میگفتم «حرف بزنید» میگفتند «نمیشود، نمیتوانیم» فقط یکیشان یک فایل صوتی یک دقیقهای فرستاد. با خوشحالی بازش کردم؛ صدایش میلرزید: «الآن از ما میخواید خاطره بگیم؟ نه نه؛ داغ اونقدر سنگین روی دلمون نشسته که زبون نمیچرخه؛ فقط اگه خواستید خبری بزنید بنویسید یتیم شدیم، بنویسید خوزستان یتیم شد.»
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: همه دوستش داشتند؛ مثل یک پدر، مثل یک رفیق، مثل کوهی که هر کجای دنیا هم که بودی میدانستی اگر با او تماس بگیری جوابش پشتوپناهت میشود. گوشی را برداشتم و با تک تک دانشجوهایش تماس گرفتم. با دوستهایش. با مریدهایش. میخواستم بیشتر بدانم تا بهتر بنویسم از سید روحانیایی که بهار یک هزار و چهارصد و یکمان را با رفتنش خزان کرد، اما گلوها بغض بود و چشمها اشک.
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی:خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی:میگفتم «حرف بزنید» میگفتند «نمیشود، دست دلمان نیست، نمیتوانیم، سرمان سنگین است» فقط یکیشان یک فایل صوتیِ یک دقیقهای فرستاد، آن هم بعد از یک ساعت انتظار. دویدم سمت گوشی. با شوق فایل را باز کردم؛ صدایش میلرزید: «الآن از ما میخواید خاطره بگیم؟ نه نه؛ داغ اونقدر سنگین روی دلمون نشسته که زبون نمیچرخه؛ فقط اگه خواستید خبری بزنید بنویسید یتیم شدیم، بنویسید خوزستان یتیم شد.»
اهل رسانه که باشی هزار شماره از همه نوع مدل آدم توی گوشیات پیدا میشود؛ از خبرنگار و کارگردان و مستندساز تا قبرکن و مدیربحران و بنّا. ساعت ده شب بود و استوریها پشت سر هم بالا میآمد. شروع کردم به دیدن. و جالب اینکه نقطهی اشتراک همهی استوریها، مردمداری حاج آقا بود و لبخند و آغوشی که همیشه به مهر برای بچهها باز نگه داشته بود.
با خودم گفتم فلانی آشناست، حتما سر آشناییاش با حاج آقا، نوزادش را برده و حاج آقا زیر گوشش به تبرک اذان خوانده. اما کم کم عکسهای یادگاری بچههای آدمهایی دور و حتی بیربط با فضای دانشگاه و فرهنگ و هنر و ادبیات و رسانه را در کنار حاج آقا میدیدم و بغضهایی که تلخ زیر آن عکسها میترکید و تمامی نداشت.
سرم پر از سوال بودم. کز کردم گوشهی مسجد و به داغ آدمها خیره شدم. به اشکهایی که معلوم بود از خاطراتی صمیمی جوشیده. با خودم گفتم مگر یک آدم چقدر میتواند ابوتراب باشد که همه را فرزند خود و خود را پدر همه بداند؛ که همه در کنارش خودشان باشند و با خیال راحت دردودل کنند. که بچهها توی محراب و بعد از نماز کنارش شکلات بخورند و نقاشی بکشند و او با تمام وجود قربان صدقهشان برود و حالا اینقدر عمیق برایش اشک باشند.
یکهو صدای گوشی آمد. بیحوصله رد تماس زدم و نگاهی به اسکرین آخرین پیامهایی انداختم که حاج آقا برای مخاطبهایم فرستاده بود و آنها روی استوریهایشان گذاشته بودند. پیامها شیرینی خاصی داشت، یک لطافت پدرانه که حتی اگر حجتالاسلام سید محسن شفیعی را یک بار هم ندیده بودی، با خواندنشان درست مینشست وسط دلت و با خودت میگفتی «حیف که نشد او را تا بود بهتر بشناسم.»
برای حاج آقا مهم نبود تو دکتری یا مهندس، دارایی یا ندار، برای گلایه زنگ زدی و پیام دادهای یا تشکر، چون همهی جوابهایش به «چشم خترم» و «چشم پسرم» ختم میشد. و آن لطف پدرانهاش که با وجود دغدغههای فرهنگی و انقلابیاش اما با حوصله مینشست پای حرف جوانها، آن هم بیآنکه خم به ابرو بیاورد و یا حتی به رویشان بیاورد که حالا توی جلسهی مهمی نشسته یا پیگیر امری مهمتر است. او این روحیه را از جدش امیرالمؤمنین (ع) به ارث برده بود و چه نیکو وارثی بود در این دنیای فانی برای پدری چونان علی بن ابیطالب (ع).
لازم نبود برای گرفتن خاطره دنبال آدمها بدوم. گفتم «نمیخواهم، این آدمها همه خاطرهاند از او» آنقدر توی گوشی خوزستانیها از او عکس و فیلم بود که فقط باید یک گوشه مینشستم و یک دل سیر مینوشتم از مردی که نگفت من این جایگاه و آن موقعیت را دارم و با دست خودش قرآن روی سر دانشجوها میگرفت و برای اردو راهیشان میکرد و با دست خودش چمدانهایشان را بار اتوبوس میکرد.
صدای نجوای «لا اله الا الله» میآمد و تصویر تابوت حاج آقا که هر لحظه نزدیکتر میشد. جای سوزن انداختن نبود. پشت زنها رو گرفتم و دلنوشتهی یکی از اهالی رسانه خوزستان را باز کردم. از جلسهای میگفت که همه آقا بودند و او تنها خانمی که به آن جلسه دعوت شده بود: «مدتی پیش به یه جلسه دعوت شده بودم. حضار همه دکتر و مهندس و استاد و البته همه آقا بودن و فقط من تنها خانم جلسه بودم.
آقایون حرف زدنشون رو اینجوری شروع میکردن: «عرض سلام دارم خدمت برادرای خوبم» با وجود اینکه از برخوردشون ناراحت شده بودم اما سکوت کردم تا اینکه تقریبا ربع ساعتی از جلسه گذشته بود که حاج آقا وارد سالن شدند. همه ایستادیم.
حاج آقا به محض ورود وقتی منو دیدن با لبخند همیشگیشون از دور به من سلام دادن. بعد مستقر که شدن، صحبتشون رو بعد از قرائت کلامی چند از قرآن و سلام به شهدا و مقام معظم رهبری اینجوری شروع کردن که: «سلام عرض میکنم خدمت خواهر عزیزمون و برادرهای عزیز» بعد از صحبتهای حاج آقا بقیه هم الگو گرفتن. فرق هست بین آدما. حاج آقا سید محسن شفیعی به معنای واقعی کلمه، خوب بود و مهربان.»
صفحهی تایپ را درآوردم و شروع کردم به نوشتن. انگار کلمات به ذهنم برات میشد برای روایت از این سید اولاد پیغمبر. من او را همیشه دورادور دیده بودم اما نگاهم که به تابوتش گره خورد و اشک دختربچههای سه و چهار ساله را که برایش دیدم، ناخودآگاه این جمله بر زبان قلمم جاری شد: «اللهم إنا لا نعلم منه إلا خیرا.» دخترها بابا صدایش میزدند. آن بندهی خدا راست میگفت. انگار خوزستان، راستی راستی یتیم شد.
انتهای پیام/
شناسه خبر: 184565