نیوز سیتی!
28 مهر 1402 - 13:55

یادی از بزم رزم‌ بچه‌های همدان در حریم حرم

معرکه عجیبی بود، روز آزمون بچه‌های همدان، حاج حسین همدانی نیروهای مردمی را برای مقابله با داعش بسیج کرد تا بزم رزم‌آفرینی بچه‌ها قلب دشمن را بشکافد و سیاهی شب را در هم بشکند.

خبرگزاری فارس همدان. دلنوشته یکی از رزمندگان مدافع حرم برای یاران پروازکرده.

مهرماه ۹۴ بود و دوران آزمون بزرگی برای نسل تازه‌نفس همدان، آن هم در بحبوحه آتش فتنه آمریکایی- صهیونیستی یا همان فتنه غربی- عبری-عربی. آتشی که از آستین جنایتکارانی به نام داعش بیرون زد و حرم حضرت زینب(س) را هدف قرار داد.

کودکان و زنان بی‌گناه سوری و عراقی مانند این روزهای فلسطین آماج وحشی‌گری دست‌آموزهای شیطان بودند و دنیا هر روز جنایت جدیدی از سر بریدن و مثله کردن و زنده سوزاندن اسرای دست‌بسته را به چشم می‌دید.

ماشین وحشتناک جنگی داعش که رمز پیروزی را در "الفتح بالرعب" می‌دانست با پشتیبانی نظامی آمریکا و انگلیس، حمایت اطلاعاتی اسرائیل و تزریق مالی برخی از کشورهای منطقه هر روز به مرزهای ایران و حرم‌های اهل بیت(ع) نزدیک‌ می‌شد.

این پیشروی وحشت و دلهره عجیبی در دل ارتش کشورهای مورد هجوم افکنده بود اما سردار دلها حاج قاسم عزیز با اتکا به مولای متقیان علی(ع) که فرمودند: "اعر الله جمجمتک" پیشانی را به خدا سپرد و با نیروهایش به یاری مظلومان عراق و سوریه شتافت.

حاج حسین همدانی هم نیروهای مردمی را برای مقابله با داعش بسیج کرد تا بزم رزم‌آفرینی بچه‌های همدان قلب دشمن را بشکافد و سیاهی شب را در هم بشکند.

رزمندگان مدافع حرم و مستشاران نظامی اعزامی از همدان که ماه‌ها در شرایط سخت آموزش ضد تروریستی و جنگ شهری دیده بودند برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و مردم بی‌دفاع لباس رزم بر تن کردند و راهی شدند.

حاج حسین می‌دانست بچه‌های همدان در منطقه هستند و با یک خودروی مشکی دائما در مسیر تردد می‌کرد. فردا شب ورود بچه‌ها به منطقه بود که حاج حسین آسمانی شد!

غمی سنگین سر سینه بچه‌های همدان نشست اما آن جا فرصت برای غصه خوردن نبود، باید آماده عملیات می‌شدیم و انتقام سخت از دشمن.

پس از توجیه عملیاتی و شناخت منطقه شب موعود فرا رسید، بچه‌ها وضو گرفتند و دست به کار نوشتن شدند... نوشتن وصیت‌نامه!

سید میلاد[مصطفوی] که از طولانی شدن وصیت یکی از بچه‌ها تعجب کرده بود با شوخی و خنده پرسید: چه خبره؟! دلنوشته می‌نویسی؟!

شب عجیبی را به چشم دیدیم، برای بعضی از بچه‌ها مثل مجتبی [کرمی] انگار شب حنابندان بود، حال عجیبی داشت، مدام چشمش به دستش بود، دستی که روی آن با حنا نوشته بود "لبیک یا رقیه(س)".

سید میلاد و چند نفر دیگر هم سرشان را تراشیده بودند. مجید [صانعی] اما آرام و متین گوشه‌ای نشسته بود و با چشمان بارانی حال بچه‌ها را می‌دید.

حدود نیمه‌های شب موعد حمله فرا رسید، نیروها به منطقه اعزام شدند. بخشی از راه را باید با نفربر طی می‌کردیم. نفربری که تعدادی از بچه‌ها سوار آن شدند در تاریکی چپ کرد. اما هر طور بود بچه‌ها خود را رساندند پای کار.

شب در مدرسه روستایی نزدیک خط مقدم مستقر شدند، تا صبح صدای شلیک خمپاره و درگیری‌های گاه و بیگاه گوش‌ها را خراش می‌داد.

حالا دیگر صبح شده بود و میدان جنگ آدم خودش را می‌طلبید. انگار با تمام وجود رزمندگان را فرامی‌خواند. بچه‌ها سهمیه مهمات و نارنجک را گرفتند و سرازیر شدند به سمت معرکه.

آفتاب تازه طلوع کرده بود. گردان تکاور به ستون یک حرکت می‌کرد. نزدیکی‌های روستای شغیدله صدای درگیری و انفجار بیشتر می‌شد. در میان ساختمان‌های ورودی روستا رگبار گلوله‌های ضد هوایی از ارتفاع کم از روی سر بچه‌ها می‌گذشت. نفس‌ها در سینه‌ها حبس بود و چشم‌ها خیره به روبرو.

دشمن بین درختان زیتون خود را پنهان کرده بود و تیر و ترکش نثار بچه‌ها می‌کرد، شرایط سخت و عجیبی حاکم بود، رد گلوله‌ها روی تن آسمان خودنمایی می‌کرد، شهادت در چند قدمی بچه‌ها بود و تا رسیدن به آرزوی دیرینه "یا حسین(ع)" فاصله.

ناگهان سکوت غریبی همه جا را فرا گرفت. یکی پشت بی‌سیم فریاد زد: میلاد را زدند! باورمان نمی‌شد، دوباره صدا تکرار شد، سکوتی غمبار روی صورت بچه‌ها جا خوش کرد و اشک در چشم‌ها حلقه زد.

گلوله‌ای به گلوی میلاد خورد و او را از پیش ما برد، باورش سخت بود میلاد شوخ‌طبع و دوست‌داشتنی رفته باشد!. جنازه‌اش وسط معرکه بین نیروهای خودی و دشمن ماند و کاری از دست ما برنیامد. وای خدای من چطور می‌شود بدون میلاد برگشت؟! فکرش هم دیوانه‌کننده بود.

اما ساعتی بعد دومین شهید همدان هم آسمانی شد. گلوله مستقیم روی صورت مجتبی نشست و ما را در بهت غم رفتنش فرو برد.

بچه‌ها دست‌بردار نبودند و مردانه می‌جنگیدند. گلوله خمپاره‌های چریکی تمام شد، دشمن به نزدیکی بچه‌ها رسید و احتمال دور زدن و محاصره زیاد بود.

ظهر شد و وقت نماز، بچه‌ها با پوتین و بعضا لباس‌ خونی نماز را در گرماگرم جنگ اقامه کردند.

آن طرف‌تر تعدادی از بچه‌ها پشت دیواری گیر افتاده بودند. چاره‌ای نبود، با تی ان تی دیوار را منفجر کردیم تا حفره‌ای ایجاد شود. به سلامت برگشتند. 

تک‌تیراندازها هم بالای ساختمان دشمن را زمین‌گیر کردند، مجید تیربارچی بود. مثل همیشه آرام و متین و حساب شده نشانه می‌گرفت و شلیک می‌کرد. 

یکی از بچه‌ها با تکفیری‌ها از دور شوخی می‌کرد. قوطی کمپوت را گرفته بود بالا و می‌گفت اگر می‌توانید این را بزنید!!!. آنها هم نامردی نمی‌کردند و با رگبار جواب می‌دادند.

ساعاتی از ظهر گذشته بود که زیر باران گلوله‌ها و موشک‌های آر پی جی دشمن ناگهان گلوله‌ای به بازوی چپ مجید اصابت کرد و در دم افتاد روی زمین. گلوله‌‌ای که از بازو عبور کرد و از پهلو وارد قلبش شد. مجید هم پر کشید، آرام و بی‌صدا.

بچه‌ها همچنان می‌جنگیدند، خسته و تشنه، در لشکر دشمن تلفات زیاد بود و در جبهه خودی سه شهید و چند زخمی. ادای تکلیف اصل کار بود تا دشمن بداند "غیرت شمشیری‌ست حاشا بزند زنگ..."

دشمن باید می‌دانست دیگر زینب(س) هرگز به اسارت نخواهد رفت و چنین هم شد. داعش به یاری خدا شکست خورد و مدافعان حرم پیروز میدان شدند.

اما تا تاریخ هست دشمن هم هست، وحشی‌گری‌اش تمامی ندارد و خرد و کلان و زن و مرد هم نمی‌شناسد، درست مثل کودک‌کشی این روزهای صهیونیست.

دشمن صهیون اما بداند هر چقدر هم بکشد ایمان بر آهن پیروز خواهد شد و فلسطین با دستان همین رزمندگان آزاد می‌شود.

انشاءالله

پایان پیام/ ۳۱۴۰

منبع: فارس
شناسه خبر: 1544200

مهمترین اخبار ایران و جهان: