نیوز سیتی!
17 شهریور 1402 - 10:50

روایت‌های مادرانه از آنچه در مسیر نجف تا کربلا گذشت

«مشایه»، همان جاده مسحورکننده آخرالزمانی، خرده روایت‌های زیادی در دلش دارد. در حاشیه ماجرای بلند اربعین، خرده روایت‌‌هایی در مسیر تبدیل شدن به نسخه‌ای بهتر از خودمان در مواجهه با زندگی است.

گروه زندگی ـ  راضیه ابراهیمی: برخی متن‌ها یا صداها یا نداها ارزشش را دارند که بشوند موسیقی زندگیمان. مگر می‌شود آدم حسین (ع) را داشته باشد و امید را نه؟ مگر می‌شود آدم قدم در بهشتی‌ترین جاده روی زمین بگذارد و دلخوش نباشد؟ «مشایه»، همان جاده مسحورکننده آخرالزمانی، خرده روایت‌های زیادی در دلش دارد در حاشیه ماجرای بلند اربعین، خرده روایت‌هایی در مسیر تبدیل شدن به نسخه‌‌ای بهتر از خودمان در مواجهه با زندگی. چند جرعه ای تقدیمتان:

عصبانی‌ات را روی بقیه خالی نکن

روز دوم پیاده روی بود، پسرک سه ساله‌ام اصرار داشت از کالسکه بیرون بیاید و خودش مقداری قدم بردارد.‌ یک دست به کالسکه خالی و یک دست هم در دست پسرک، به اندازه‌ای پیاده‌روی را برایمان کُند کرده بود که به راحتی صحبت‌های پسر بچه هفت هشت ساله با پدرش را بشنوم. در حالی که نگاهش را قفل کرده بود، روی علمی که در هوا می‌‌چرخاند، به پدرش گفت: «بابا! می‌خواستم بگم ای کاش وقتی عصبانی میشی عصبانی‌ات را روی بقیه خالی نکنی». پدر گفت: «درست میگی، اما...». ادامه حرف‌های پدر در مداحی بلندپخش شده از جلوی موکب بعدی، گم شد.

حرمت موهای سفید مرد هم مانعم شد که به حس کنجکاوی خودم پاسخی بدهم و باقی جمله و اصل ماجرا را از مرد بپرسم. در دلم گفتم باقی‌اش را چکار داری همین جمله طلایی پسرک هفت هشت ساله، رزق این لحظه تو بود، دریابش! پسرکم هم خواست که داخل کالسکه برگردد، پیاده‌‌روی‌اش شد قدّ همان رزق گوش‌هایم.

بچه‌ها زود راضی می‌‌شوند

نزدیک ظهر بود، هرم گرما از زمین و آسمان به سمتمان روانه بود، خانمی که خستگی از سر و کولش بالا می‌رفت به همراه دخترکش وارد استراحتگاه موکب شد و خودش را بغل دستمان جای داد. بعد از برداشتن روسری‌اش، به سرعت موهای پشت‌سرش را بالا بست. خانم ها خوب می‌دانند که وقتی کار زیاد یا فوری دارند بالا بستن موهایشان برایشان حسی شبیه تبدیل سرعت اینترنت‌ به حالت ۴G ایجاد می‌کند. مستقیم سراغ شانه و موهای دخترک دو ساله‌اش رفت. می‌خواست هر چه زودتر با شانه زدن موهای دخترک، خنکش کند و حالی به او داده باشد، اما هر بار که شانه بر سر دخترک خواب آلود می‌‌نشست جیغ و فریادش بلندتر می‌شد.


الهی خیل عشّاقت فزون باد...

مادری که آن طرف تر نشسته بود گفت: «با بازی موهاشو شونه کن». مادر شانه به دست، نفس عمیقی کشید و بعد با هر بار شانه زدن صدایی بامزه به همراه شکلکی با مزه‌‌تر در آورد. دخترک بلند بلند می‌خندید با همان اشک‌هایی که چند ثانیه قبل با برخوردی متفاوت، روی گونه‌هایش نشسته بود.یاد این جمله افتادم:«رشته‌های به شدت نازک اعصاب کودک را فقط سرانگشت ظریف مادر می‌تواند از هم جدا کند که عقده و گره بوجود نیاید». (رهبر انقلاب ۹۲/۲/۲۱ )

موکبی با برنامه‌‌ریزی محسوس و مخصوص

با اینکه هنوز ساعت به ۱۰ صبح هم نرسیده بود، اما انگار به قولی تمام سلول‌هایمان کار و زندگی شان را تعطیل کرده بودند و گُر و گُر عرق می‌ریختند. بالاخره به استراحتگاه موکب الشهدای لنجان_ اصفهان رسیدیم( عمود ۷۸۵). اگر چه هنوز هم هرم گرمای سر ظهر را احساس می‌کردیم، اما کم کم دیدن ریز به ریز برنامه‌ریزی برای امورات مختلف در این موکب حالمان را جا آورد.از مهد کودک دقیقاً داخل استراحتگاه و پر از جایزه و وسایل بازی، آن هم در زمان‌هایی مشخص و مناسب گرفته تا بند لباسی‌های متعدد و بزرگ برای اینکه زائران لباس‌های شسته شده‌شان را به در و دیوار ها نیاویزند.

معلوم بود که حتی برای گلچین کردن صوت‌های پخش شده در حیاط استراحتگاه و موکب هم وقت گذاشته‌اند. مثلاً در بین تکه مداحی‌ها، صحبت‌هایی از حاج آقا قرائتی و اساتید دیگر در مورد زیارت اربعین هم پخش می‌‌شد. مشغول وضو گرفتنی که یکدفعه حاج آقا قرائتی می‌گوید: «این مسأله جابر بن عبدالله یک نکات مهمی دارد که من بگویم. اول از صفر شروع شد، به میلیون‌ها رسید. اگر نیت خالص باشد این را برکت می‌گویند. یک زوار تبدیل به چند میلیون زوار می‌شود. از صفر شروع شد. خدا این کارها را می‌کند...».


حرم امام حسین (ع) پر بود از شیرخوارگان حسینی

حتی در گوشه‌ای از استراحتگاه، حلقه تفسیر کوتاه قرآن هم برگزار می‌کردند. تذکرات متواضعانه‌‌شان هم برخاسته از نظم در کارهایشان بود، دیدم یکی از خادم‌‌ها میان خانم‌ها می‌‌چرخد و کاملاً متواضع و صمیمی از آن‌‌ها می‌خواهد که وسایل شخصیشان را مرتب و منظم در کنارشان جا دهند تا استراحتگاه برای زائرین جلوه دلپسندی داشته باشد. خلاصه که نظم چشمگیر آنجا حتی در سرویس‌دهی بی‌‌وقفه و مرتب آب خنک و چای در همان ورودی استراحتگاه بی‌دلیل نبود.

قاعدتاً این برنامه‌ریزی‌ها و نظم و خدمات مخصوص، برای هر زائری محسوس است، به ویژه وقتی قبل‌‌تر موکبی را دیده باشی که برای رسیدن به آب خنک باید دوباره پوشش را کامل کنی و از استراحتگاه بیرون بیایی تا برسی به ورودی اصلی موکب و جرعه‌‌ای آب خنک در آن هیاهوی گرما بنوشی.

عاشقی دل می دهد، معشوقه ای دل می برد...

موکب عزیز زهرا حسین، موکبی از اهالی با صفای جزیره خارک بود. روابط گرم و صمیمی خادمی که «خاله صغری» صدایش می‌زدند و نیز «خانم کمالی»، منحصر به خادم‌های دیگر موکب نبود، زائران هم این صمیمیت و گرمی در برخوردها را حس می‌کردند. همکاری خادمین ایرانی و عراقی هم در این موکب جلب توجه می‌کرد. در حال پایین آمدن از پله‌های استراحتگاه موکب صدایی را شنیدم که تلفظ حرف «ح» از ته حلقش نشان از عرب بودنش داشت، خانمی که یک نان در دستش بود از بالای پله‌ها حیدر را صدا می‌زد، اما حیدر نشنید و رد شد و رفت. سر که به سمتش چرخاندم، شکسته و بریده و عربی و فارسی در هم، حالیم کرد که اینجا هر روز صبح به رسم مادرش که حالا دیگر حسابی پیر شده، نان برای زوار تازه می‌پزد، می‌‌خواهد یکی از این نان‌‌ها را تا داغ و تازه است به دست همسرش، «حیدر» برساند. نان داغ داغ را دستم داد و تأکید کردکه به حیدر بگو این را زنت داده. به پایین پله‌ها که رسیدم باز هم تأکید کرد که حتماً بگو این را زنت داده. از تأکیداتش خنده‌ام گرفت، اما با نگاهم حواس جمعی‌اش را در بین این همه کار و خستگی تحسین کردم.


به یاد سقای دشت نینوا

با پرسیدن یک سوال از یک خادم مرد، «حیدر» را پیدا کردم. نان داغ را دادم و گفتم: خانمت تأکید کرده که بگویم این نان داغ را خانمت داده. حیدر خنده بی‌‌اختیار نشسته روی لبش را سریع جمع کرد، تشکر کرد و با گفتن زائر بفرما نان داغ، نان را در جا داد به اولین زائری که از کنارش رد شد. حیدر نان داغ را خودش نخورد اما حوالی ظهر، با فرستادن یک ظرف سلفون کشیده پر از دل و جگر مرغ برای خانمش انگار می‌‌خواسته بگوید که من هم حواسم به تو هست و قدردان محبتت هستم. این دلدادگی‌ها و بذل توجه‌ها در میان آن حجم از کار و خستگی، وقتی برایم دلنشین‌تر شد که فهمیدم حیدر و همسرش، عروس و داماد هم دارند و بچه‌هایشان ازدواج کرده‌اند، اما نگذاشته‌‌اند دلبستگی‌شان گرد و غبار گذشت زمان را به خود بگیرد.

فرصت، بسیار نیست

دوستی داشتم که تکیه کلامش شده بود «فرصت، بسیار است». در مسیر بهشتی اربعین امسال بهتر متوجه شدم که اتفاقاً فرصت، بسیار نیست. آنجا که به هر موکبی نگاه می‌کردم عموماً، بنری می‌دیدم از یک یا چند نفر از خادمین سال‌‌های قبل، هم پیر و هم جوان، که از دنیا رفته‌اند و امسال دیگر فرصتی برای خدمت‌رسانی به زوار اباعبدالله (ع) را ندارند. مدتی است یاد گرفته‌‌ام به هر صاحب عکس شهیدی که در کوچه و خیابان‌ها بر می‌خورم، از طرفشان سلامی به اباعبدلله (ع) بدهم.

امسال همین کار را در مسیر مشایه هم، برای صاحبان عکس‌های خادمان از دنیا رفته انجام دادم و هر بار در ذهنم این سؤال می‌چرخید که آیا آخرین خدمتی که این خادم به زوار امام حسین  (ع) کرده چه کاری بوده است؟! و بعد ذهنم می‌رود به سمت روزی که مخاطبی آخرین یادداشتم را می‌‌خواند یا به اشتراک می‌گذارد. خوش به حال آن نویسنده‌هایی که آخرین یادداشت و آخرین جملاتشان هم برایشان باقیات الصالحات می‌شود.


کودکان هم در مسیر دلدادگی حسین (ع) گام بر می‌دارند

مرا امید وصال تو زنده می‌دارد

به کربلا نزدیک شده بودیم، به عمود ۱۲۰۰ رسیده بودیم، روزهای قبل برای رعایت حال بچه‌ها طبق برنامه‌ریزی قبلی‌مان، شب‌ها زود می‌خوابیدیم و ۲ ساعت مانده به سحر پیاده‌روی را شروع می‌کردیم و تا حدود هشت و نیم صبح که هنوز هوا خنک بود پیاده‌روی را ادامه می‌‌دادیم. عصرها هم با خنک شدن هوا مسیر را ادامه می‌دادیم. اما آن شب مجبور شدیم بیشتر پیاده‌روی را ادامه دهیم، چون از عمود ۱۰۰۰ تا ۱۳۰۰ بیش‌تر موکب‌ها موقتی بودند و استراحتگاه‌‌ها داخل چادر بود، پس برای رسیدن به مکان مناسب برای استراحت شبانه باید جلوتر می‌‌رفتیم.

وقتی برای رفع خستگی کوتاهی بر روی صندلی‌های کنار مسیر نشستیم، بی‌اختیار پسر ۹ ساله‌ام که امسال تمام مسیر را به میل و درخواست خودش، پابه‌پای ما پیاده‌روی کرده بود را محکم در آغوش کشیدم و گفتم: قبول باشه کربلایی جون. داشتم موهایش را نوازش می‌کردم که پسرک سه‌ساله‌ام جلو آمد و گفت: «مامان، منم بغل کن». بغلش کردم، نگاهی به صورتم انداخت و معترضانه گفت: «منم مثل داداش بغل کن، محکمِ محکم دست‌هاتو بپیچ دورم»! خودم تازه متوجه تفاوت در آغوش کشیدنشان شدم، ولی به خودم برای این تفاوت قائل شدن ناخودآگاه حق دادم.


بچه‌ها هم به نور زیارت اربعین محتاجند...

بالاخره بین زائر پیاده با زائر عموماً سوار بر مرکب در مسیر مشایه فرقی بود، حتی اگر آن مرکب،کالسکه پسرک باشد! حالا دست‌هایم دور پسرک حلقه شده بود، زبانم «حسین جان، مرا امید وصال تو زنده می‌دارد» را نجوا می‌کرد و ذهنم درگیر این شده بود که بر چه مبنایی بعضی‌ها می‌گویند حتی اگر بتوانی هم نیازی نیست تمام مسیر را پیاده بروی! کاش ارباب قبولمان کرده باشد، آبروی حسین پیش خدا رد خور ندارد...

رزمایش اربعینی پایان راه نیست، یک شروع است، حتی برای کوچک‌ترها

جوان دهه هشتادی، به محض اینکه پایش را از آخرین گیت مرز مهران این طرف گذاشت، یعنی داخل ایران، با لهجه‌ای که داد می‌‌زد زاینده‌رود اصفهان را و با چهره‌ای که همه‌اش نشاط و سرزندگی شده بود، با صدای رسا و آهنگین می‌خواند: «ایران، فدای خنده و گریه‌ی تو...». اطرافیان با نگاهشان تحسینش می‌کنند. پسرک خودم هم با اشتیاق نگاهش می‌کند. از دست فرمان جوان برای راضی کردن پسرکم برای آمدن به سرویس‌های بهداشتی استفاده می‌کنم.


ز کودکی خادم این تبار محترمم...

راضی نمی‌شد بیاید، اما وقتی برایش آهنگین خواندم که: «اینجا ایرانه، مایع دسشویی فراوون داره...» راضی شد که داخل بیاید و بعدش هم ببیند مایع دستشویی داخل این سرویس‌ها چه رنگیست و چه بویی دارد؟ اما ظرف مایع دستشویی‌های خالی دوباره بهانه‌ای برای بد قلقلی کردن و غر زدن‌های پسرک خسته از مدت طولانی در ماشین نشسته شد.در همین حین خانمی با نگاهی عاقل اندر سفیه به من، رو به بچه کرد و گفت: «چی شده خاله؟ مامانت اذیتت کرده تو را آورده توی این سفرسخت؟» جواب دادم: «اذیتش که نکردم، اما لطف کردم و توی این سفر سخت همراهش کردم تا در هیاهوی فتنه‌های آخرالزمانی از نور اربعین و نگاه امام حسین (ع) به زائر اربعین، بی‌نصیبش نکرده باشم».

خسته بودم، حرف‌هایم را درز گرفتم و خودم را مشغول به شستن دست و صورت کردم. دیگر نگفتم که ماجرای بلند اربعین برای صغری کبری چیدن‌های عقل محلی از اعراب ندارد. نگفتم که مگر ما چقدر می‌توانیم برای تربیت و هدایت و عاقبت به خیری بچه‌هایمان روی خودمان حساب کنیم، ما محتاجیم که بچه‌هایمان را و مسیرشان را هم به امامشان بسپاریم. نگفتم که رزمایش اربعینی، پایان راه نیست، شروع یک راه است حتی برای کوچک‌ترها.


در فتنه‌های آخرالزمانی محتاجیم به اینکه هدایت و تربیت و عاقبت به خیری فرزندانمان را به امامشان بسپاریم

اما آن خانم ول‌کُن ماجرا نبود، رفت تا از پسرکم برای اثبات نظرش اقرار بگیرد. به پسرکم گفت: «خاله بازم دوست داری بری کربلا؟» پسرکم در بین غرغر کردن‌هایش مکثی می‌کند و همراه با تکان دادن سرش می‌گوید : «آره، دوست دارم». خانم ادامه می‌دهد: «خاله کربلا خوش گذشته بهت یا نه؟» پسرکم می‌گوید: «آره، خوش گذشت‌». صادقانه بگویم می‌شد دیس دیس حلوا پخت با قندی که توی دلم آب می‌‌شد!

کسی دیوانه باشد کز سر کویت رود جایی! دل اینجا، دولت اینجا، مدعی اینجا، امید اینجا...

پایان پیام/

منبع: فارس
شناسه خبر: 1489673

مهمترین اخبار ایران و جهان: