نیوز سیتی!
25 آذر 1402 - 11:58

به وقت مهمان‌نوازی...

مادر می‌گفت پسرش قول داده است باز گردد خم به ابرو نمی‌آورد به همه گفته بود پسرش به او گفته می‌رود و زودی برمی‌گردد همانطور که به او قول داده همان جوری که رفته برگردد همان قدر شاداب و همانقدر با خنده ولی نیامد…

به گزارش خبرگزاری فارس از زنجان، مادر راضی نبود که برود، آخر سن و سالی نداشت و هنوز تجربه‌ای از جنگ و ایستادن مقابل دشمن را نداشت، اما دل پسرش با رفتن بود، می‌گفت امامش دستور داده، نمی‌خواست پنهانی و با دروغ و کلک برود از آه مادرش می‌ترسید برای همین آن‌قدر اصرار کرد و کرد تا مادر با یک قرآن و یک‌کاسه آب در چارچوب در ایستاد و او را بدرقه کرد، قرآن را که باز کرد آمده بود«إِنَّا فَتَحۡنَا لَکَ فَتۡحٗا مُّبِینٗا» و مادر به فال نیک گرفته بود این آیه را.
هر روز ساعت اعزام مادر می‌رفت دم در و مسیری را که پسرش را برای آخرین بار دیده بود نگاه می‌کرد، دلتنگی حس غریبی بود و هیچ‌کس نمی‌دانست در دل او چه می‌گذشت، جنگ تمام شد، اسرا بازگشتند پیکر شهدا بازگشت، اما از پسرش خبری نشد همیشه می‌گفت پسرش قول داده است باز گردد خم به ابرو نمی‌آورد به همه گفته بود پسرش به او گفته می‌رود و زودی برمی‌گردد همانطور که به او قول داده همان جوری که رفته برگردد همان قدر شاداب و همانقدر با خنده ولی نیامد…
سال‌ها گذشت، ولی خبری از پسرش نشد ولی مادر همچنان چشم‌انتظار بود می‌گفت اگر پسرش بدقولی کرده او که نباید بدعهدی کند آن خیابان کلی عوض شده بود، خانه‌های کوچک و جمع‌وجور با درختان بلند و حوض آبی‌اش جای خودشان را به آپارتمان‌ها داده بودند از آن محله سرسبز حالا خیابان با کلی خانه‌های قوطی‌کبریتی همان ساعت همان نقطه مسیر..‌‌.
مسیر نگاهش عوض نمی‌شد همیشه امیدوار بود که از همان مسیری که پسرش رفته است بازگردد، با همان قدوبالا با همان خنده‌ها با همان شوخی‌ها... به‌قدری دوستش داشت که آرزویش این بود یک‌بار هم که شده قبل از مرگ ببیندش، روزها می‌گذشت خیلی‌ها آمدند ولی او نیامد حتی سنگی برای او نبود، می‌گفتند مفقودالاثر شده است اما مگر آن قد و قامت را می‌توان مفقود ناامید، مادر نمی‌خواست قبول کند و همین‌طور منتظر بودن را ترجیح می‌داد، شهدای گمنام یک‌به‌یک آمدند، مادر در هر کدام از آن مزار‌ها به جستجوی فرزند خود بود انگار شهدای گمنام که آمدند مادر آرام‌تر گرفته بود چون حالا کلی پسر داشت که برایشان گل و گلاب ببرد، خاک روی مزارشان را پاک کند و برایشان دعا و فاتحه بخواند حالا بیشتر وقت‌های عاشقانه داشت هم برای انتظار فرزندش می‌نشست و هم برای کلی پسر که مادرانش در جایی منتظرشان بود مادری می‌کرد.
قصه شهدای گمنام داستان عجیبی است آنهایی که رفتند تا این کشور از گزند تیر دشمنان در امان باشد ولی دیگر بازنگشتند و چشمان منتظر که همیشه به راهشان بود و شدند فرزند روح‌الله، حالا به‌رسم مهمان‌نوازی شهر زنجان میزبان دو شهید گمنام است، شهدایی که خدا می‌داند مادران و پدرانشان کجای این سرزمین چشم انتظار آنها هستند، اما مگر می‌شود این‌گونه بیایی و گمنام بمانی کلی مادر و پدر آمده بودند به استقبال پسران غیورشان آمده بودند تا آنها احساس غربت نکنند، جوانان غیوری که برادر و خواهر شهدا شده بودند.
امروز دیگر شهدای گمنام، گمنام نبودند آنها در اوج نام و نشان و خوشنامی تشییع می‌شدند تا بار دیگر چراغ راه باشند و مسیر را نشان دهند.

پایان پیام/2308

منبع: فارس
شناسه خبر: 1606177

مهمترین اخبار ایران و جهان: