نیوز سیتی!
25 بهمن 1401 - 11:14

قصه‌ زمستان/ «اهمن و بهمن» در راهند...

آقاجان نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت چشم‌هایش را کمی ریز و درشت کرد آستین‌های بلوز پشمی‌اش را بالا داد و گفت بسم‌الله وقت نماز است، من کنار پنجره نشسته بودم پرده را کنار زدم دانه‌های برف آرام آرام خود را به روی زمین می‌رساندند و بی‌صدا کنار هم می‌نشستند و این یعنی چله کوچک آغاز شده بود.

به گزارش خبرگزاری فارس از شهرکرد، یادش بخیر آن روزها که بی‌بی و آقاجانم بودند زندگی برایمان عطر دیگری داشت، خانه‌ای گاه‌گلی در پایین روستا بالای رودخانه‌ای کم‌آب، دو در داشت یکی از قسمت بالای خانه که محل آمد و شد مهمان بود یکی هم از سمت رودخانه، زمستان که می‌شد دیگر از دَر پایین کسی رفت و آمد نمی‌کرد، همیشه برف زیادی می‌بارید آن موقع‌ها زمستانش به قول بی‌بی خدابیامرز جون‌دار بود.

بی‌بی که قربانش بروم از همان موقع که بوی زمستان می‌آمد گندم برشته‌اش به راه بود.

گندم‌ها را از چند روز پیش داخل دیگ کوچکی از شیر می‌خیساند بعد چند روز روی پارچه‌ای سفید داخل اتاق مهمان پهن می‌کرد تا خشک شود و آماده برای برشته شدن، هنوز که سال‌ها از آن روزها می‌گذرد صدای جلز و ولز گندم‌ها توی ماهیتابه روحی بی‌بی روی چراغ نفتی توی گوشم هست.

سهم هر نوه و نتیجه از آن گندم‌ها یک مشت بود که بی‌بی با دست‌های چروکیده و حنا مالی‌شده‌اش داخل جیبمان خالی می‌کرد دخترها که جیب نداشتند بی‌بی روی دامن گُل گُلی‌شان  گندم برشته می‌ریخت از طعمش نگویم که بهشت بود.

همه به ردیف زیر کرسی می‌نشستیم حسین و اکبر که از همه تخس‌تر بودند و البته نوه پسری همیشه روی کرسی می‌نشستند روی چادرشب و برای ما کوچکترها زبان‌درازی می‌کردند.

تمام این مدت آقاجان گوشه دیوار ایوان می‌نشست و غش غش به کارهای ما می‌خندید گاهی دستی به محاسن سفیدش می‌کشید و زیر لب لا اله‌ الا اللهی می‌گفت آخرین مشت گندم برشته سهم آقاجان بود که آن هم سهم دختربچه‌ها می‌شد آخه آقاجانم برعکس بی‌بی عاشق دخترها بود.

دور کرسی می‌نشستیم و آقاجان شروع به تعریف قصه می‌کرد گاهی هم بی‌بی وسط حرفش می‌پرید و می‌گفت پیرمرد صبر کن خودم بگم تو اشتباه تعریف می‌کنی.

یکی بود یکی نبود زیر این گنبد کبود جز خدای مهربون هیچکس نبود

ما بچه‌ها عاشق قصه‌های آقاجان و بی‌بی بودیم، آن روزها زمستان مثل حالا نبود از همان شب چله بارش برف شروع می‌شد ننه سرما دامن سپیدش را روی دشت‌ها و کوه‌ها می‌کشید و گاهی تا شب عید هم حتی با آمدن عمو نوروز خیال رفتن نداشت.

یکی بود یکی نبود زیر این گنبد کبود... و این‌ طور قصه آقاجانم شروع می‌شد.

حسین، اکبر، مریم، فاطمه، معصومه، رقیه، محمد، سعید، علی، مجید و مهدی خوب خودتون رو بپوشانید امشب شب چله است(چله بزرگ) برادر بزرگتر که وقتی بیاید با خودش کلی برف و سرما می‌آورد، همه با تعجب نگاهش کردیم، امروز می‌خواهم قصه زمستان را برایتان تعریف کنم شما هم باید قول بدهید که برای بچه‌هایتان تعریف کنید.

چله بزرگ از اول دی‌ماه شروع می‌شود و تا ۱۰ بهمن‌ماه ادامه دارد.

توی این چله بزرگ برف زیادی می‌بارد و هوا سرد است و مردم می‌گویند اگر برادر بزرگتر برود هوا کمی گرم‌تر می‌شود.

چله کوچک‌تر از دهم بهمن‌ماه آغاز می‌شود

برادر کوچک‌تر یا همان چله کوچک از یازدهم بهمن‌ماه شروع می‌شود و تا پایان این ماه ادامه دارد برای همین چون مدتش کم‌تر است به آن برادر کوچک‌تر یا چله کوچک می‌گویند.

همه در حالی که گندم برشته‌ها را یکی یکی به دهانمان می‌گذاشتیم گوش‌هایمان گرم شنیدن حرف‌های شیرین آقاجانم بود.

غروب آخرین روز چله بزرگ یعنی همان ۱۰ بهمن‌ماه مردم کنار هم جمع می‌شوند و جشن می‌گیرند و اعلام می‌کنند که تا عید نوروز ۵۰ روز دیگر باقی مانده است.

بی‌بی که انگار کمی پَکر شده صورتش را با چارقد سفیدش پاک می‌کند و می‌گوید این برای قدیم بود الان که دیگر کسی این کارها را نمی‌کند.

چار چار زمانی است که ۵۰ روز به عید نوروز باقی مانده

 آقاجان ادامه داد، چله بزرگ و چله کوچک هشت روز در کنار همدیگر هستند که این روزها را چار چار می‌گویند در این زمان هوا به قدری سرد می‌شود که دست نوعروسان در آفتابه و لگن مسی‌شان یخ می‌زند.

در برخی قصه‌ها می‌گویند که چله بزرگ و چله کوچک با یکدیگر اختلاف داشتند به خاطر همین این چند روزی که کنار هم هستند چار چار نامیده می‌شود.

 بعد از تموم شدن چار چار نوبت به بهمن و اهمن می‌رسد که پسران ننه سرما هستند، ده روز اول اسفند را «اهمن» و ده روز دوم اسفند را «بهمن» می‌گویند. این بیست روز ممکن است آنقدر بارندگی باشد، که این دو برادر به دو چله طعنه بزنند. 

قدیمی‌ها همیشه زمان اهمن و بهمن این شعر را زمزمه می‌کنند «اهمن و بهمن، آرد کن صد من، روغن بیار دَه من، هیزم بکن خرمن، عهده همه با من».

سیاه بهار شب ببار و روز بکار

 می‌ماند ۱۰ روز آخر اسفندماه که پنج روز اول (سیاه بهار) است این موقع‌ها که می‌شود این شعر را زیاد می‌خوانند «سیاه بهار شب ببار و روز بکار» یعنی شب‌ها باران می‌بارید و روزها کشاورزان مشغول کشت و زراعت بوده‌اند.

پنج روز آخر اسفندماه آسمان گاهی ابری گاهی آفتابی، گاهی همراه با باد است و اکثر اوقات از آسمان تگرگ می‌بارد که قدیمی‌های دل‌پاک، می‌گویند این گردنبند مروارید ننه سرماست که موقع رفتن پاره شده و مُهره‌هایش به زمین ریخته است.

 آقاجان نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت چشم‌هایش را کمی ریز و درشت کرد آستین‌های بلوز پشمی‌اش را بالا داد و گفت بسم‌الله دیگر وقت نماز است، من کنار پنجره نشسته بودم پرده را کنار زدم دانه‌های برف آرام آرام خود را به روی زمین می‌رساندند و بی‌صدا کنار هم می‌نشستند و این یعنی چله کوچک آغاز شده بود.

پایان پیام/۶۸۰۲۴

منبع: فارس
شناسه خبر: 1037491

مهمترین اخبار ایران و جهان: