پرده هشتم: قاسط بن زهیر تغلبی؛ فرماندهای که رخت شهادت را بر تن برادرانش دوخت
به پا خواستم و شمشیر کشیده از زمین بلندشان کردم: «چرا دست دست میکنید برادرانم؟ مگر شما مرد نیستید؟ هان؟ غیرت ندارید؟ نوادهی رسول الله آوارهی بیابانها باشد و ما لباس عافیت از تن به در نکنیم؟» کردوس و مسقط دستم را کشیدند و بوسهبارانم کردند، خونی که از زخم لبهایشان میچکید سرخ بود و گرم.
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: میگفتم «علی» و میگفتند «دهان فرو ببند» میگفتم «حسن» و میگفتند «دهان فرو ببند» ...