نیوز سیتی!
01 تیر 1402 - 11:42

خطاطی بدون قلم، نجاری بدون چوب، آشپزی بدون گندم، مهاجری بدون وطن!

«سیدمحمدتقی حسینی» هنرمند مهاجر افغانستانی به چندین هنر آراسته است، اما بدون مدرک اقامتی، فرصت استفاده از هیچکدام‌شان را ندارد؛ گویی دست‌هایش را بسته باشند...

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – جواد شیخ‌الاسلامی: حکایت مهاجرین افغانستانی، حکایت غریبی است. از زمانی که امام خمینی (ره) جمله‌های «اسلام مرز ندارد» یا «ما مسلمانیم، آن‌ها هم مسلمانند، ما باید از آن‌ها پذیرایی کنیم، خدمت کنیم به آن‌ها» را درباره مهاجرین افغانستانی گفتند، سالیان زیادی می‌گذرد. رهبر انقلاب هم به تأسی از امام بارها از مشکلات مردم افغانستان و خدمت به مهاجران افغانستانی صحبت کرده‌اند که این جملات در جمع علما و طلاب غیرایرانی تنها یکی از آنهاست: «طلاب و فضلای غیر ایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند. شما حتّی مهمان هم نیستید، شما صاحب‌خانه‌اید. شما فرزندان عزیز من هستید».

مجله مهر پای صحبت یکی از هنرمندان افغانستانی نشسته است؛ «سیدمحمدتقی حسینی» خطاط، آشپز و فعال فرهنگی مهاجر که اصالت افغانستانی دارد اما متولد مشهد و بزرگ‌شده ایران است. نه تنها خودش متولد ایران است، بلکه همسر و فرزندش نیز در ایران به دنیا آمده‌اند. با این وجود پس از قریب به چهار دهه زندگی در ایران، هنوز مدرک اقامتی ندارد و با ترس «دستگیر شدن» و «دیپورت شدن» روزگار می‌گذراند. او علی‌رغم داشتن هنرهای مختلف، امکان تأسیس رستوران، کارگاه یا مغازه‌ای را ندارد. گویا کسانی هستند که عامدانه یا غیرعامدانه می‌خواهند مهاجرین افغانستانی در ایران هیچ شغلی جز «کارگری، کار ساختمانی، کشاورزی و نظافت‌چی» نداشته باشند؛ یعنی همان مشاغلی که در دولت اصلاحات برای آنها مجاز اعلام شده بود و بعدها نیز با تغییراتی ادامه یافت!

با همه این احوالات، مهمان خانه‌اش در شهرری شدم تا هم طعم غذای افغانستانی و دست‌پخت او را بچشم، هم از نزدیک با کارگاه خطاطی و نجاری‌اش آشنا شوم و به همین بهانه پای حرف‌ها و دغدغه‌ها و مشکلاتش بنشینم.

یک خانواده هشت‌نفره؛ پراکنده در گوشه و کنار دنیا

من متولد گلشهر مشهدم. اصالتاً اهل ولایت بلخ در مزار شریف هستیم. شش برادریم که من فرزند بزرگ‌تر هستم. یک برادرم با خانواده‌اش آلمان هستند، چهار برادر دیگر با مادرم ساکن آمریکا هستند و فقط من هنوز در ایران زندگی می‌کنم. حدود ۲۵ سال است که از پدرم بی‌اطلاع هستیم. ۱۷ مرداد سال ۷۷، یعنی دقیقاً همان روزی که مزار شریف سقوط کرد و حادثه مزار شریف در سفارت ایران به وجود آمد، پدر من مفقود شد و تا امروز کماکان مفقودالأثر است. بعد از گذشت این‌همه سال هیچ اطلاعی از سرنوشت او نداریم و حالا هرکدام یک گوشه دنیا پراکنده شده‌ایم.

هنوز هم برای دریافت مدارک اقامتی تلاش می‌کنم، اما برادرانم سال‌هاست که در آلمان و آمریکا اقامت گرفته‌اند و مشغول زندگی و کار هستند. جالب اینکه برعکس من آنها در آمریکا بسیار فعال هستند و در حسینیه‌ها و مراکز اسلامی حضور جدی دارند. در محرم و صفر هیأت برگزار می‌کنند، شب‌های قدر مراسم دارند و در دسته‌های عزاداری آب و غذای نذری توزیع می‌کنند. آنقدر که آنها در آمریکا فعالیت دینی و مذهبی دارند، من در ایران ندارم. نه اینکه دوست نداشته باشم؛ امکانش را ندارم. مشکلات مربوط به کار، رفت و آمد، اقامت و پیگیری دریافت مدرک برای خودم و همسرم و فرزندم «ایلیا» آنقدر زیاد است که دیگر وقتی برای فعالیت‌های دیگر نمی‌ماند.

خطاطی بدون قلم، نجاری بدون چوب، آشپزی بدون گندم، مهاجری بدون وطن!

ایران خانه و وطن دوم است

بعد از پیروزی انقلاب و صحبت‌های امام خمینی درباره مردم افغانستان، پدرم تصمیم گرفت به همراه خانواده به ایران مهاجرت کند. حکومت کمونیستی بر سر کار بود و شیعیان با مشکلات زیادی مواجه بودند. واقعاً نمی‌شد در افغانستان زندگی کرد. از طرفی پدرم علاقه زیادی به حضرت امام داشت. ما در افغانستان تکیه‌خانه‌ای داشتیم که هنوز هم پابرجاست. غیرممکن است کسی اهل بلخ باشد و تکیه‌خانه ما را نشناسد. پدرم در این تکیه‌خانه طوری مراسم عزاداری را برگزار می‌کرد که از نظر زمانی و محتوایی شبیه به مراسم‌های داخل ایران باشد. بعد از اینکه افغانستان درگیر جنگ و هرج و مرج شد، اولین انتخاب پدرم مهاجرت به ایران بود.

اول به مشهد رفتیم و تا سال ۷۰ در مشهد زندگی کردیم. سال ۷۰ با این امیدواری که تحولات افغانستان به سمت مثبتی حرکت می‌کند به افغانستان برگشتیم، اما این امیدواری چندان طول نکشید. کشور دوباره دچار مشکلات فراوان شد و سال ۱۳۸۳ تصمیم گرفتیم مجدداً به ایران برگردیم. دوباره برای مدت کوتاهی به مشهد رفتیم، اما در نهایت به تهران آمدیم. از همان سال تا امروز تهران به بخش مهمی از زندگی و کار و عشق و علاقه من تبدیل شده است و هنوز که هنوز است نمی‌توانم از آن دل بکنم. من به تهران خو گرفتم، چنان که خودم احساس مهاجر بودن نمی‌کنم. البته برگشت به ایران و زندگی در آن برای ما که متولد ایران هستیم، مهاجرت محسوب نمی‌شود. من ایران را وطن دوم خودم می‌دانم و تا روزی که بتوانم در آن زندگی می‌کنم.

ایلیا خودش را ایرانی می‌داند و ایران او را به رسمیت نمی‌شناسد

ما در ایران احساس غریبگی نداریم. علی‌رغم مشکلاتی که به عنوان مهاجر با آن روبرو هستیم، به لحاظ فرهنگی و هویتی اینجا حس مهاجر بودن و غریبگی نمی‌کنیم. دلیلش هم این است که ما فرهنگ مشترک، دین مشترک، زبان مشترک و حتی غذای مشترک داریم. فرهنگ غذایی مردم ایران و افغانستان نزدیکی زیادی دارند. حتی از نظر لباس و پوشش هم شباهت‌های زیادی داریم. البته در هر کشوری که مهاجر باشید شرایط سختی دارید، ولی ما دیگر بعد از سه چهار دهه زندگی در ایران خودمان را ایرانی می‌دانیم. بعضی وقت‌ها که در خانه درباره افغانستان صحبت می‌کنیم، پسرم که حالا چهار سال دارد می‌گوید: «این افغانستانی‌ها کی هستند؟ ما که ایرانی هستیم.» چند وقت پیش برای ایلیا یک لباس پلیس گرفتم؛ از وقتی لباس را پوشیده مدام به من می‌گوید پرچم ایران هم باید روی لباس باشد! خب این بچه‌ها خودشان را ایرانی می‌دانند.

از خانواده سه‌نفره ما همه متولد ایران هستیم، با این وجود هنوز اقامت نداریم و با مشکلات زیادی روبرو هستیم. گاهی به همسرم می‌گویم این بچه الان کوچک است ولی یکی دو سال دیگر که بخواهد به مهد کودک یا مدرسه برود، باید چه کار کنیم؟ بچه هرچقدر بزرگ‌تر می‌شود مشکلاتش هم بیشتر می‌شود و الان بیشترین چیزی که ذهنم را مشغول کرده، آینده ایلیا است که هم خودش را ایرانی می‌داند، هم ایران او را به رسمیت نمی‌شناسد.

خطاطی بدون قلم، نجاری بدون چوب، آشپزی بدون گندم، مهاجری بدون وطن!

حال زبان فارسی در افغانستان خوب نیست

در افغانستان وقتی کسی خط‌ش خوب است می‌گویند فلانی «خطِ میرزایی» دارد. پدر من هم خط بسیار خوبی داشت. من هم از نوجوانی به خطاطی علاقه داشتم. خطاطی از آن هنرهایی است که آدم را به فکر وامی‌دارد. چند دهه است که زبان فارسی در افغانستان مورد حمله است و امروز از هر نظر، در شرایط سختی به حیات خودش ادامه می‌دهد، حال خوبی ندارد. محدودیت‌هایی که برای زبان فارسی گذاشته شده به ما انگیزه بیشتری می‌دهد که در رابطه با هرچیزی که مربوط به زبان فارسی و ادبیات و خطاطی است، بیشتر تلاش کنیم.

به همین دلایل بود با خطاطی ارتباط خاصی برقرار کردم. حالا سال‌هاست که خطاطی می‌کنم و با هنرمندان ایرانی و افغانستانی ارتباط دارم. نستعلیق را در محضر استاد محمدمهدی میرزایی که اصالتاً از شهر غزنی و در حال حاضر ساکن ایران هستند یاد گرفتم. خط معلی را هم پیش دکتر نجفی و خانم فاطمه پاک‌دامن از دوستان ایرانی‌مان آموزش دیدم. اوایل فقط نستعلیق کار می‌کردم ولی بعد کرشمه‌ها و نازهای خط معلی من را جذب خودش کرد. همان‌طور که می‌دانید خط معلی یک خط کاملاً ایرانی است و توسط یکی از خوشنویسان ایرانی اختراع و ثبت شده است. حالا سال‌ها است که من در کرشمه‌های این خط غرق شده‌ام و شب و روزم را برای آن می‌گذرانم.

از حومه تهران خارج شوم، دستگیر و دیپورتم می‌کنند

چند وقت پیش مادرم به ایران آمد و می‌خواست برای زیارت به مشهد برود. ما هم قصد داشتیم مادر را همراهی کنیم، اما به خاطر مشکلات اقامتی نتوانستیم. ما نه می‌توانستیم قطار سوار شویم، نه هواپیما و نه اتوبوس. چرا؟ چون مشکل مدارک و اقامت داریم. در این سال‌ها برای رفع این مشکل تلاش زیادی کردم؛ هر راهی که بوده رفته‌ام و درخواست‌های زیادی نوشته‌ام، اما هیچ‌کدام کارگشا نبوده‌اند. البته خون من از خون بقیه مهاجران رنگین‌تر نیست، ولی از مسئولان می‌خواهم به کسانی که در فضای فرهنگ و هنر فعال هستند نگاه ویژه‌تری داشته باشند. امروز زبان فارسی در افغانستان با مشکل مواجه است و سعی می‌کنند آن را محدود کنند. در این شرایط کسانی که شاعر، نویسنده یا خطاط رسم‌الخط فارسی هستند، برای حفظ زبان فارسی در افغانستان تلاش می‌کنند.

در این سال‌ها به نمایشگاه‌های زیادی در شهرهای مختلف ایران دعوت شده‌ام، اما به خاطر مشکل اقامت امکان حضور در آنها را نداشته‌ام. وقتی دوستان دعوت می‌کنند من بدون آنکه دلیل اصلی را توضیح دهم، می‌گویم وقت ندارم. اما حقیقت این است که به خاطر مدرک اقامتی نمی‌توانم شرکت کنم. در حال حاضر من تنها می‌توانم در حومه تهران رفت و آمد کنم. حتی اگر به کرج بروم، من را دستگیر و دیپورت می‌کنند. چطور می‌توانم به قم یا مشهد بروم و در جشنواره‌های مختلف مربوط به خطاطی یا آشپزی شرکت کنم…

به عنوان یک خطاط، اگر صد قطعه خط بنویسم و تنها پنج قطعه از آنها ماندگار شود، یک سرمایه‌گذاری بلند مدت به جا گذاشته‌ام و علم زبان فارسی را نگاه داشته‌ام. جای دوری نمی‌رود مشکل کسانی مثل من با توجه ویژه‌تری حل شود.

خطاطی بدون قلم، نجاری بدون چوب، آشپزی بدون گندم، مهاجری بدون وطن!

آراسته به چندین هنر و محروم از استفاده آنها!

به غیر از خطاطی، چندین تخصص دیگر هم دارم. از طراحی تا تولید مبلمان را به صورت حرفه‌ای انجام می‌دهم که شامل چند بخش است؛ نجاری، تراش‌کاری، رنگ‌کاری، خیاطی و رویه‌کوبی. نیازی نیست که برای تولید یک محصول سراغ نجار و رنگ‌کار و خیاط و برش‌کار و… بروم اما اگر من بخواهم همین شغل را راه بیندازم، اولین جایی که سراغم می‌آید اماکن شهرداری است و تمام وسایل و تجهیزات و سرمایه‌ام را توقیف می‌کند. اگر به دنبال ابزارم بروم خودم را هم دیپورت می‌کند! در این شرایط، امکان تأسیس یک کارگاه کوچک نجاری و مبلمان‌سازی را ندارم و علیرغم آنکه می‌توانم کارآفرینی کنم و به چند نفر دیگر هم حقوق بدهم، از این فرصت محروم مانده‌ام.

به غیر از اینها، در آشپزی هم تخصص دارم و در مسابقات آشپزی و برنامه‌های تلویزیونی زیادی هم شرکت کرده و برنده شده‌ام، اما چون مدرک ندارم نمی‌توانم رستوران تأسیس کنم. اگر برادر من امروز در شرکت اپل کار می‌کند و در کنارش فعالیت‌های دینی و مذهبی هم دارد، دلیلش آن است که توانسته مدرک بگیرد و تخصص پیدا کند و به صورت رسمی در یک شرکت بزرگ استخدام شود. حالا که دغدغه مدرک و شغل و معیشتش حل شده، می‌تواند در مراسم‌ها و مناسبت‌های مذهبی هم شرکت کند و فعالیت داشته باشد. اما من چنین فرصتی ندارم. با اینکه باید برعکس باشد؛ یعنی فعالیت‌های فرهنگی و دینی من بیشتر از آنها باشد!

حتی صداوسیما از زندگی و فعالیت‌هایم به عنوان یک هنرمند، مستند ۴۰ دقیقه‌ای ساخته است، اما خودم هنوز برای فعالیت فرهنگی و کارآفرینی مشکل دارم. خیلی‌ها نمی‌دانند نداشتن حساب بانکی یعنی چه؟ نداشتن سیم‌کارت یعنی چه؟ محروم بودن از سفر یعنی چه؟ نمی‌دانند مطمئن نبودن از آینده فرزند چه حالی دارد؟ یا شاید اینها برای یک آدم بی‌خیال مشکلی نباشد، ولی من که فعالیت فرهنگی و هنری دارم، بدون هویت و اقامت نمی‌توانم زندگی کنم.

یک رؤیای خوشمزه و خوش‌رنگ

اگر شرایط فراهم شود دوست دارم در ایران یک رستوران افغانستانی تأسیس کنم و به واسطه غذا با مردم ایران ارتباط برقرار کنم. سفره و غذا، یکی از بهترین بهانه‌ها برای نزدیکی و پیوند ملت‌ها است. فرهنگ غذایی ایران و افغانستان با همه اشتراکاتی که دارند برای جذاب هستند و حیف است آنها را شناسایی و معرفی نکنیم. برای رستوران ایده هم دارم؛ این رستوران یک «افغانستان کوچک» خواهد بود و کسی که وارد رستوران شود، جدا از طعم و بو و مزه غذاهای افغانستانی، با فرش، دکور و صنایع دستی افغانستانی هم آشنا می‌شود.

رستوران مثل یک مرکز فرهنگی برای تعاملات فرهنگی بین مردم ایران و افغانستان خواهد بود و کسی که وارد آن شود، شناخت بیشتری از افغانستان و مردم این کشور پیدا می‌کند. اگر تلویزیونی باشد، تصاویر مربوط به مکان‌های تفریحی و تاریخی افغانستان را نشان می‌دهد. نتیجه همه اینها همدلی بیشتر است. حتی به فرم لباس این رستوران هم فکر کرده‌ام. دوست دارم لباسی بدوزم که سوزن‌دوزی شده باشد و با گل هشت‌پر تزئین شده باشد. همه این کارها را هم خودم بلد هستم. امیدوارم روزی بتوانم این رؤیا را محقق کنم و برای نزدیکی دو ملت بیشتر گامی بردارم.

خطاطی بدون قلم، نجاری بدون چوب، آشپزی بدون گندم، مهاجری بدون وطن!

ما اتباع بیگانه نیستیم؛ با ما غریبگی نکنید

سال‌ها است که برای حل مشکلم به اداره اتباع تهران مراجعه می‌کنم. جواب‌شان این است که «شما وقتی در سال ۷۰ ایران را ترک کردید، مدارکتان باطل شده است. برای دستور مدرک جدید هم باید به اداره کل امور اتباع کشور مراجعه کنی». در این سال‌ها من پاشنه در اداره کل امور اتباع را از جا کنده‌ام، اما جوابی نگرفته‌ام. شماره نامه‌های زیادی از سال ۹۰ به این سمت دارم که نشان‌دهنده پیگیری‌های متعدد و مستمر من بوده است. در حال حاضر هم تنها کارتی که دارم «برگه سرشماری» است. برگه سرشماری درواقع برگه‌ای است که اداره اتباع به مهاجران اخیر می‌دهد؛ یعنی مهاجرینی که در یکی دو سال گذشته به ایران آمده‌اند.

تنها خاصیت این برگه این است که مهاجرین جدید را شناسایی و سرشماری کند. یعنی برای من که متولد ایران هستم و بیشتر از سه دهه در ایران زندگی کرده‌ام کارتی صادر کرده‌اند که برای مهاجرین یکی دو سال گذشته در نظر گرفته شده است. این یعنی از بسیاری فعالیت‌ها و حقوق محروم هستیم. با همه این مسائل و مشکلات کماکان دلداده ایران و تهران و مشهدم و دوست دارم ایلیا در ایران زندگی و رشد کند. او خودش را ایرانی می‌داند و من نگرانم وقتی به دوران ابتدایی برسد، چگونه می‌خواهد این هویت دوگانه را درک کند؟

امیدم آن است که این مشکل حل شود و بتوانم با تمرکز بیشتر روی خطاطی و آشپزی و کار فرهنگی در ایران کار کنم. ما خود را ایرانی می‌دانیم، کاش روزی برسد که شما هم ما را غریبه ندانید. خدا می‌داند وقتی در سازمان‌های دولتی و اداره اتباع به ما «اتباع بیگانه» می‌گویند چقدر برایمان سخت است. ما از خود شماییم. همین‌جا متولد شدیم، همین‌جا زندگی کردیم، اینجا راه رفتن یاد گرفتیم، اینجا حرف زدن را تمرین کردیم، اینجا عاشق شدیم و عاشق اینجا شدیم.

دعوت که می‌شوم می‌گویم وقت ندارم. اما حقیقت آن است که به خاطر مدرک اقامتی نمی‌توانم بروم. در حال حاضر من تنها می‌توانم در حومه تهران رفت و آمد کنم. حتی اگر به کرج بروم، من را دستگیر و دیپورت می‌کنند

منبع: مهر
شناسه خبر: 1301748

مهمترین اخبار ایران و جهان: