نیوز سیتی!
06 آبان 1401 - 18:15

برای آرتین، برای ایران

رسیدیم خانه. همین طور که پسر کوچکم را در بغل گرفته بودم و به داخل ساختمان می رفتم، با خودم فکر کردم، کاش بعد از این آدم های زیادی باشند که به آرتین متعهد شوند. برای ایران، که خاطرش برای همه مان عزیز است، به آرتین متعهد شوند. بچه را توی رختخوابش خواباندم و از اتاق بیرون آمدم. بی مقدمه رو به همسر گفتم: «من به آرتین متعهدم.» گروه زندگی: همسر پسرها را برده سلمانی. کارشان که تمام شده، یک عکس از موهای مرتب شاه دامادی شان گرفته و برایم فرستاده. شروع می کنم به تایپ کردن: «گل پسرم که خوشگله ...» چهره آرتین در ذهنم مجسم می شود و بغضم می گیرد. کلمه ها را پاک می کنم و یک قلب خالی برایش می فرستم. صدای شعار دادن چند نفر در کوچه بلند شده. پسر کوچکم صدایم می زند: «مامان! مامان! برگ برگ ریگلاتور شروع شد!» مثل هر شب از کلمه های شیرینش خوشی در دلم می دود اما هنوز کمی پیش نرفته که با خودم می گویم «مادر آرتین چقدر قربان صدقه زبان شیرین پسرکش می رفته» و اشک می دود توی چشمم. دارم پیاز خرد می کنم و همزمان جواب سوال های پسر بزرگتر را می دهم. «مامان آدمایی که اون شب تلویزیون نشون داد ساختمونا رو آتیش زده بودن، چرا این کارو می کردن؟» «مامان جان دشمن بهشون پول داده که بقیه رو اذیت کنن.» «نه، فکر نکنم فقط با پول کسی این کارو بکنه. حتما خیلی هم ترسوندنشون.» از مصاحبت با پسری که دارد قاطی آدم بزرگ ها می‌شود و برای خودش تحلیل دارد، سرخوش می شوم. و دوباره تصور لحظه های مادر و پسری آرتین و مادرش، اشکم را به راه می اندازد. گوشی را برمی دارم تا گروه ها را چک کنم. هشتگ #فوری در ابتدای پیامی توجهم را جلب می کند. گروه هماهنگی جلسه قرآن است. یک جلسه خانوادگی که ده دوازده سال است هفتگی برگزار می‌‌شود. «ایده: امشب جمع بشیم یه جا مرکز شهر، پوسترهای شاهچراغ رو بچسبونیم و شمع روشن کنیم. هرکس پایه هست بگه» تا پیام را می خوانم، نظر موافق همسر را می گیرم و حاضری خانواده مان را می زنم. از بغض و گریه های تنهایی و گپ و گفت های مجازی خسته ام. دلم می خواهد کاری بکنم. هرچقدر که کوچک باشد. گروه زندگی:گروه زندگی:تلویزیونشاهچراغخانوادهمحل قرار جایی نزدیک چهارراه ولیعصر تعیین می‌شود. آدرس کانال پوسترها را برای همسر می فرستم و با پسرها راهی شان می کنم برای پرینت رنگی تصاویر و خرید شمع وارمر. شروع می کنم بار و بندیل بستن. لقمه برای بچه ها. بطری آب. لباس گرم که اگر هوا سرد شد بپوشند. چند تا پرچم هم ببریم خوب است. توی ماشین که می نشینم، آیت الکرسی خواندن را شروع می کنم. خودمان و بچه ها را می سپارم به خدا. همسر زیر لب زمزمه می کند و در حال و هوای خودش است. «منم باید برم، آره برم سرم بره، نذارم هیچ حرومی، طرف حرم بره...» من هم دلم می خواهد برای شستن گرد غمی که از دیشب روی دلم پاشیده شده، بلند بلند گریه کنم. اما می دانم که بچه ها تحمل گریه ام را ندارند. و البته آنقدر دعوایشان بر سر تقسیم رنگ های شمع ها بالا گرفته، که مجالی برای گریه هم نیست. چهارراه ولیعصرشهر خلوت تر از تصورمان است. به خیابان انقلاب که نزدیک می‌شویم، حضور نیروهای یگان ویژه پررنگ تر می شود. در چند گروه دیگر هم پیام می گذارم و از برنامه ای که داریم، باخبرشان می کنم. می رسیم سر قرار. دو سه تا خانواده زودتر از ما رسیده اند. چند نفر را هم نمیشناسم. تعداد بچه ها از بزرگترها بیشتر است. بچه های بزرگتر چسباندن پوسترها به نرده ها را به عهده می گیرند و کوچکترها ناظران ذوق زده روشن کردن شمع ها می شوند. ما خانم ها خیلی حرف و بغض و گریه برای هم داریم. اما فرصت بروز همه اش نیست. به همان آغوش گرم کوتاه و نم اشکی که پای چشممان می جوشد، اکتفا می کنیم. نردهتوجه  رهگذران رویمان را باز می کند و کم کم به هرکس می گذرد پیشنهاد شمع روشن کردن می دهیم. «برای همدردی با مردم شیراز، شمع روشن می کنین؟» بعضی ها می پذیرند. بعضی ها مکثی می کنند و با تردید می گذرند. بعضی ها صریح می گویند «نه!». دو سه تا از باباها پوستر برمی دارند و کنار خیابان می ایستند تا توجه ماشین ها را به خودشان جلب کنند. لشکر بچه ها هم خیلی زود از این حرکت استقبال می کند و نفری یک پوستر به دست، قطار می‌شوند کنار خیابان. پسر کوچکتر خسته شده و با وجود لباس های گرم، باز هم از سرما شکایت می کند. بچه های بزرگتر اما دل نمی کنند و با اینکه دیروقت شده، باز هم می خواهند بمانند. چند دقیقه ای برای دل آنها صبر می کنیم. در راه برگشت، بچه ها تقاضای سلام فرمانده می کنند. گوشی را که باز می کنم می بینم یکی از خانواده های جمع مان که در سفر کاشان بوده اند هم در همان جا این برنامه را پیاده کرده اند. آفرین به همت شان. بچه ها سلام فرمانده می خوانند. من و همسر درباره این حرف می زنیم که چقدر تعامل واقعی با آدم ها انرژی بخش است. چقدر نیاز داشتیم که به جای غرق شدن در فضای مجازی، با خود خود آدم ها حرف بزنیم. سلام فرماندهصدای نفس های پسر بزرگم که خوابش برده، بلند می شود. پسر کوچکم بی هماهنگی جلو می آید، صورتش را به صورتم می چسباند، سرش را روی شانه ام رها می کند و خوابش می برد. من در فکر شب هایی که آرتین بعد از این دارد، اشک می ریزم. دلم می خواهد تا صبح برای همه کودکانی که در هر کجای جهان در اثر ظلمی از نعمت پدر و مادر محروم شده اند، گریه کنم. نگاهم به همسر می افتد. صورت او هم خیس است. رسیدیم خانه. همین طور که پسر کوچکم را در بغل گرفته بودم و به داخل ساختمان می رفتم، با خودم فکر کردم، کاش بعد از این آدم های زیادی باشند که به آرتین متعهد شوند. برای ایران، که خاطرش برای همه مان عزیز است، به آرتین متعهد شوند. بچه را توی رختخوابش خواباندم و از اتاق بیرون آمدم. بی مقدمه رو به همسر گفتم «من به آرتین متعهدم.» پایان پیام /
منبع: فارس
شناسه خبر: 809941

مهمترین اخبار ایران و جهان: