لبخندی که راز شهادت آقا محسن شد
۲ ماه از رفتنش به جبهه گذشته بود که مادر به خیال اینکه پدر به مرخصی آمده حالا پسر هم از راه میرسد، تمام حیاط و کوچه را آب و جارو کرد. عدس پُلو را بار گذاشته بود و بوی اسپند و نان تازه خانه را برداشته بود. صدای در که به گوشش رسید از جا کَنده شد و چادر به سرش انداخت و به سمت در پرواز کرد حتما محسن است...
خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری؛ دستمال سفیدی به دست داشت که گل لاله قرمز ...