نیوز سیتی!
11 بهمن 1402 - 10:04

رُز‌فروشِ شهر خون

سیلی باروت زیر چشم‌های شرقی‌اش لک انداخته. چروک‌های ریز از پلک‌های خواب‌ندیده‌اش آویزان است. اما رزها را محکم توی بغلِ سیزده ساله‌اش فشار می‌دهد.

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: سیلی باروت زیر چشم‌های شرقی‌اش لک انداخته. چروک‌های ریز از پلک‌های خواب‌ندیده‌اش آویزان است. اما رزها را محکم توی بغلِ سیزده ساله‌اش فشار می‌دهد. آه رز، آن نشانه دوست‌داشتنی عشق، آن نماد محبت و اشتیاق، حالا در «رفح»، خون پوشیده. و چه لباس باشکوهی‌ست خون، وقتی که بر تن ساق‌های نازکِ کودکان غزه پوشیده می‌شود. آن‌ها را در خودش می‌فشارد.‌ و گُل‌ها، ناگهان شهید می‌شوند!

قاسم با یک بغل رز، راه می‌رود. بین چادرهای بی عمود. بین زن‌ها و‌ دخترانی که عموی علم‌دارشان زیر آوار است! فقط سیزده سال دارد اما تصمیم بزرگی گرفته.‌ نمی‌خواهد دکتر شود، و حتی مهندس و نویسنده و شاعر. او می‌خواهد گل بفروشد.‌ فقط همین. و او را رُز‌فروشِ شهر خون صدا می‌زنند.

 


تنها  دارایی قاسم، رزها هستند؛ همان گل‌های سرخِ به رنگ خون!

 

کتاب‌هایش سوخته. نیمکت‌ها شکسته. و خانمِ معلم، دو ماه است که دیگر نفس نمی‌کشد. راستی، اصلا نفس کجاست؟ پشت میکروفون و توی حنجره کدام عضو سازمان بین‌الملل؟ زیر کدام آسمان؟ از بین استخوان‌های دنده کدام درخت بیرون می‌زند که این‌قدر تا اینجا دور است؟! چرا با ریه این مردم غریبه شده؟ هوا، بوی تند و زفر خون می‌دهد و قاسم توی ته مانده اکسیژن رفح، رز می‌پاشد!

ابو عماد می‌زند روی شانه‌اش: «شوخی‌ات گرفته قاسم؟!!! دقیقا داری چه کار می‌کنی؟»

 


قاسم هر روز در اردوگاه شهر رفح در جنوب نوار غزه، می‌چرخد و گل می‌فروشد

 

شوخی؟ آن هم اینجا؟! وقتی که دارند آدم‌ها را مثل گوشت یخ‌زده، تکه تکه، توی یخچال‌ها می‌گذارند؟ قاسم دو ماه است که نخندیده. نه، نمی‌توانم باور کنم این خطِ موربِ در محدوده لب‌های ترک برداشته‌اش، لبخند باشد. غمی به عمق سیاه‌چال مردمک‌هایش، چشم‌هایش را پر کرده. غمی به وسعت ناخن‌های شکسته مادری که بعد از موشک‌های اسرائیلی، حتی جنازه بچه‌هایش برایش نمانده و دارد با همان‌ها صورتش را خنج می‌زند.

 


عطر گل روی آوار استخوان‌های شکسته

 

اینجا توی چشم‌ها سمفونی زجر نواخته شده. و قاسم، اسیر نوجوانی است در اردوگاهِ جنگ‌زدگانی، که از دنیا، جز تزریق باروت در رگ‌هایشان را ندیده‌اند! همه آدم‌های اینجا، روزی داشته‌اند که با پاشیدن خون عزیزانشان از خواب دویده‌اند! همه آدم‌های اینجا طوری یخ زده‌اند، که هیچ‌کدام‌شان خاطرش نیست آخرین بار کِی گرمای دستی را در دست‌هایشان گرفته‌اند. سرداند. مثل جنازه. مثل تمام بیست و چند هزار اهالی غزه که حالا اسم‌شان شده جنازه.‌ شهید. مُرده! و هر چیزی جز آدم! آدمی که نفس می‌کشد، زندگی می‌کند، گرم است و دوست دارد!

 


اینجا به جای پول، خون معامله می‌شود!

 

قاسم بین چادرها می‌چرخد. دنبال دلی می‌گردد که در امتداد بزرگ‌ترین سلاخی تاریخ جهان، هنوز هم با دیدن رُزها بلرزد. آواز می‌خوانَد و رز می‌فروشد. نه برای پول. که اینجا واحد معامله، خون است! اما می‌خواهد به جای کلمه، به جای تمنا و به جای انتظار، به جای التماس‌های عاجزانه  روبه‌روی دوربین‌هایی که فرکانس‌شان وجدان‌ها را دور می‌زند، فقط رز تعارف بدهد: «بو کن پدر جان! غصه نخور! ما می‌میریم اما آن‌ها زنده می‌مانند؟!»

 


بو کن پدر جان! ما می‌میریم، اما آن‌ها زنده می‌مانند؟!

 

«ابد» تحقیر می‌شود. کم می‌آوَرَد. و مثل مار در خودش می‌پیچد. کلمه‌ها معنا ندارند در برابر اراده قاسم. «ما می‌میریم، اما آن‌ها زنده می‌مانند؟!» وای از قومِ غم‌انگیزترین پیام‌بر خدا که خویش‌شان را سزاوار ابدیت می‌دانند. آیا موسی (ع) به آن‌ها وعده جاودانگی داده؟! «طور سینا» به قهقهه می‌افتد از این ادعا! و «سامری» در کالبد «نتانیاهو»، دوباره از پشت، به «کلیم الله» خنجر می‌زند! تا گوساله‌‌های شهوت، بر استخوان‌های شکسته غزه به خدایی برسند!

 


و سلام بر بذرهای رز، آن‌گاه که از معرکه بزرگ‌ترین سلاخی جهان، جان به در می‌بَرَد!

 

قاسم می‌خندد. راه می‌رود. گل می‌فروشد. رزهایی که هنوز بذرهایشان نمرده. محکم به آغوششان گرفته‌. چادر به چادر جلو می‌رود. چشم توی چشم. می‌خواهد یادشان بیندازد که زنده‌اند، هر چند که فراموش شده باشند. تا حالا پیچیدن عطر رز و خون و باروت را با هم بو کشیده‌اید؟ از دور جنازه می‌آورند! جنازه‌ای که تا همین یک ساعتِ پیش، آدم بود. قاسم می‌دود. جنگ‌زده‌ها می‌دوند.‌ زن‌ها و بچه‌ها می‌دوند. کفن، سرخ است، مثل رزها؛ و دخترکی، دست توی دست‌های باند پیچی شده مادرش می‌پرسد: «من هم می‌توانم مثل قاسم، رزفروش بشوم؟!»

پایان پیام/

منبع: فارس
شناسه خبر: 1655352

مهمترین اخبار ایران و جهان: