نیوز سیتی!
15 بهمن 1402 - 14:24

«کوفیه»، میراثِ مقاومت

قرار بود من میراث‌دار میراثی به عظمت این پارچه مربعی باشم که مثلثی روی سرها می‌نشست. کوفیه را به آغوش کشیدم. بویش کردم. و آن را در امن‌ترین نقطه خانه، پنهان کردم.

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: بابابزرگ از اهالی بهداشت بود. از همان‌ها که دهه چهل و پنجاه، هر روز با کت و شلوار سوار جیپ‌اش می‌شد و به دورترین روستاهای خوزستان می‌رفت تا واکسن بزند و نمونه مالاریا بگیرد و در جواب تعجب روستایی‌ها برایشان توضیح بدهد که این کارها جان‌شان را نجات خواهد داد. انگلیسی را هم نه کامل، اما دست و پا شکسته بلد بود. با یک عالمه دارو که نمی‌دانستم چطور مکانیسم اثرگذاری‌شان را این‌قدر خوب در حافظه داشت؛ و هر چند مدرک پزشکی نداشت اما برای خودش یک پا دکتر بود! آن‌قدر در کارش حرفه‌ای بود که تا چند سال بعد از بازنشستگی‌اش، در خدمت بهداشت نگه‌اش داشتند و وزیر وقت به او تقدیرنامه داد. خداوند هم عمر بلند و با برکتی به او بخشید برای کمک به آدم‌ها، حتی در روزهای جنگ. او بود و جیپ و داروها و رزمنده‌هایی که همراهش تا خط مقدم می‌رفت و برمی‌گشت. اما کدام آدمیزاد است که بی امتحانی سخت از این دنیا رخت ببندد؟

 


کوفیه‌ای  تولید  شده در فلسطین

 

روزی که حوالی نود سالگی، دکترها گفتند کلیه‌هایش ضعیف شده و باید دیالیز شود همه ما بیمارستان بودیم. من نوه اول بودم و حتی بیشتر از بابا و مامان دوستش داشتم و او هم همین‌طور. دکتر، یک سوزن بلند و قطور را آماده می‌کرد تا در گلویش فرو ببرد و او را برای شروع دیالیز آماده کند. دیگر هیچ صدایی نمی‌شنیدم. آدم‌ها مثل سایه‌هایی کوتاه و بلند بودند که در بخش و بین بوی الکل و ضدعفونی  محو می‌شدند و بابابزرگ با آن چشم‌های مِشی خوش حالتش روی ویلچر نشسته بود تا به جنگ تقدیرش برود. نگاهش کردم. نگاهم کرد. منتظر بودم فریاد بزند. آخ بگوید. یا بلرزد از حجم درد آن سوزن چغر. اما حتی چشم‌هایش اشکی نشد! او همیشه قوی بود. و از فردا، هر وقت که او را برای دیالیز به بیمارستان می‌بردیم، کوفیه روی شانه‌هایش بود.

بابابزرگِ کت و شلواری، در سخت‌ترین روزهای عمرش به کوفیه پناه آورده بود. دست‌هایش از رد نیش بیرحم سوزن‌ها کبود شده بود. آب بدنش تمام شده بود. آن‌قدر سبک شده بود که من و بابا و خواهرم برای سوار شدن در ماشین، بلندش می‌کردیم اما وقتی روی صندلی می‌نشست و کوفیه را برایش می‌آوردم تا روی سرش مرتب کند جان می‌گرفت. قوی می‌شد و چشم‌هایش می‌درخشید. کوفیه برایش رمز مقاومت بود. نشانه ایستادگی‌ای که از آبا و اجدادش به او ارث رسیده بود و حالا می‌خواست در دردآلودترین روزهایش به ما یادآوری‌اش کند. و من، آن کوفیه سیاه و سفید را بیشتر از همیشه دوست داشتم چون بابابزرگ را آرام و قوی کرده بود.

 


به گفته تد سوئدبورگ، استاد انسان‌شناسی دانشگاه آرکانزاس، هنگامی که مقامات اشغالگر اسرائیل، استفاده از پرچم فلسطین را از سال ۱۹۶۷ تا زمان توافق اسلو در سال ۱۹۹۳ ممنوع کردند، این روسری به نمادی قدرتمند تبدیل شد.

 

کوفیه فقط یک پارچه سفید بود با خط‌های مورب سیاه؛ تکه‌ای لباس مثل بلوز و شلوار یا هر قطعه دیگر. اما عطر تاریخ می‌داد. رمز داشت. و سزاوار کشف کردن بود. کوفیه، پارچه‌ای بود که وقتی اجدادم، صدها سال پیش، در مبارزه با انگلیسی‌ها آن‌ را دور سرهایشان پیچیدند، دیگر هیچ توپی نتوانست عزم‌شان را شکست بدهد. کوفیه، وقتی به خون پیچید برای ما مقدس‌تر شد. انگلیسی‌ها جلو می‌آمدند و اجدادم، پاهایشان را با کوفیه‌هایشان به هم بستند و از خودشان قول گرفتند که دشمن، مگر با رد شدن از جنازه آن‌ها پایش بر خاک وطن کوبیده شود. بستند و فرار نکردند. و ایران، مستعمره نشد.

سال ها بعد از این حماسه، نسل‌ها آمد. روزهای مقاومت و دفاع مقدس گذشت. پنجره‌ها رو به توسعه باز شد. و ما فرزندان آن مردان و زنان بزرگ، به جهانی روی آوردیم که باید کوفیه را نادیده می‌گرفتیم. کوفیه، از زندگی‌هایمان حذف نه، اما جدا شد. دور افتاد. و داشتیم فراموشش می‌کردیم که بابابزرگ آن را روی سرش بست. زیبا شد. باشکوه. یک مرد اصیل عرب. و روزی که بعد از آخرین و سخت‌ترین جلسه دیالیزاش مُرد، کوفیه هنوز روی سینه‌اش بود.

 


پس از فروپاشی امپراطوری عثمانی طی جنگ جهانی اول و شورش اعراب علیه سلطه و استعمار انگلیس در سال ۱۹۳۶، کوفیه به نشانه‌ای برای همبستگی تبدیل شد.

 

هیچ‌وقت آن روز را فراموش نمی‌کنم. بابابزرگ در خاک بود و کوفیه سهم من شد؛ نوه بزرگ. قرار بود من میراث‌دار میراثی به عظمت این پارچه مربعی باشم که مثلثی روی سرها می‌نشست. کوفیه را به آغوش کشیدم. بویش کردم. و آن را در امن‌ترین نقطه خانه، پنهان کردم. مثل گنج. مثل عطری خوش. و مثل خاطره‌ای که هرگز نباید فراموش می‌شد. نگه‌اش داشتم و جرات نداشتم بیرون بیاورم‌اش. که دوباره عطر نفس‌های بابابزرگ توی خانه بپیچد. ولی امروز آن را درآوردم. امروز که بیش از سی هزار نفر در نواری به باریکی غزه، با ناخن‌های شیطان سلاخی شدند آن را درآوردم. دست‌هایم می‌لرزید اما دور گردن‌ام پیچیدم‌اش. و حالا، در متمدن‌ترین روزهای تاریخ بشریت، در روزگاری که حرف‌هایت را تنها با یک کلیک می‌توانی به تمام جهان مخابره کنی، کوفیه، هم‌آغوش با تنها دارایی‌ام که کلمه است تبدیل به فریاد مقاومت می‌شود:

 


کوفیه بابابزرگ

 

«بابابزرگ، صد و بیست و یک روز از تکه تکه کردن آدم‌ها در فلسطین می‌گذرد. ۳۴ هزار و دویست و سی و هشت آدم شهید شده‌اند. ۶۶ هزار و چهارصد و پنجاه دو آدم زخم برداشته‌اند. می‌دانم ناراحتت می‌کند و خیلی حساسی به این موضوع اما ۷۰۰ هزار آدم به بیماری‌های عفونی مبتلا شده‌اند. ۲ میلیون آدم آواره شده‌اند. و ۳۰ بیمارستان به طور کامل از ارائه خدمت خارج شده. بابابزرگ، فلسطین هنوز آزاد نشده اما کوفیه را همه بسته‌اند! باورت می‌شود؟ کوفیه دیگر فقط میراث ما نیست، کوفیه تبدیل به حنجره‌ای شده که رنج تاریخی بلند را فریاد می‌زند؛ کوفیه حتی به فرانسه و انگلیس هم رسیده، به قاره‌هایی خیلی دورتر از خاورمیانه؛ حالا همه می‌خواهند در حالی برای دفاع از انسانیت بمیرند که کوفیه‌ها را روی شانه‌هایشان دارند. دلم برایت تنگ شده. هنوز خیلی دوستت دارم. و ای کاش بودی و می‌دیدی که کوفیه چطور در دل‌های حق‌طلب تکثیر می‌شود.»

پایان پیام/

منبع: فارس
شناسه خبر: 1660267

مهمترین اخبار ایران و جهان: