. مردم اول هاج و واج نگاهش کردند اما کم کم رگ غیرتشان بالا زد و دیدند حرف حاجی حق است. و همین جا بود که سوسنگرد نجات پیدا کرد. با دست حاج قاسم و همین مردم سیل‌زده‌ای که خیلی‌ها ناامیدشان کرده بودند.

شاید باورتان نشود خانم اما حاج قاسم جهاد تبیین را روی خاکریز انجام میداد! اما چطور؟ خب مردم خانه‌هایشان زیر آب رفته بود. مال باخته بودند. عصبانی شده بودند. کارد می‌زدی خونشان درنمی‌آمد. حاج قاسم را که می‌دیدند، می‌آمدند و به گلایه و حتی بعضی وقت‌ها با تندی می‌گفتند «سیل کار خودتان است! شما آب را باز کردید.» حالا فکر می‌کنید حاجی از کوره در برود؟ یا به قول بعضی‌ها، مردم را توی گونی بگذارد و بدهد دست بچه‌های بالا! نه؛ اتفاقا با خنده آغوش باز می‌کرد و روی همان خاکریزها می‌ایستاد. وقت می‌گذاشت برای مردم. بیست دقیقه. نیم ساعت. و با آن بنده‌های خدا صحبت می‌کرد، توضیح می‌داد و می‌گفت «اصلا اینطور نیست و ما اینجا را رها نکرده‌ایم.»

کتاب سیل و سردار

کتاب آقای بخشی را از قفسه درآوردم و چند خطی خواندم: «پس همین رفتارهای حاج قاسم با مردم سیل‌زده بود که شما را وسوسه کرد برایشان کتاب بنویسید. اما چرا خاطرات مردم از سردار در سیل؟ مگر مردم چقدر خاطره داشتند؟!»

 

 

دست‌هایش را توی هم قفل کرد: «خیلی خانم. خیلی! راستش را بخواهید، بعضی روزها ایام الله هستند، یعنی یک اتفاقی برای مردم یک بومی، منطقه‌ای و حتی کشوری در جهان می‌افتد که آن روز باید در تاریخ ثبت شود، روزی که مردم متفاوت می‌شوند و اصلا نمی‌شود بی‌تفاوت از کنارش گذشت. یکی از آن روزها هم سیل ۹۸ بود. اصلا شاید باید سال ۹۸ را بگوییم سیل حاج قاسم! چون تاثیری که سردار روی قلب‌های مردم و وقایع خوزستان گذاشت، یک واقعه کم نظیر بود و شاید در موارد مشابهی در سال‌های اخیر، کمتر مثل آن را دیده باشیم.

خب همین‌ها این جرات را به منِ علی بخشی و بقیه گروه داد تا وقایعی را که برای مردم مهم بود و روی زندگی آن‌ها تاثیر داشت را بنویسیم. وقتی می‌بینیم که جریان تحریف سال‌هاست در حال تطهیر دژخیمانی مثل پهلوی است، مسلم است که احساس تکلیف می‌کنیم دیگر. این احساس تکلیف هم بلندمان کرد و در گیر و دار تاریخ شفاهی و تهیه و تدوین خاطرات مردم خوزستان از تشییع حاج قاسم بودیم که به خاطرات مردم از این بزرگمرد در سیل خوزستان رسیدیم.

 

 

دیدیم ای دل غافل، اصلا این خاطرات از آن خاطرات، پررنگ‌تر و جالب‌تر هم هست. خاطراتی که نه دوربینی دیده و نه جایی ثبت شده‌اند. افتادیم پی‌شان. الحمدلله با تلاش و همکاری گروهی که دور هم جمع شدیم، شهر به شهر و روستا به روستا را گشتیم و خاطرات مردم در سیل با سردار جمع‌آوری و در قالب کتاب «سیل و سردار» تدوین شد. از روستای ابوشلوگ شادگان گرفته تا دیگر مناطقی که روی نقشه جغرافیایی به سختی پیدا می‌شوند اما سردار به آنجا رسید و واقعا خاطرات خیلی خوب و جامعی از آب درآمد که ارزش خوانده شدن دارند.

آن روز نشستم و با خودم می‌گفتم اگر مردم از من بپرسند که چرا این کتاب را بخوانیم، چه بگویم. بعد دیدم اصلا جواب توی خود خاطره‌هاست. شما ووق بزنید. جز به جز و خاطره به خاطره این کتاب برای ما درس مدیریتی یا معرفتی یا اخلاقی و یا حتی اقتصادی است که چطور سردار و انسانِ واقعی بودن را نشانمان می‌دهد.

خاطره‌ای از مردانگی

_ اجازه می‌دهید یکی از خاطرات را بخوانیم؟

آقای بخشی به نشان ادب دست روی سینه گذاشت و تعارف داد. اتفاقی یکی از صفحات کتاب را باز کردم. خاطره آقای کاظم بشیری بود، همان مردی که سیل خانه‌اش را برده بود و عکس امام (ره) را روی سرش گرفته بود؛ خط به خط، عطر سیل بود و مردانگی سردار. بشیری می‌گفت:

«خانه‌ام را آب گرفته بود. دشداشه‌ام را دادم بالا و گره زدم. نمی‌شد تمام خانه را نجات بدهم. آب اطرافمان را احاطه کرده بود. فقط روی دست‌هایم می‌شد چیزی را نگه دارم. برگشتم سمت قاب عکس امام و از میخ جدایش کردم. عکس را روی دست گرفتم و از خانه زدم بیرون. با فاصله از خانه، چند ماشین و چند نفر آدم ایستاده بودند. به سمتشان حرکت کردم. تا من را دید از روی کاپوت آمد پایین. مرا در آغوشش غرق کرد و بوسید. نمی‌دانستم کیست. فقط می‌دانستم آدم مهمی است. تا به حال ندیده بودمش. دستم را گرفت و با هم به سمت خانه‌ام رفتیم.

 

 

جمعیتی پشت سرمان آمد. آب یک متر بالا آمده بود. رفتم بالای بلندی ایستادم و به پسرم اشاره کردم که دستش را بگیرد تا توی چاله‌های خانه نیفتد. با مهربانی دست پسرم را کنار زد. خانه را گشت. دید این خانه دیگر جای زندگی کردن نیست.

نمی‌خواستم از خانه بیرون بروم. هر چه داشتم در این خانه بود که نابود شد جز همین عکس امام. قسمم داد که همراهش خانه را ترک کنم. داشتم مِن و مِن می‌کردم که با تبسم گفت: «نگران نباش! هزینه خونت با من.» نمی‌توانستم خانه را ترک کنم. بلند گفتم: «همون‌طور که امام خمینی زمان جنگ ما رو از شر گلوله‌ها نجات داد، از شر سیل هم نجات می‌ده.» این حرفم را که زدم آمد جلو و دستم را بوسید. باورم نمی‌شد. اشک توی چشمانم جمع شد. خجالت کشیدم. مرد بزرگی بود. مردهای بزرگ دست کسی را نمی‌بوسند.

اشک‌هایم را که دید، آرام گفت: «اگه یک قطره اشک از تو سرازیر بشه، از من دو تا سرازیر می‌شه.» دلبسته محبتش شدم. راضی شدم که همراهش بروم. دستم را گرفت و با هم سوار ماشینش شدیم. تا شب همه جا همراهش بودم. موقع نماز مغرب رسیدیم سپاه شادگان. بیست میلیون برای بچه‌های سپاه فرستاد تا برایم خانه‌ای بگیرند و ده میلیون هم داد که اثاث خانه بگیرند. بعد از نماز رفتم که سوال‌هایی را که در ذهن داشتم بپرسم که گفتند: «حاج قاسم رفته.» شنیدم خیلی سفارشم را به بچه‌های سپاه کرده و رفته است. کارش را کرده بود. همان شب، خانه‌ام آماده شد. بعد از سیل هم بچه‌های سپاه خانه‌ام را بازسازی کردند.»

پایان پیام/

منبع: فارس
شناسه خبر: 1139601

مهمترین اخبار ایران و جهان: