نیوز سیتی!
05 بهمن 1402 - 13:57

تکیه‌گاه امنی به‌نام پدر

به نیمکت تکیه کرد و دستان لرزانش را به سمت جیبش برد و عکسی درآورد، عکسی که شاید برایش یادآور خاطره‌های تلخ و شیرینی از روزهای دورِ پدر بودن بود!

به گزارش خبرگزاری فارس از شیراز، دست‌هایش می‌لرزید و شانه‌های خمیده‌اش تکان می‌خورد، کمی نزدیک‌تر شدم و آرام صدایش زدم: پدر جان!

سراسیمه رویش را برگرداند و صورت خیسش را با آستین پاک کرد و سری تکان داد.

گفتم کمکی از من ساخته است؟ خنده شیرینی کرد و گفت: درد من درمان ندارد.

می‌دانستم چند سالی می‌شود ملاقات‌کننده‌ای نداشته و دلش به اندازه همه عمرش تنگ است، گفتم پدرم من را مثل دخترت بدان و هر کمکی بتوانم دریغ نمی‌کنم.

به نیمکت تکیه کرد و دستان لرزانش را به سمت جیبش برد و عکسی درآورد، عکسی که شاید برایش یادآور خاطرهای تلخ و شیرینی از روزهای دور پدر بودن بود...

پرستار همین‌طور که این جملات را به زبان می‌آورد اشک می‌ریخت، گفتم: ببخشید نمی‌خواستم اوقاتتان را تلخ کنم.

به آرامی گفت: نه نه تلخ که نه سینه من پر است از این خاطراتی که گفتنش دلم را سبک می‌کند، آخر سینه ما محرم اسراری است که گاهی شاید تا آخر عمر هم بر زبان نیاوریم.

دلم آسوده شد و برای شنیدن مشتاق‌تر شدم.

پرستاری که گفتگویم با او گل کرده بود در سرای سالمندان شیراز کار می‌کند، حدودا ۴۰ ساله است و ۲ فرزند دارد.

می‌خواستم برای روز پدر ویدیویی از پدرهای حاضر در خانه سالمندان تهیه کنم اما تهیه عکس و فیلم را منع کرده‌اند، پس به گفتگو بسنده کردیم.

خواستم ادامه خاطره آن پدر پیر و قد خمیده زیر بار ناملایمات روزگار را برایم بگوید.

و او ادامه داد: این پیرمرد که من به او پدر بزرگ می‌گویم مانند پدربزرگ واقعی خودم است، گرچه سالها پیش پدربزرگم را از دست داده‌ام اما انگار خداوند با این پدر جایش را برایم پر کرد.

نمی‌دانم چرا اما علاقه خاصی به او دارم، نگاهش مهربان است و گاهی با او هم کلام می‌شوم و خاطراتش بغض و غم و گاهی شادی را در دلم زنده می کند.

او می‌گوید تو مرا به یاد دخترم می‌اندازی، آخر دو پسر و تنها دخترش سالهاست سراغی از او نگرفته‌اند...

این جمله را که گفت بغض کردم و دلم برای پدرم تنگ شد، ۲ روز دیگر روز پدر بود، روز مهربان‌ترین پدر دنیا...

دست‌های پدرم را در دست گرفتم و بر آنها بوسه زدم، لحظه لحظه اتفاقات سرای سالمندان جلوی چشمانم رژه می‌رفت و حرف‌های پرستار در گوشم می‌پیچید.

چشمانم را بستم و روزهای رفته را تصور کردم و دلم خواست تا ابد در همین حالت بمانم و از لمس دستانش سرشار شوم، اخر چطور می‌شود فرزندی پدر یا مادرش را فراموش کند؟! قطعا نمی‌توانم پاسخی برای سوالم بیابم پس به خودم یادآوری می‌کنم که هیچ‌ تکیه‌گاهی امن‌تر و محکم‌تر از شانه‌های پدر نیست...

یاد حاج‌قاسم افتادم، او که به حق برای همه‌مان پدری کرد، همان تکیه‌گاه امنی که شنیدن نامش هم لرزه به اندام دشمن می‌اندازد، پدری که اسلحه برداشت و به میدان ربت تا پدرترین پدر باشد برای ما برای فرزندانش برای ایران.

پایان پیام/ن

منبع: فارس
شناسه خبر: 1649268

مهمترین اخبار ایران و جهان: