نیوز سیتی!
30 دی 1401 - 17:43

اینجا خانه ما|گنجشک لالا، سنجاب لالا!

این روایت، جریان زندگی است. زندگی در خانه ما!- مامان ملکه ی زنبورا چه کار می کنه؟- نمی دونم.- اگه ملکه بمیره، بقیه زنبورا چه کار می کنن؟- نمی دونم.- زنبور گاوی هم عسل درست می کنه؟- نمی دونم.- چرا هیچی نمی دونی؟- نمی دونم!احساس میکنم بزودی مغزم اتصالی می کند.- وای مامان! یه کم عسل ریخت رو میز. اشکال نداره، شما تمیزش میکنی!

گروه زندگی: این روایت، جریان زندگی است. زندگی در خانه ما!

- بخوابیم آقا سجاد؟
- یه کوچولو دیگه. فقط یه کوچولو دیگه صبر کن. این سربازا حمله کنن به دشمن، بعدش بخوابیم.
- باشه، پس بگو زود حمله کنن! دیر وقته.
زهرا را خوابانده ام. علی هم که بچه مدرسه ای خانه است و از همه زودتر می خوابد. قرآن می آورم تا در فاصله حمله سربازان لگویی به دشمن تا بن دندان مسلح ؛سوره حشر قبل از خوابم را بخوانم.
سوره ام تمام می‌شود. ظاهراً دشمن هم در نبردی نابرابر قلع و قمع شده است.
- خوب سجاد بخوابیم؟
- آره بخوابیم.
دراز می کشد و من هم کنارش.
- خوب شب بخیر پسرم.
- مامان سوره ها رو بخون.
- چشم.
یک ماهی است این عادت علی که قبل خواب برایش چهارقل بخوانم، به سجاد هم سرایت کرده.
- ... من شر ما خلق
- مامان من اون اولش حواسم نبود. دوباره از اول میخونی؟
- باشه. بسم الله ...
تا آخر کافرون می خوانم.
- مامان من چند سالمه؟
- چهار سال.
- یعنی بزرگم یا کوچیک؟
- از بعضیا بزرگتری، از بعضیا کوچیکتر.
- از کی بزرگترم؟
- از فاطمه خاله مطهره، محمدحسین خاله زهرا، سارای عمو فرهاد.
- فقط همینا؟ 
- کسای دیگه ای هم هستن. تو نمیشناسی شون. دیگه چشماتو ببند بخواب‌.
- بستم.
خودم هم چشم هایم را می بندم که مطمئن شود دیگر هیچ خبری در دنیا نیست.
- مامان من خوابم نمی بره.
- یه کم که چشمات بسته باشه، خوابت می بره.
- بستم، خوابم نبرد.
- خوب باید صبر کنی.
- باشه.
هنوز پانزده ثانیه نگذشته که چشم هایش را باز می کند.
- مامان من گرسنمه. خوراکی برام میاری؟
- الان؟
قیافه اش را مثل قحطی زده ها می کند.
- آخه خیلی گرسنمه.
- مامان جان برای همین میگم سر سفره کامل غذاتو بخور.
- از این به بعد می‌خورم.
- تو همین جا باش، من میرم نون پنیر بیارم.
- نون پنیر که خوراکی نیست.
- چی خوراکیه؟
- چیپس، اسمارتیز.
- اونا رو ما دیر به دیر می خوریم. زیادش ضرر داره.
- بستنی داریم؟
- نه.
- پس چی داریم؟
- نون پنیر. ارده شیره. خامه عسل.
- شیر عسل هم داریم؟
- می تونم درست کنم.
- پس شیر عسل.
- تو همین جا باش، من درست کنم بیارم.
- نه من تنهایی می ترسم.
- تنها نیستی که، علی هم هست.
- آخه اون خوابه. اگر دشمن حمله کنه، نمی تونه بیاد کمکم.
- پاشو بیا.
شیر را گرم می کنم تا عسل بهتر قاطی شود.
- مامان من عسل می ریزم.
- اجازه میدی خودم بریزم؟
در حالی که دارد چهارپایه را به کابینتی که عسل در آن است نزدیک می کند می‌گوید:
- آخه من بلدم.
- پس مواظب باش این ور اون ور نریزه.
- مامان ملکه ی زنبورا چه کار می کنه؟
- نمی دونم.
- اگه ملکه بمیره، بقیه زنبورا چه کار می کنن؟
- نمی دونم.
- زنبور گاوی هم عسل درست می کنه؟
- نمی دونم.
- چرا هیچی نمی دونی؟
- نمی دونم!
احساس می‌کنم بزودی مغزم اتصالی می کند.
- وای مامان! یه کم عسل ریخت رو میز. اشکال نداره، شما تمیزش می‌کنی!
- خیلی ممنون!
نصف شیرعسل را می خورد و لیوان را می گذارد روی میز.
- دیگه سیر شدم.
از اینکه کل بساط گرسنگی و شیرعسل حربه اش برای فرار از خواب بوده، حرصم می گیرد اما به روی خودم نمی آورم. دوباره دراز می‌کشیم کنار هم.
- مامان سوره ها رو بخون.
- خوندم دیگه.
- نه آخه یه جاهاییش حواسم پرت شد، نشنیدم.
- کجاشو نشنیدی؟
- از اولش بخون، بهت میگم کجاشو نشنیدم!
- بسم الله الرحمن الرحیم
- صبر کن مامان من تشنمه.
- برو آب بخور.
- من پام درد می کنه، میشه شما بیاری؟
- واقعا پات درد میکنه؟
- آره
- کجاش؟
- همه جاش!
- باشه الان میارم.
می روم قمقمه آبش را از یخچال برمی دارم و برمی‌گردم.
- مامان من آب توی لیوان می خواستم. قمقمه ای نمی خواستم.
دلم می‌خواهد آب قمقمه را بپاشم روی صورتش! اما چنان قیافه مظلومی به خودش می گیرد که جگر سنگ آب می‌شود.
قمقمه را می برم و با لیوان، آب می آورم.
- سجاد دیگه بخوابیم.
- بخوابیم. خوب حالا سوره ها رو بخون، بگم کجاهاشو نشنیدم.
- این آخرین باره که می‌خونم.
چهارقل را برای سومین بار می خوانم.
- چشم ها بسته. دیگه حرفی نباشه.
چند لحظه می‌گذرد. 
- مامان من خوابم نمیاد.
- پس تو بیدار باش، من می‌خوابم.
- اگه یه شعر، فقط یه شعر کوچولو بخونی، خوابم می‌گیره.
چشم چپش را تنگ می‌کند و شستش را به انگشت اشاره اش فشار می‌دهد که کوتاهی شعر را نشان دهد. رأفت مادرانه وادارم می کند که باز هم گول بخورم.
- به به چه حرف خوبی آن شب امام ما گفت
- کدوم شب؟
- چهل سال پیش
- حرفی که خواب دشمن از آن سخن برآشفت
- دشمنا شب میخوابن؟ حمله نمی کنن؟
از خواندن سرود نوستالژیک دهه شصتی پشیمان می‌شوم.
- یه روز آقا خرگوشه ...
- مامان مامان! چرا غلط می خونی؟
انگار وسط شعر خوابم برده و کلمه های بی ربط گفته ام.
- سجاد من خوابم.
- پس چطوری حرف می زنی؟
هم خنده ام گرفته، هم می‌خواهم سرم را بکوبم توی دیوار. جوابش را نمی دهم که فکر کند خوابم.
با صدای گریه زهرا یکهو از خواب بیدار می‌شوم. ساعت را نگاه می‌کنم. از سه نیمه شب گذشته. سجاد کنار لگوها خوابیده. انگار واقعا خوابم برده و او هم نتوانسته بیدارم کند. رفته سراغ لگوبازی و همان جا خوابش برده. به زهرا شیر می دهم و دوباره می خوابد.
سجاد را بغل می کنم می آورم سرجایش. پتو را می کشم رویش. صورتش را پر از بوسه می کنم. بلاترین بچه ها هم وقتی می خوابند، مظلوم ترین موجود روی زمین می شوند.

پایان پیام /

منبع: فارس
شناسه خبر: 987255

مهمترین اخبار ایران و جهان: