امروز کمر همت بستم تا کار را شروع کنم و نقشی ماندگار بر صفحه روزگار خلق کنم! اول خواستم که خیلی مدون و سیستماتیک، یک نقشه راه خانه تکانی طراحی کنم و گام به گام پله های پاکیزگی را تی بکشم! بعد دیدم اوضاع خانه بحرانی تر از آن است که عملیات از روی نقشه، بتواند چاره آن باشد. باید در مرحله نخست، به سبک چریکی و پارتیزانی به دل دشمن فرضی بزنم و بعد از یک مرحله فتح و ظفر، سراغ نقشه راه بروم.
گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!
انگار استاد اخلاقش این ذکر را به علی داده باشد که روزی هزار مرتبه از سویدای دلش تکرار کند: «مامان! کی خونه تکونی میکنی؟!»
سه چهار روز است این ورد را برداشته و هر چند دقیقه یک بار مثل پرنده ساعت دیواری در کارتونهای دهه شصت، از کنجی میزند بیرون و با این جمله، نوکی به مغز من و بلکه به روحم میزند تا برخیزم و عزم مراتب بالای عرفان کنم و عملیات غیرممکن خانه تکانی را کلید بزنم!
«باید بفهمم کار، کار کیه؟ علی از طرف کی مزدور شده تا منو وادار به خونه تکونی کنه؟!» سعی کردم در ذهنم دنبال عناصر اصلی این توطئه شوم بگردم! «آیا کار مقداده؟ نه، مقداد که از دشمنان درجه یک خونه تکونیه! آیا یکی از مامان جون ها اون رو به این کار واداشته؟! مامان مقداد که اصلا کاری به این چیزا نداره بنده خدا.
مامان خودم؟ ممکنه! از دید مامان، من یه زن هپلی هستم که هر کاری میکنه به جز منظم کردن خونه ش!» این فرضیه ها در ذهنم چرخ میخورد تا روز چهارم ریاضت علی و استمرارش بر ذکر شریف «مامان! کی خونه تکونی میکنی؟!» که عصرگاهان علی کتاب فارسی اش را داد به دستم و گفت «مامان! از درس پونزده املا بگو.»
املا را تازه شروع کرده بودم که ناگهان پرده از رازها برداشته شد. در درس پانزدهم کتاب فارسی دوم دبستان، نویسندگان کتاب، بازی خطرناکی را با مادران شروع کرده بودند و احتمالا معلمان عزیز این پایه تحصیلی هم در این سناریو با آنها همدست و هم داستان بودند!
- علی! خونه تکونی رو از اینجا فهمیدی؟
- آره. یعنی به این درس که رسیدیم، خانم برامون توضیحش داد.
به دوردست ها خیره شدم و در دلم از اینکه در این چهار روز، مامان طفلکیم را عامل این سیاست «چانه زنی از بالا، فشار از پایین» فرض کرده بودم، شرمنده شدم.
چاره ای نبود. ما باید هر جور شده، خانه تکانی میکردیم. پای آبروی یک خانواده درمیان بود. حتما بقیه بچههای کلاس، هر روز گزارش مفصلی از نقاط پاکسازی شده خانه شان در عملیات خانه تکانی ارایه میدادند و روا نبود که پسرکم علی، بیش از این خود را در موضع ضعف بپندارد و تصویر مادر هپلی، در ذهن او هم شکل بگیرد. باید مایه افتخار پسرم میشدم!
امروز کمر همت بستم تا کار را شروع کنم و نقشی ماندگار بر صفحه روزگار خلق کنم! اول خواستم که خیلی مدون و سیستماتیک، یک نقشه راه خانه تکانی طراحی کنم و گام به گام پله های پاکیزگی را تی بکشم! بعد دیدم اوضاع خانه بحرانی تر از آن است که عملیات از روی نقشه، بتواند چاره آن باشد. باید در مرحله نخست، به سبک چریکی و پارتیزانی به دل دشمن فرضی بزنم و بعد از یک مرحله فتح و ظفر، سراغ نقشه راه بروم.
کار را شروع کردم. هر لحظه هرجا که بودم، چشم میگرداندم ببینم نقطه بحرانی کجاست، به همان رسیدگی کنم. نکته قابل تاملش این بود که هم من کمر همت بسته بودم، هم بچه ها! من جلو میرفتم و مینها را خنثی می کردم، آن ها پشت سرم پیشروی میکردند و مین جدید میکاشتند.
چه می کاشتیم و چه بر میداشتیم؟!
من از درون کیسه برنج، لگو استخراج میکردم، سجاد آن لگوها را می برد زیر میز پذیرایی پخش میکرد تا حالا که بعد از مدت ها پیداشان کرده، حسابی رفع دلتنگی کند.
من میرفتم بالای چهارپایه تا رد شیرکاکائوی پاشیده شده روی تابلو را تمیز کنم، زهرا پایین چهارپایه ضجه می زد و میخواست هرطور شده خودش را به بالای چهارپایه برساند. برادرهای مهربان هم در همین حین، یک سبد اسباب بازی جلویش خالی میکردند تا مشغول شود.
من در فریزر را باز میکردم تا معجونهای عجیب و غریب آزمایش های علی که دیگر از کیمیا شدنشان ناامید شده را بگذارم در سینک ظرفشویی، سجاد در همین حین تعدادی دستمال کاغذی خیس گلوله شده را به عنوان گوشت در طبقات جاساز میکرد.
من شیشه پاک کن را مخفیانه زیر لباسم حمل میکردم تا به آینه اتاق برسم و در یک اقدام ضربتی چند پاف به آینه ی پر از جای دست و آب دهان بپاشم، جوجه اردکها ناگهان طی یک شکار لحظهها من و شیشه پاک کن را مشاهده میکردند و دیگر هرچه میخواستم به دستمال کشیدن کمد و کشوها سوق شان بدهم، زیر بار نمیرفتند. دقیقا باید همان آینه را به نقش و نگارهای ابروبادی منقش میکردند!
من داشتم با آدامس چسبیده به فرش کلنجار میرفتم و علی در همان حین، چالشهای ذهنی اش را مطرح می کرد:
- خیلی حرص می خورم واقعا!
- از چی؟
- از همین شعره. «دخترا ستاره می سازن». مگه دخترا کین که شبکه نهال همه ش اونا رو تحویل میگیره؟ پس پسرا چی؟
این هفتصد و سی و پنجمین بار است که در اثر پخش این سرود دخترانه، دچار احساس تبعیض جنسیتی شده و دارد به جنبشی برای احقاق حقوق از دست رفته پسران فکر میکند!
سجاد هم از راه می رسد و طرف برادرش را میگیرد:
- بله، تازه شم الکی میگه، خودم می دونم دخترا ستاره نمی سازن که!
- کی اینو گفت بهت مامان؟
- نرگس گفت. نرگس خاله مرضیه. من بهش گفتم دخترا ستاره می سازن. اون گفت «نه، ببین من ستاره نمی سازم، اصلا بلد نیستم».
خنده ام گرفته بود. علی دوباره برمیگردد سر خانه اول.
- ما پسرا قوی تریم، اما همه ش دخترا رو تحویل میگیرن. حتی روز پسر هم نداریم.
این را با بغضی که سعی میکند از من پنهانش کند، میگوید.
سعی کردم جمله آرامشبخشی در پاسخش بگویم. دارم تند تند دنبال حرفی میگردم.
- روز پسر نداریم، اما روزایی داریم که بخاطر یه پسر خیلی مهم شدن.
- مثلا چه روزی؟
- روز نوجوان، روز جوان.
- خوب این روزا کی هستن؟ چرا به ما کادو نمیدی وقتی این روزا می رسه؟
هرچی می کشیم از این شبکه نهال میکشیم. حالا بدهکار هم شدیم.
- حالا بذار برسه، کادو هم میدم.
- خوب کی میرسن؟
- باید تقویم رو نگاه کنم.
ای دل غافل! همین الان ماه شعبانیم. تولد حضرت علی اکبر کی می شد دقیقا؟
«وااای! همین فرداست که! حالا کادو از کجا بیارم! ای خدا هدایتت کنه شبکه نهال!!!»
حالا که نشسته ام و در سکوت خانه دارم چای مینوشم، به اندازه کافی گلایه سختیهای امروز که او نبوده را به مقداد کردهام، بچهها را خوابانده ام و نوبت خلوت با خودم رسیده. «خداجان! ممنون که به برکت حضور بچهها، خانه مان را میتکانی، مناسبت ها را یادمان می آوری، لبمان را خندان و دلمان را نرم میکنی!»
پایان پیام/