نیوز سیتی!
18 شهریور 1402 - 19:20

عراقی‌ها به این راحتی بی‌خیال زائر نمی‌شوند

سال‌هاست عراقی‌ها بدون هیچ اما و اگری به زائران اربعین خدمت می‌کنند و در این خدمت هیچ مانندی ندارند. این روایت دنباله‌دار، گوشه‌ کوچکی از زائرنوازی آنها است. بخش اول آن را اینجا بخوانید.

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - زینب رجایی: اگر چراغ ماشین را خاموش کنیم، در تاریکی بیابان‌های خاک عراق چشم چشم را نمی‌بیند. یک ربع است که در جهتی نامعلوم در دل تاریکی کور از جاده نجف به کربلا فاصله گرفته‌ایم. من که در مسیرهای هرروزه تهران سوار ماشینی غیر از تاکسی‌های سبز و زرد نمی‌شوم حالا با سه هم‌سفر دیگرم، همراه مرد جاافتاده و چهارشانه عراقی شده‌ایم که نه نامش را می‌دانیم؛ نه زبانش را و نه حتی مقصدش را! فقط می‌دانیم ما زائریم و او میزبان…

وقتی خسته و خاکی عمودهای حوالی ۱۰۰۰ را رد کردیم، جلویمان را گرفت و گفت: «مَبیت زائر؟! مَبیت؟ تَعبان؟» متوجه شدیم که او از اهالی روستایی‌های اطراف «مَشایه» است که احتمالاً توان مالی آن‌چنانی برای کمک به موکب‌ها نداشته اما خانه و خانواده‌اش را برای چند وعده پذیرایی مهیا کرده است. حالا راه ما را سد کرده و می‌پرسد: «زائر! شب را در خانه دیگری می‌مانید؟ خسته‌اید؟»

حوالی ده شب، جایی برای سوزن انداختن در موکب‌ها باقی نمانده وای به حال جمع چهار نفره ما… دو دل بودیم ولی دعوت و اصرار مرد عراقی را قبول کردیم و انگار که دنیا را تقدیمش کرده باشیم. ما را دنبال خودش راه انداخت تا به ماشین برسیم. توی مسیر مدام در حق‌مان دعا می‌کرد و دست راستش را روی سر و روی چشمش می‌گذاشت. به گمانم می‌گفت: «شما تاج سر من هستید؛ روی چشم من قدم می‌گذارید…» صندوق عقب را باز کرد و با احترام جلویمان ایستاد؛ اجازه نداد خودمان وسایل را جاساز کنیم؛ کوله‌های خاک‌گرفته را از دستمان گرفت و مثل راننده تشریفات، در ماشین را برایمان باز کرد.

تماشای اشتیاق کودکانه و احترام بی‌اندازه از مرد غریبه‌ای که از نظر سن و سال جای پدرمان داشت، عجیب بود. اسم‌هایمان را پرسید و خودش را «ابوسلمان» معرفی کرد. دست و پا شکسته بهِمان فهماند چند ساعتی است در مشایه، تلاش می‌کند جمعی را مهمان خانه‌اش کند؛ اما گویا زائران یا ترجیح داده‌اند در خنکای شب پیاده روی کنند یا نخواسته‌اند در رفت و آمد به خانه او در روستا زمان را از دست بدهند. یک روز بیشتر تا اربعین وقت نیست و راهی کمی هم باقی نمانده؛ کسانی که اینجا آمده‌اند کمابیش می‌دانند عراقی‌ها به این راحتی‌ها بیخیال زائر نمی‌شوند و گاهی برای پذیرایی حق انتخاب هم نمی‌دهند. جوری خواهش می‌کنند که نمی‌توانی دست یا دعوتشان را رد کنی.

ابوسلمان پنجاه ساله به نظر می‌رسد، دشداشه مشکی پوشیده و عرض شانه‌هایش کمی از حدود صندلی راننده تجاوز می‌کند. روی جاده‌ای که هر لحظه از آسفالتش کمتر و به سنگلاخش اضافه می‌شود گاز می‌دهد و بی‌احتیاط رانندگی می‌کند. نه ترسی از تصادف دارد نه واهمه‌ای از آسیب دیدن جلوبندی ماشین کهنه‌اش. بی‌وقفه و ذوق‌زده برای ما که چیز زیادی از حرف‌هایش متوجه نمی‌شویم تند تند حرف می‌زند. «احمد» یکی از هم‌سفرهایمان که صندلی جلو نشسته است هر چند ثانیه یک بار رو به ابوسلمان سر تکان می‌دهد و جوابش را با چند کلمه از لهجه عراقی‌ها که حفظ کرده می‌دهد: «اِی…زِین! زِین! حفّظکم الله» یعنی: «آره… چه خوب… چه زیبا… خدا حفظتان کند» و ابوسلمان که خیال می‌کند او عراقی می‌فهمد با اشتیاق بیشتری ادامه می‌دهد؛ غافل از اینکه احمد ما، عربی را تک ماده کرده است.

شوخی‌های احمد که ته می‌کشد دوباره به دل بیابان زل می‌زنم و نگاهم میان تاریکی بی‌انتها گم می‌شود. به این فکر می‌کنم که چه اطمینان و اعتمادی، تمام منطق و افکار من و همراهانم را پر کرده که خود را این‌طور بی اما و اگر به ابوسلمان و مقصد نامعلومش و خانواده‌ای که نه از آنها چیزی پرسیده‌ایم و نه چیزی می‌دانیم، سپرده‌ایم. تا چشم کار می‌کند نه از آبادی خبری است نه از آدمی. تاریکی بیابان روی افکارم سایه می‌اندازد… خیال می‌کنم اگر مرد عراقی تنومند، همین حالا سلاحی از کنار دستش بردارد، ما چه باید بکنیم؟ همزمان با افکار تاریکم، ابوسلمان دستش را از کنار پای چپش پایین می‌برد و صدای خس خسی بلند می‌شود. ترسیده‌ام؛ در کسری از ثانیه تپش قلب می‌گیرم؛ انگار با گوش خودم می‌شنوم که چطور صدای ضربان قلبم، سکوت مطلق ناکجاآبادی که در آن فرو می‌روم را می‌شکند...

مرد عراقی، با همان سرعت سرسام‌آوری که رانندگی می‌کند مشمایی را از کف ماشین روی پایش می‌گذارد و چیزی را از پشت سرش سمت من و «محدثه» که کنارم نشسته است می‌گیرد. می‌خواهم چشم‌هایم را از ترس ببندم که قوطی آبمیوه را توی دستش می‌بینم: «عطشان زائره؟» یعنی زائر خانم! تشنه هستی؟ آبمیوه را می‌گیرم و از بدبینی‌ام خجالت می‌کشم. به هر نفرمان یک آبمیوه می‌دهد. یخ یخ است و البته کمی خیس. می‌گویم: «چقدر خنک است… زیر صندلی ماشینش یخچال دارد؟» احمد آرام می‌گوید: «توی مشما را چند تکه یخ گذاشته که آبمیوه‌ها خنک بمانند… نصف بیشتر یخ‌ها هم آب شده؛ بنده خدا معلوم نیست از کی توی مشایه دنبال زائر می‌گردد…». کف ماشین را نگاه می‌کنم. آب، تقریباً تمام کفی زیر پایم را گرفته است… ابوسلمان فکر تشنگی احتمالی ما و خنکی آبمیوه را کرده، ولی فکر ماشین خودش را نه! چقدر عجیب‌اند این مردم…

منبع: مهر
شناسه خبر: 1491719

مهمترین اخبار ایران و جهان: