نیوز سیتی!
30 آذر 1402 - 22:25

وقتی شبمان «شب چله» شد

وقتی بلند شدم و بیرون را دید زدم، دیدم می‌شود از توی ایوان بلندمان رفت توی حیاط. شبمان شب چله شده بود.

خبرگزاری فارس-تهران، فرهاد ابوالفتحی؛ شب چله برای ما بچه روستایی‌های دهه شصت و هفتاد چیزی فراتر از یک شب بود که در آن دور هم جمع می‌شوند و جشن می‌گیرند و این صحبت‌ها. شب چله برای ما اتمسفر خاص خودش را داشت.

شب چله برای ما از روزها قبل شب اولین روز زمستان شروع می‌شد. ما عادت کرده بودیم که از روزهای منتهی به آن روز برای آن شب برنامه‌ بچینیم و در مورد آن‌ها با همدیگر کلنجار برویم و با برادرها و پسرعموها توی سر و کله هم بزنیم تا نهایتا این ما باشیم که حرفش به کرسی می‌نشیند. یکی دو روز منتهی شده به شب چله، خصوصا روز آخر هم که دست به دعا می‌شدیم و حتی با دست‌های کوچکمان تسبیح‌های بلند بالای چوبی دست می‌گرفتیم و تسبیح می‌­انداختیم. که چه بشود؟ که برف بیاید، خوب هم بیاید که آن شب واقعا شب چله بشود.

فکر کردم آفتاب واقعا اگر بخواهد می‌تواند چوب بگذارد لای چرخ آدم‌ها

یادم هست یک سال، روز قبل شب چله آفتاب تا جا داشت و قوتش می‌رسید بر آسمان روستای ما هجوم آورده بود. وسط سرد و سرمای آن پاییز سرجنگ داشت انگار و می‌خواست بگوید برایش زمستان و تابستان فرقی ندارد.

آن روز بود که واقعا فکر کردم آفتاب واقعا اگر بخواهد می‌تواند چوب بگذارد لای چرخ آدم‌ها. آن‌هم به تنهایی. چون روزهای دیگری هم خواسته بودیم با بچه‌های محله برویم فوتبال یا کاری کنیم و باز لجش گرفته بود و جزغاله‌یمان کرده بود و یا کلا از آسمان رفته بود و جایش را داده بود به ابرهایی که از شدت عصبانیت سیاه بودند و آدم با دیدنشان می‌گرخید. حال اینکه پیش آمده بود که پدربزرگ در همچین روزهایی بارها برای کشاورزی زمین‌های دیمش خواسته بود که باران ببارد اما نمی‌بارید. هرچند پدربزرگ اصلا ناراحت نمی‌شد نمی‌دانم چرا و هی می‌گفت «حتما خیری توشه که بارون نمیاد».

 


آن سال هیچکدام از بچه‌های محله ما لااقل و حتی برادر بزرگتر و کوچکترم امیدی به برف نداشتیم. می‌گفتند امسال دیگر خبری از برف نیست. حتی برادر بزرگم گفت که شنیده اگر سالی شب چله‌اش بی‌برف باشد دیگر آن زمستان خبری از برف نخواهد بود و اینطور ترس انداخته بود به دلمان که یک زمستان و سه ماه مدرسه را چطور بدون برف و سرسره، سر کنیم و تعطیلی‌های مدرسه که بخاطر بالا نیامدن ماشین معلم از جاده پرشیب و پیچ پیچی روستا اتفاق می‌افتاد چه می‌شود؟ اما من در آن شرایط هم باز نخواستم زیر بار بروم. آن سال هنوز روزگار پدربزرگ را از خانه ما نگرفته بود و می‌توانستم مثل همیشه سوال‌های سختم را از او بپرسم.

برادر بزرگم گفت که شنیده اگر سالی شب چله‌اش بی‌برف باشد دیگر آن زمستان خبری از برف نخواهد بود

یادم هست که پرسیدم «پدربزرگ می‌گن هوا که بیش از حد گرم بشه امکان اومدن برف زیاده. راست میگن؟» پدربزرگ هم خندید و باز مثل همیشه دست کشید روی سرم و گفت «بابابزرگ فدات بشه. خیلی احتمالش زیاده». صورت پدربزرگ با آن حجم چروک وقتی می‌خندید یکجوری می‌‌شد که من دعادعا می‌کردم توی پیری مانند او بشوم.

من هم خندیم و ذوق کردم و یادم رفت اگر برف نیاید شبمان شب چله نمی‌شود و ممکن است تا آخر سال خبری از برف نباشد. و باز دست‌هایم را رو به آسمان گرفتم و دعا کردم که خدایا اگر برف ببارد قول می‌دهم دیگر بچه خوبتری باشم و مادرم را کمتر دق بدهم و کمتر با برادرم برویم روی کرسی و بازی‌بازی و بعدش دعوا کنیم تا کرسی کمتر میخ‌هایش جاکن شود و جیرجیر صدا بدهد و بقول مادرم آبرویمان پیش مهمانان برود. حتی دعا کردم اگر بروم صحرا پیش گوسفندهای پدربزرگ دیگر سوار قوچ گله نمی‌شوم چون پدربزرگ گفته بود حتی پیامبر هم با آن مقام به حیوانات محبت می‌کرده است.

اگر برف ببارد قول می‌دهم مادرم را کمتر دق بدهم

عصر همان روز یادم هست که باد کم‌کم شروع شد. از اندک اوقاتی بود که از باد خوشم آمده بود و دعا می‌کردم تا می‌تواند زورش را بیندازد پشت هرچه ابر است و بیاوردشان. حتی دعا کردم که خدا بادها را مجبور کند که بصورت دایره‌ای با مرکزیت روستای ما بوزد تا همه ابرها جمع شوند بالای سر روستای ما.

درخت گردوی توی حیاطمان کم‌کم صدای چق‌چق شاخه‌هایش درآمد. روی درخت برگی نماند بود و شاخه‌هایش آب‌بر شده بودند و اگر باد تندتر می‌شد حتم داشتیم نصف سرشاخه‌هایش که بارگیر بودند می‌شکست و سال آینده خبری از گردو نبود. اما من باز دعا می‌کردم.
 


همان لحظه بود که یکی از رفقای پدرم آمد خانه‌یمان. آمده بودند با پدرم برق اتاقمان را درست کنند تا اگر بخاطر پدربزرگ و مادربزرگ خصوصاً، برایمان مهمان آمد و حال جا نداشت بچه‌ها بروند اتاق خواب باری کنند. اما رفیق پدرم هنوز ننشسته بود دعا کرد که باد کمتر شود و من چون می‌دانستم باد نوید برف و باران است توی دلم گفتم خدا لال کند آدمی را که دعای بد می‌کند و نه تنها این دعا که هیچکدام از دیگر دعاهایش را هم برآورده نکند تا حساب کار دستش بیادید و از توی حال زدم بیرون چون خوش نداشتم آن دیلاق را که رویش سیاه بود و داد می‌زد که معتاد است ببینم. حتی دو روز بعدش به مادرم گفتم ممکن است آن مرد پدرم را معتاد کند. مادرم هم کنج لبش را گاز گرفت و گفت «هرکه سبزه رو بود که معتاد نیست. حرف در نیاور برای مردم بچه» و من از آن روز به بعد برای آن مرد حرف در نیاوردم.

مادرم که وسایل را باز کرد چشمش افتاد به روسری. گل از گلش شکفته بود

بعدش رفتم پیش مادرم توی اتاق. مادرم عین هرسال نشسته بود و دورش پر بود از قابلمه و اجاق گاز و کیسه‌هایی که تویشان چیزهایی رنگاوارنگی بود. مادرم را که سلام کردم، سرش را که بلند کرد عرق از زیر چانه‌اش ریخت روی دامنش. روسری زرد پررنگی سرش کرده بود که گل‌های سبزآبی کوچک و بزرگی رویش بود. روسری را پدرم صبح  که رفته بود برای شب چیز بخرد برای مادرم گرفته بود. مادرم که وسایل را باز کرد چشمش افتاد به روسری. گل از گلش شکفته بود.

همیشه یادم هست مادرم عاشق چیزهایی بود که بابام برایش می‌خرید. حتی آن‌ها را بیشتر از چیزهایی که خودش می‌خرید دوست داشت و می‌پوشید. می‌گفت «هیچکس حتی خودم اندازه پدرت سلیقه من رو نمیدونه». من آن موقع دلیل آن ذوق‌ها را اصلا نمی‌دانستم چیست. نمی‌دانستم چرا آدم باید از چیزی که یکی دیگر برایش خریده بیشتر از چیزی که خودش با اشتیاق خریده خوشش بیاید.
 


نشستم کنار مادرم. شیشه‌های پنجره اتاق تار شده بودند و قطره‌هایی عینهو اشک شوقی رو صورت زنی که تنها پسرش داماد شده باشد از روی شیشه‌ها می‌لغزید و توی دامن طاقچه می‌ماند. انگار شیشه اتاق هم از چیزی ذوق زده شده بود. مادرم تنور آهنی را که می‌شد باهاش تکی‌تکی نان پخت را چپکی کرده بود و گذاشته بود روی اجاق. تنور کم‌کمکی حالت نیم کره‌ای داشت و تویش کمی گود بود و خوراک بو دادن گندم و شاهدانه بود. مادرم همیشه گندم را چند روز قبل شب چله توی شیر می‌خواباند و بعد خشک می‌کرد. گندم اینطور تُردتر می‌شد و وقتی با شاهدانه حرارت می‌دید و بقول قدیمی‌ها بو داده می‌شد و به او نمک می‌زدی دیگر هیچ رقیبی بین خوراکی‌های شب چله نداشت.

رنگ و بو را مادربزرگ می‌بخشید که بخشی از موهای حنابسته‌اش قر خورده از زیر «چالمه‌» آویزان شده بود و می‌نشست وسط خانه، لب کرسی زغالی و همه چیز را دور خودش می‌چید و بینمان مشت مشت تخمه پخش می‌کرد

کنار مادرم چند پلاستیک هم بود که تویش شلغم و چغندر و کدو تنبل بود. اما با این وجود باز هم این خوراکی‌ها نبود که به شب چله رنگ و بو می‌داد. بلکه رنگ و بو را مادربزرگ می‌بخشید که بخشی از موهای حنابسته‌اش قر خورده از زیر «چالمه‌» آویزان شده بود و می‌نشست وسط خانه، لب کرسی زغالی و همه چیز را دور خودش می‌چید و بینمان مشت مشت تخمه پخش می‌کرد تا ما و برادرها و دیگر پسرعموها سر اینکه کی بیشتر گیرش آمده کی کمتر جنگ و دعوایمان نشود. رنگ و بو را پدربزرگ بود که می‌داد که آنشب را برایمان «متل» می‌گفت.

آن روز تا فهمیدم آن مردک که دعای بد می‌کرد کارش تمام شده و خدا را شکر دارد از خانه‌یمان می‌رود زدم بیرون و رفتم لب ایوان. ایوانمان یک متری ارتفاع داشت. بارها پیش آمده بود که برف یک متر را پر کرده بود و ما یا از ایوان روی آن سرسره درست کرده بودیم یا بدون اینکه نیاز باشد از پله‌ای جایی برویم همانطور از توی ایوان راه رفته بودیم تا توی حیاط.

به آسمان نگاه کردم. هوا تاریک شده بود و آسمان ستاره نداشت. بابام رفت دنبال پدربزرگ مادربزرگم. آنموقع خانه آن‌ها جدا بود اما حیاطمان یکی بود. حتی تا مدت‌ها با برخی عموها حیاط مشترک داشتیم. عجب دورانی بود. چقدر خانواده‌یمان بزرگ بود. همه پسرعموهایم واقعا عینهو برادراهایم بودند. خوب که به هوا نگاه کردم فهمیدم انگار دارد برف می‌آید. آسمان دلش رضا شده و حرف پدربزرگ داشت درست از آب درمی‌آمد. انگار توی هوا پَر پاشیده بودند. پرهایی که از اول مانند پر جوجه بودند و به مرور بزرگ و بزرگ و بزرگتر و عینهو پر مرغ می‌شدند.
 


از ذوق داد زدم و همه را ریختم بیرون. بردارهایم با ذوق آمدند و کلی توی ایوان بازی‌بازی کردیم. مادرم هم آمد بیرون. مادرم قبل از هر چیزی گفت «عزیزتون بمیره برگردین، ایوون سر شده. بیفتین سرتون...» مادرم منظورش از عزیزتان خودش بود. چون می‌دانست ما از او عزیزتر نداریم اینطور مواقع به جای اینکه گوشمان را بپیچاند این حرف را می‌زد. حتی هزار بار پیش آمده بود که با برادر بزرگترم به‌اش گفته بودیم دیگر این حرف را نزند. اما گوش نمی‌کرد. می‌گفت «من وقتی پی اینید که بلایی سر خودتون بیارید این رو میگم. مراقب خودتون باشید تا نگم». اما ما هم دست بردار نبودیم که. زود حرف مادرم یادمان می‌رفت. دست خودمان هم نبود. اما بلاخره آن حرف را که زد قید برف را زدیم و رفتیم از پشت پنجره نگاهش کردیم.

پدربزرگ گفت «لااقل بخاطر خودتون بیایید. برف وقتی نگاهش کنه آدم، پا نمی‌گیره، همش آب میشه»

پدربزرگ و مادر بزرگ با پدرم آمدند. پدربزرگ هنوز نیامده بود توی خانه گفت «بشینید میخوام براتون بیت بگم. بشینید میخوام شه‌نمه بخونم». صدای پدربزرگم تعریفی نداشت. ولی آنقدر با حس و حال و هوا برای آدم داستان می‌گفت و شعر می‌خواند که آدم چهارگوش می‌شد پای حرف‌هایش. با اینکه عاشق داستان‌های پدربزرگ و داستان کشتی گرفتن‌هایش در قدیم بودیم اما بخاطر برف از کنار پنجره جنب نخوردیم. پدربزرگ گفت «لااقل بخاطر خودتون بیایید. برف وقتی نگاهش کنه آدم، پا نمیگیره، همش آب میشه». برف باید پا می‌گرفت. شب باید واقعا شب چله می‌شد. رفتیم و نشستیم کنار پدربزرگ. برایمان کلی تعریف کرد. از جوانی‌اش، از اینکه چقدر احترام پدرش را داشته و خیلی چیزهای دیگر. مادرم شلغم و چغندر آورد. پدرم تخمه‌ها را گذاشت کنار مادربزرگ. دامن مادربزرگ پر بود از گل و غنچه. نمی‌دانم چقدر غرق بوی لباس مادربزرگ شدم. اما وقتی بلند شدم و بیرون را دید زدم، دیدم می‌شود از توی ایوان بلندمان رفت توی حیاط. شبمان شب چله شده بود.

پایان پیام/

منبع: فارس
شناسه خبر: 1612094

مهمترین اخبار ایران و جهان: