خادم شاه به خنده کنارم میایستد: «انشالله برات کربلا» به طرفش میچرخم: «ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم» و خادم با چشمانی خیستر و دلی تنگتر از من جواب میدهد: «ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما.»
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: از خبرگزاری بیرون میزنم. دیوارها خیس و نمدار است. باران میبارد. دو نفر با پالتوهای آویزان از دستهایشان، دوان دوان زیر سایهبان خبرگزاری پناه میگیرند و سیگارهای سفیدشان را آتش میکنند. مامور حراست از پشت میزش نیم نگاهی میاندازد و آنها با اوقات تلخی کمی آنطرفتر از شیشههای تمیز و برقانداختهی ورودی، میایستند. هوا مرطوب است و نفسها تنگ. آخرین کامشان را میگیرند و از حلقه کردن دود سیگار دل میکنند. حالا فقط سایههایی بلندند که ته خیابان محو میشوند.
عطر خاک باران خورده و دود سیگار توی هم میپیچد؛ تلخ و خنک. یک پژوی نوک مدادی وسط خیابان شاهرود پارک میکند و دختربچهی سه چهار سالهای با ذوق از ماشین بیرون میپرد. پاهای کوچکش تا بالای قوزک، توی چالهی پر از آب، تالاپ تولوپ میکنند. خیس میشود و ریز ریز میخندد. مادرش بیحوصله دستش را میکشد و از کنارم رد میشوند.
راههایی که کش میآیند
تا سر خیابان را چشم بسته میروم؛ ذوقزدهتر از آن دختربچه و بیحوصلهتر از آن مادر! آدمها روی جاده مسابقه گذاشتهاند. پشت فرمان نشستههایشان یک دست را روی بوق نگه داشتهاند و با دست دیگر، مُشت مُشت کلمه توی گوشِ آدمِ پشت گوشی میپاشند. پیادههایشان هم در حال دویدناند برای رسیدن به هزاران مقصدی که پیوسته کِش میآیند؛ پیش از آنکه تمام شوند.
آشوبم. پاهایم از خودم نیست. حتی دستهایم. نه دلم میخواهد پشت میز بنشینم و نه دستم میرود برای نوشتن. در اسفندیترین روز زمستان، تبدیل شدهام به یک خبرنگار بی دست و پا که هیچ حرفی برای گفتن ندارد؛ با داراییِ صفحههای وورد باز شدهای که خالی از کلمه، بسته و ذخیره شدهاند.
هر کجا غیر از این جا
دنبال بادیام که به کلهام بخورد؛ یا شاید هم اتفاقی که قلمم را از تنبلی دربیاورد. کولهام را دو بنده میپوشم و خیلی جدی به صورتها نگاه میکنم اما خبری نیست. هیچکس از بوسههای قطرههای لاابالی باران خوشحال نیست. آدمها دستهایشان را جلوی چشمهایشان گرفتهاند و آسفالت خیابان انقلاب، طوسیتر از همیشه برق میزند.
سرم به زیر است و رد کفشها را گرفتهام. نمیدانم مقصد کجاست و فقط دلم پی رفتن است. با خودم میگویم «هر کجا غیر از این جا» و چشمهایم ناگهان روی سرخی خطی که بر شیشههای شفاف ایستگاه اتوبوس کشیده شده قفل میشود. اسم مبارک اباعبدالله (ع) را به سرخی خون نوشتهاند. دلم هری میریزد. بین این همه رفت و آمد و بوق و ترافیک و تا دیر نشده برویم، مغزم فرمان کربلا میدهد.
انگشتهایم را روی شقیقههایم فشار میدهم و کارت میزنم. حتی توی اتوبوس هم مینشینم و با قطرههای باران روی شیشه دست به یقه میشوم بلکه این فکر از سرم بیفتد اما قلبم قبل از حرکت، زودتر از خودم پیاده میشود. و امان از قلبی که هوایی شده و بال پروازش را بریده باشند.
تنم تهران است و جان در کربلا
تا میدان فردوسی را یک نفس پیاده میروم. تنم تهران است و جانم کربلا. یاد یار افتادهام. یاد جادهی باریک و بلند اربعین. یاد عمودهای منتهی به حسین (ع). یاد رسیدن و ترکیدن اشک ذوق توی چشمهای سرخ و خسته و ورم کرده. یاد بُغضی که روبهروی پرچم علمدار تکه تکه میشود. یاد خزیدن خنکای مرمرهای بینالحرمین توی پاهایم. یاد هرولهی زینب (س) از فرات تا گودال قتلگاه. یاد گوشِ پاره و گوشوارهی دختر شاه. و یاد لبهای خشک و تشنه و شکافتهی ماه.
دل به دریا میزنم
پسر جوانی با موهای فر و لباسهایی یکپارچه مشکی، روی پلهها موسیقی میزند. باران هم میزند. و در این شور، پاهایم بالاخره راهشان را پیدا میکنند. میدوم و آدمها نگاهم میکنند. میدوم و ایستگاه متروی دروازه دولت، میشود مرز شلمچه. میدوم و کارت میزنم به خیال پاسپورت. نمیدانم سوار کدام خط بشوم. دل به دریا میزنم و با جمعیت سوار میشوم. شانه به شانه و چشم به چشم. مثل موجی کوچک در اضطراب دریا، یا شاید هم مثل وقتهایی که آنطرف مرز ایران و اینطرف مرز عراق، ماشین گیر نمیآمد و ایستاده توی کابین کامیونهای برادران عراقی، جادهی نجف و کربلا را گز میکردیم.
سرم را تکیه میدهم به میلهی گوشهی سالن مترو و چشمهایم را میبندم. دل و سرم سنگین است. آدمها از پشت شیشههای بلند مترو سرعت میگیرند. دیوارها و صندلیها و تابلوها هم. انگار که در آستانهی کانال باریک تولد ایستادهام و پس از زایش، به دنیا خواهم آمد تا رنجهای بشریت را به شوخی بگیرم اما ایستگاهها حوصلهی طفل نوپایی چون من را سر بردهاند.
نقشه را به چشم زیر و رو میکنم؛ ایستگاه سعدی، خیام، شوش، پایانه جنوب، شهید بخارایی. با پشت دست به پیشانی میزنم و زیر لب با خودم میگویم «آه ازعمودهایی که تمام نمیشوند.» چشمهایم به راه است و راه به سوی نور. خستهام اما مشتاق. و زنی عراقی با دختر جوانش مثل من، روی نقشهی متروی تهران دنبال کربلا میگردد. دست میگذارم روی شانهاش. به طرفم برمیگردد. یکهو سرم از کلمه خالی میشود. زبانم بند آمده. یعنی واقعا به کربلا رسیدهایم؟ زن سر در گم است و در جست و جو و من، متحیرانه پیچیده در هالهای از اشتیاق.
شهر سید الکریم
انگشتم را از ایستگاه جوانمرد قصاب رد میکنم و روی «شهر ری» نگهاش میدارم. چشمهایش میخندد. سر تکان میدهم به شوق. و درهای مترو باز میشوند. هر سه با هم پیاده میشویم. ایرانی و عراقی و عطر چای پررنگ مواکب، سرمان را پر میکند. اینجا، شهر ری است. شهر مجنون حسین (ع). شهر شاه؛ شاه عبدالعظیم حسنی. شهر کریم ابن الکریم. شهر سید الکریم. شهر مردی که هجده بار خانه خراب شد اما اجازه نداد عباسیها مزار محبوبش حسین (ع) را خراب کنند. شهر شیخی که عطر عشق حسین (ع) را با خودش از مدینه به ایران آورد. اینجا کربلاست و من زایری بی دست و پا؛ که به خدا، تمام سرزمینهایی که قلبهای عشاق حسین (ع) را به آغوش کشیده باشد، کربلاست.
سرم را رو به آسمان میگیرم و گنبد، چشمهایم را پر میکند. دست خودم نیست. اینجا فقط زیارت عاشورا میچسبد. زیارت سید الشهدا (ع). دست میگذارم روی سینه و سر خم میکنم به ادب:
ـ السلام علیک یا اباعبدالله...
خادم شاه به خنده، کنارم میایستد:
ـ انشالله برات کربلا
به طرفش میچرخم:
ـ ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
و خادم با چشمانی خیستر و دلی تنگتر از من جواب میدهد:
ـ ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
پاورقی: شیخ المحدثین، «صدوق»، از «محمد بن یحیی عطار» که یکی از اهالی ری است اینگونه نقل کرده که: «خدمت امام هادی (ع) رسیدم. ایشان فرمود: «کجا بودی؟» گفتم: «به کربلا رفتم. حسین بن علی را زیارت کردم.» امام هادی (ع) فرمود: «بدان که اگر قبر عبدالعظیم را در شهر خودتان زیارت کنی، مانند کسی هستی که حسین بن علی را زیارت کرده باشد.»
پایان پیام/ی