نیوز سیتی!
23 مهر 1401 - 13:09

در روز عصای سفید به استقلال نابینایان کمک کنیم

فرهنگ‌سازی درستی نشده که چطور باید با یک فرد نابینا ارتباط برقرار کنند. البته همه چیز از خانواده شروع می‌شود. خانواده‌هایی که فرزند معلول دارند، باید با رفتار خودشان اعتماد به نفس فرزند معلولشان را بالا ببرند تا او بتواند وارد اجتماع شود و از پس خودش بربیاید. اگر این خانواده‌ها نگذارند فرزندشان خودش را جمع و جور کند، او هرگز از پس خودش برنخواهد آمد. گروه زندگی - مینا فرقانی: نمی‌دانم برای کسی که در مدرسهٔ عادی درس می‌خواند، چقدر احتمال دارد که در دوران تحصیلش با یک کم‌بینا یا نابینا هم‌کلاس شود و با او در یک نیمکت بنشیند. خوشبختانه من یکی از آنهایی بودم که این تجربه را کسب کردم. سال سوم راهنمایی بودیم. چند روزی از مهر ماه گذشته بود که ناظم مدرسه در کلاس را باز کرد و «‌میترا سادات طبایی» را به‌عنوان دانش‌آموز جدید به داخل کلاس فرستاد. گروه زندگی - مینا فرقانی:گروه زندگی -مینا فرقانی:یادم نمی‌آید قبل از ورود او اطلاعاتی درباره‌اش به ما داده باشند. به محض ورودش، همه به او خیره شدیم و با تعجب نگاهش کردیم. او کم‌بینای مادرزادی بود و ما نمی‌دانستیم. ظاهر یکی از چشم‌هایش به کلی فرق داشت. همین باعث شده بود که سی نفر دانش‌آموز بی‌اطلاع از نحوهٔ مواجهه با یک فرد کم‌توان جسمی، خیره خیره او را دنبال کنند تا روی یکی از نیمکت‌ها بنشیند. میترا تحصیلش را در مدرسهٔ نابینایان اصفهان شروع کرده بود. اما از سال سوم راهنمایی به ناچار در مدارس عادی، ادامه‌ تحصیل داد. در این میان تنها راه ارتباط او با درس‌خواندن به شیوهٔ بینایی، یک معلم رابط بود که هفته‌ای یک بار به مدرسهٔ ما می‌آمد. ما نه خط بریل بلد بودیم و نه مدل آموزشی را که میترا با آن درس خوانده بود می‌دانستیم. آن‌قدر هم خجالتی و درونگرا بود که اصلاً با ما حرف نمی‌زد و تمام سؤالات و کنجکاوی‌هایمان را بی‌جواب می‌گذاشت. برگرداندن برگه‌های امتحانی و سؤال و جواب‌های کلاسی از خط بریل به خط بینایی، و رفع تمام اشکالاتی که در ارتباط بین میترا با مدرسهٔ عادی و معلمانِ ظاهراً غیراستثنایی ما بود، موکول می‌شد به همان چند ساعتی که معلم رابط می‌آمد. او باید همهٔ ابهامات میان ما را حل و فصل می‌کرد؛ اما نه فرصتش را داشت، نه توانش را. سرعت تدریس معلم‌ها و جزوه‌گفتن‌شان برای کسی مثل میترا خیلی بالا بود و او همیشه جا می‌ماند. شیوهٔ آموزش به ما، اصلاً به درد او نمی‌خورد و معلم‌ها وقت اضافه‌ای برای کار کردن با او کنار نمی‌گذاشتند. چاره‌ای نبود جز اینکه خود ما دانش‌آموزان دست به کار شویم و با میترا ارتباط برقرار کنیم. آموزش که ندیده بودیم. بی‌برنامه و بدون هماهنگی با همدیگر، با آزمون و خطا شروع کردیم. خیلی از بچه‌های کلاس تلاش کردند به او نزدیک شوند. اما ظاهراً از ابتدا قرعهٔ کار به نام من دیوانه زده بودند و من موفق شدم دل رنجیدهٔ میترا را به دست آورم و تا امروز دوست بمانیم... این‌ها را همین اول کار تعریف کردم که بین صحبت‌های میترا کمتر برایتان حرف بزنم! میترا سادات طبایی در خانهٔ خودش. او تقریباً ۵ سال پیش ازدواج کرد. ازدواجورود به مدرسهٔ عادی خیلی سخت بود ورود به مدرسهٔ عادی خیلی سخت بودورود به مدرسهٔ عادی خیلی سخت بودمیترا هنوز هم تمایل زیادی به حرف زدن ندارد. اما خبرنگار جماعت، استاد حرف کشیدن از کسانی است که نمی‌خواهند حرف بزنند و اساساً اهل مصاحبه نیستند: «دوران دبستان و راهنمایی را بین بچه‌های هم‌نوع خودم بودم. برای همین ورود ناگهانی‌ام به مدرسهٔ عادی در سال سوم راهنمایی، خیلی سخت بود. وارد جمعی شده بودم که فکر می‌کردم نتوانم بین‌شان موفقیتی به دست آورم. البته در واقع این‌طور نبود. اما ناآگاهی بچه‌های عادی و معلمان مدارس عادی دربارهٔ ارتباط با معلولان، باعث می‌شد تمایل چندانی به برقراری ارتباط به آنها نداشته باشم. احساس می‌کردم با برقراری ارتباط می‌خواهند به من ترحم کنند و من اصلاً دوست نداشتم کسی به خاطر کم‌بینایی‌ام به من ترحم کند. کلاً برای مردم جا نیفتاده که چطور با یک فرد معلول رفتار کنند. به نظرم اگر از ابتدا با بچه‌های عادی درس می‌خواندیم، خیلی بهتر بود تا اینکه چندین سال را در مدارس نابینایان تحصیل کنیم و بعد وارد اجتماع عادی شویم. معلمانخلاصه به هر ترتیبی بود دوران دبیرستان را هم گذارندم و وارد دانشگاه شدم. در دانشگاه، رشتهٔ علوم تربیتی (گرایش راهنمای مشاوره) خواندم و در مقطع کارشناسی فارغ‌التحصیل شدم. دوران دانشجویی هم مسائل و مشکلاتی داشتم. اما به لطف خدا و با تلاش خودم توانستم تمامش کنم.». این عکس را سال ۱۳۹۰ از میترا گرفتم. آن موقع دو سالی می‌شد که دو میدانی را شروع کرده بود. دو میدانی، تلاش و استقامت! دو میدانی، تلاش و استقامت!دو میدانی، تلاش و استقامت!میترا ورزش را به طور حرفه‌ای و البته با کمترین امکانات دنبال می‌کند و چندین مقام استانی و کشوری دارد: «سال ۱۳۸۸ از طرف کانون روشندلان دعوت به ورزش شدم. رشتهٔ دو میدانی را انتخاب کردم و تا الان مقام‌های زیادی در رشته‌های نیمه‌استقامت، ۴۰۰متر و ۸۰۰متر کسب کرده‌ام. الان دارم استقامت کار می‌کنم، مادهٔ ۱۵۰۰متر. تمام این مقام‌ها را با تلاش بسیار زیادِ خودم، کسب کرده‌ام. چون هیئت، کارهای لازم برای موفقیت ورزشکاران را انجام نمی‌دهد؛ از جمله آوردن مربی خوب. اگر مربی‌های ما توانمند بودند و می‌دانستند چطور باید با بچه‌های معلول (به‌خصوص بچه‌های کم‌بینا و نابینا) رفتار کنند، ما باید الان عضو تیم ملی بودیم.». حتماً می‌دانید کسی که می‌خواهد در یک رشتهٔ ورزشی در سطح بالا موفق شود، امکانات بیشتری نسبت به یک ورزشکار عادی نیاز دارد. میترا در این باره می‌گوید: «قرار نیست فقط دور یک زمین بدویم و ورزش هوازی انجام دهیم. ولی آنها فقط یک زمین در اختیار ما می‌گذاشتند و می‌گفتند بیایید ورزش کنید. در حالی که چیزهای دیگری هم نیاز است. ما مربی بدنسازی مخصوص نیاز داشتیم. یک مربی توانمند که بداند چه کار کند. آدم‌ها فقط با داشتن کارت مربی‌گری، مربی نمی‌شوند. متأسفانه برای ما مربی‌های توانمندی نمی‌گذاشتند.». بچه‌های نابینا خودشان را جمع و جور کنند بچه‌های نابینا خودشان را جمع و جور کنندبچه‌های نابینا خودشان را جمع و جور کنندمیترا گله دارد که مردم و اجتماع شیوهٔ تعامل و رفتار با افراد کم‌توان را نمی‌دانند. از او می‌خواهم توضیح دهد که به نظر او افراد عادی در برقراری ارتباط با افراد کم‌توان جسمی چه نکاتی را باید رعایت کنند: «فرهنگ‌سازی درستی نشده که چطور باید با یک فرد معلول ارتباط برقرار کنند. البته همه چیز از خانواده شروع می‌شود. خانواده‌هایی که فرزند معلول دارند، باید با رفتار خودشان اعتماد به نفس فرزند معلولشان را بالا ببرند تا او بتواند وارد اجتماع شود و از پس خودش بربیاید. اگر این خانواده‌ها نگذارند فرزندشان خودش را جمع و جور کند، او هرگز از پس خودش برنخواهد آمد. خانوادهخودم تا چند سال پیش اجازه نداشتم به تنهایی جایی بروم. همه جا خانواده همراهی‌ام می‌کردند. چون می‌ترسیدند به خاطر کم‌بینایی اتفاقی برایم بیفتد. با آنها صحبت کردم و گفتم «بالاخره تا کِی شما می‌توانید همراهم باشید؟! من خودم باید از پس خودم بربیایم.». در مدرسه، دانشگاه و جامعه باید فرهنگ‌سازی شود که چطور با یک فرد معلول رفتار شود.». مانع استقلال فرزند نابینایتان نشوید مانع استقلال فرزند نابینایتان نشویدمانع استقلال فرزند نابینایتان نشویدشاید فکر کنید خانواده‌ای که فرزند کم‌توان جسمی دارد، در اینکه چه چیزی برای او بهتر است، تشخیص درست‌تری دارد. اما میترا معتقد است بسیاری از خانواده‌ها هم نیاز اصلی فرد کم‌توان را درست درک نمی‌کنند. او درد دلش را از خانواده‌ها این طور شرح می‌دهد: «خانواده‌ها اجازه بدهند بچه‌های نابینا یا کم‌بینایشان، دختر یا پسر، مستقل شوند. اگر نتوانند روی پای خودشان بایستند، هیچ‌وقت در جامعه موفق نمی‌شوند. کمک‌شان کنید تا از پس خودشان بربیایند. اگر می‌خواهید فرزندتان موفق شود، باید مستقل باشد. من دوستان و اطرافیانم را می‌بینم که خانواده‌هایشان مانع استقلال‌شان هستند. خدا عمر باعزت به همهٔ پدر و مادرها بدهد. ولی آنها تا کِی کنار ما هستند که یک بشقاب غذا و یک لیوان آب به دستمان بدهند؟ خانواده موظف است فرزند معلولش را برای مستقل‌شدن آماده کند. نترسید که اگر برود بیرون، اتفاقی برایش می‌افتد؛ یا اگر آشپزی کند، دستش را می‌بُرد یا غذا را خراب می‌کند.» عصای سفید را به دست فرزند نابینایتان بدهید عصای سفید را به دست فرزند نابینایتان بدهیدعصای سفید را به دست فرزند نابینایتان بدهیدخانواده‌ها همیشه نگران فرزندانشان هستند. حق هم دارند. خصوصاً اگر فرزندشان کم‌توان جسمی باشد. اما این نگرانی کمکی به فرزند نمی‌کند. بلکه او را از فرصت عادی زیستن و تجربه کردن باز می‌دارد. میترا اکیداً توصیه می‌کند خانواده‌ها برای محافظت از فرزندانشان آنها را در حصار خانه نگه ندارند؛ بلکه آموزششان دهند و آماده‌شان کنند تا مستقل شوند: «متأسفانه بعضی از خانواده‌ها اجازه نمی‌دهند فرزندان معلول‌شان حتی کارهای شخصی خودشان را انجام بدهند. و این واقعاً دردناک است. اگر خانواده‌ها کمک‌حال بچه‌های معلول باشند، به مستقل‌شدن و زندگی مشترک‌شان کمک زیادی می‌کنند. خیلی از خانواده‌ها به بچه‌های نابینا اجازه نمی‌دهند به خرید بروند. این در زندگی آینده‌شان بسیار مشکل‌ساز خواهد بود. از خانواده‌ها می‌خواهم مانع پیشرفت فرزندان معلولشان نشوند. آنها را گوشه‌گیر و منزوی نکنند. به آنها اعتماد به نفس بدهند. این عصای سفید، وسیله‌ای است که اگر ما به دست بگیریمش می‌توانیم بسیار موفق شویم. یکی از دوستانم که چندین سال پیش نابینا شده، تمام موفقیت‌هایش را با به دست گرفتن همین عصای سفید کسب کرده. درست است که روزهای اول که آن را به دست می‌گیریم، خیلی به ما سخت می‌گذرد؛ که چرا نباید مثل بقیه باشیم؟ ولی همین عصا می‌تواند در بسیاری از زمینه‌های زندگی، ما را به موفقیت برساند.» آن رااین‌ها مدال‌هایی است که میترا تا سال ۱۳۹۰ کسب کرده بود. پشت مدال به خط بریل نوشته: فدراسیون نابینایان. بهزیستی فرهنگ‌سازی کند بهزیستی فرهنگ‌سازی کندبهزیستی فرهنگ‌سازی کندهر قدر هم که خانواده عزمش را جزم کند که فرزندش را مستقل بار بیاورد، اگر خود فرزند نخواهد و تلاش نکند، نتیجه‌ای حاصل نخواهد شد. بچه‌های کم‌توان هم باید از خودشان حرکتی نشان دهند و کنج عزلت نگزینند. میترا می‌گوید: «به بچه‌های نابینا و کم‌بینا توصیه می‌کنم حتماً کلاس‌های جهت‌یابی را شرکت کنند و عصای سفید را به دست بگیرند. از خانه بیرون بروند. خریدهایشان را خودشان انجام بدهند و متکی به خانواده‌هایشان نباشند.». میترا مسئولیت بخشی از این مسأله را هم به گردن بهزیستی می‌اندازد و می‌گوید: «بهزیستی می‌تواند فرهنگ‌سازی لازم را بین خانواده‌ها و در جامعه انجام دهد. هنوز خیلی از خانواده‌ها نمی‌دانند چطور باید با فرزند معلولشان برخورد کنند. فقط بچه‌ها را در خانه نگه می‌دارند تا آسیب نبینند یا با ترحم یا تعجب به آنها نگاه نشود. من افرادی را می‌شناسم که با فرزند معلولشان به تمام کلاس‌های دانشگاه او می‌رفتند که او تنها نباشد. تا کِی می‌خواهید و می‌توانید همه جا همراه فرزند معلولتان باشید؟». ما هم مثل بقیه زندگی می‌کنیم ما هم مثل بقیه زندگی می‌کنیمما هم مثل بقیه زندگی می‌کنیمیادم هست در همان سنین نوجوانی، روزی از میترا پرسیدم «تو چطوری می‌بینی؟ یعنی تار می‌بینی یا فقط حجم می‌بینی یا چی؟». گفت «خب من نمی‌دونم تو چطوری می‌بینی که بتونم برات توضیح بدم خودم چطوری می‌بینم.». در این سال‌ها بارها یاد سؤال خودم و جواب میترا افتاده‌ام و به این فکر کرده‌ام که چرا قبل از مواجهه با میترا هیچ آگاهی و اطلاعاتی دربارهٔ چنین افرادی به ما نداده بودند که منجر به چنین سؤالات ناجوری نشود؟! میترا اتفاقاً به آخرین تجربه‌اش از چنین سؤالی اشاره می‌کند: «بسیاری از مردم فکر می‌کنند ما چون معلولیم بلد نیستیم زندگی کنیم یا همیشه باید یک فرد سالم کنارمان باشد و دستمان را بگیرد. ولی اصلاً این طور نیست. چه بسا ما بهتر از خیلی‌های دیگر بتوانیم زندگی‌مان را اداره کنیم. برای جراحی زانو که به بیمارستان رفته بودم، همه از من می‌پرسیدند «شما کارهایت را خودت انجام می‌دهی؟!». می‌گفتم «بله. من هم مثل شما! همان طور که شما زندگی می‌کنی، از صبح که بیدار می‌شوی، آشپزی می‌کنی و به کارهایت روزمره‌ات می‌رسی، من هم همان کارها را انجام می‌دهم.». مردم باورشان نمی‌شود که ما می‌توانیم بدون کمک کسی کارهای خانه‌مان را انجام بدهیم.». ما در بسیاری موارد زندگی عادی داریم ما در بسیاری موارد زندگی عادی داریمما در بسیاری موارد زندگی عادی داریم«مدتی مادرم و پدرم شهرستان بودند. برای برادرم غذا می‌پختم که ببرد سرکار. همکارش که می‌دانست من کم‌بینا هستم با تعجب پرسیده بود «مگه خواهرت آشپزی هم بلده؟». برای اجاره‌کردن خانه، وقتی مثلاً آپارتمانی را در طبقهٔ اول یا دوم انتخاب می‌کنیم، صاحب‌خانه‌ها با نگرانی می‌پرسند «شما می‌تونید از پله بالا برید؟! اتفاقی براتون نیفته؟». باید کلی برایشان توضیح بدهیم و چند بار جلوی چشم خودشان بدون کمک، از پله‌ها بالا و پایین برویم تا باور کنند مشکلی نیست.». خانهٔ میترا از تمیزی برق می‌زند! میترا از اول هم منظم و باسلیقه بود. حضورتان را با صدا به فرد نابینا اعلام کنید حضورتان را با صدا به فرد نابینا اعلام کنیدحضورتان را با صدا به فرد نابینا اعلام کنیدمصداق‌های زیادی از برخوردها و رفتارهای نادرست با افراد کم‌توان جسمی می‌توان مثال زد. میترا برای نمونه چند مورد را شرح می‌دهد: «مثلاً خیلی‌ها نمی‌دانند در برخورد با یک فرد نابینا، اول باید حضور خودشان را با صدایشان اعلام کنند. یعنی وقتی وارد اتاقی می‌شوند که یک نابینا آنجاست، با حرف زدن با او یا سلام کردن به او، اعلام کنند که وارد اتاق شده‌اند. وقتی فرد معلول وارد مدرسه‌ای می‌شود، مدیر مدرسه باید برای دانش‌آموزان و معلمان جا بیندازد که ما الان فردی را اینجا داریم که نیاز به همدلی و کمک دارد. نه اینکه کار خاصی بکنند. گاهی فقط صبوری‌شان لازم است. مثلاً یادم هست در دوران دبیرستان، یکی از همکلاسی‌ها با لحن بسیار بدی به یکی از معلم‌ها گفت «خانم! این کوره!». من خیلی رنجیدم و هنوز در ذهنم مانده. خیلی‌ها هنوز نمی‌دانند از چه الفاظی دربارهٔ ما استفاده کنند.». کارهای کوچک، موانع بزرگ کارهای کوچک، موانع بزرگکارهای کوچک، موانع بزرگکارهای کوچک و ساده‌ای هستند که ما بدون فکر کردن و به زحمت افتادن، انجام‌شان می‌دهیم. در حالی که افراد کم‌توان جسمی که از یکی از حواس پنج‌گانه محرومند، برای انجام‌شان به دردسر می‌افتند. مثلاً خرید کردن: «در فروشگاه، ما قیمت اجناس و تاریخ تولید و انقضای آنها را نمی‌توانیم بخوانیم. به بریل که ننوشته‌اند. کسی هم آنجا نیست که موظف باشد به امثال ما کمک کند. کلی باید بگردیم و خواهش کنیم که کسی برایمان قیمت و تاریخ را بخواند. خوب بود که فرهنگش وجود داشت و وقتی ما وارد چنین جاهایی می‌شدیم، یکی از پرسنل آنجا مسئول کمک به ما می‌شد، بدون اینکه ما مجبور شویم خواهش کنیم.». برای نابینایان، حوصلهٔ بیشتری به خرج دهید برای نابینایان، حوصلهٔ بیشتری به خرج دهیدبرای نابینایان، حوصلهٔ بیشتری به خرج دهیدسال سوم راهنمایی که تمام شد، با میترا به باشگاه رفتیم و در رشتهٔ تکواندو ثبت‌نام کردیم. میترا بعد از مدتی دیگر نیامد. دربارهٔ دلیلش می‌گوید: «من مدتی ورزش رزمی کار می‌کردم؛ هم تکواندو رفتم، هم کونگ‌فو توآ. اما مربی نتوانست به شیوهٔ مناسبی با من کار کند و حرکات ورزش رزمی را به من آموزش دهد. من از دور نمی‌توانستم او را ببینم و حرکاتش را تشخیص بدهم. با لمس کردن باید یاد می‌گرفتم چه حرکتی انجام بدهم. او هم حوصله‌اش نمی‌گرفت نزدیک بیاید و دستم را بگیرد تا فن‌ها را یاد بگیرم. به خاطر همین از این ورزش کناره‌گیری کردم. اما ناامید نشدم. به رشتهٔ دو میدانی رفتم و آنجا خیلی موفق بودم و حتی توانستم مدال بیاورم.». بهزیستی و بی‌بودجه‌بودن مزمن! بهزیستی و بی‌بودجه‌بودن مزمن!بهزیستی و بی‌بودجه‌بودن مزمن!از هر چه بگذریم سخن سازمان‌های ذی‌ربط خوش‌تر است! نمی‌شود حرف از مشکلات معلولان باشد و پای بهزیستی به میان نیاید. میترا دربارهٔ توقعاتش از بهزیستی می‌گوید: «بهزیستی آن‌طور که باید، به بچه‌های معلول رسیدگی نمی‌کند و وسایل توانبخشی در اختیارمان قرار نمی‌دهند. هر موقع درخواست وسیله‌ای مثل ساعت گویا و عصای سفید کردیم، یا در زمان دانشجویی دستگاه ضبط صدا، رایانه و ماشین پرکینز (ماشین مخصوص نوشتن به خط بریل) خواستیم، در جواب فقط می‌گفتند «بودجه نداریم.». مبلغ مستمری معلولان بسیار ناچیز است. هر سال وعدهٔ افزایش آن را می‌دهند. ولی در حد حرف می‌ماند. خیلی از بچه‌ها الان با مشکلات زیادی مواجه هستند. با ماهی ۴۲۰ هزار تومان واقعاً نمی‌شود زندگی کرد.» قوانین برای اجرا تصویب شوند، نه دلخوش کردن ما! قوانین برای اجرا تصویب شوند، نه دلخوش کردن ما!قوانین برای اجرا تصویب شوند، نه دلخوش کردن ما!خیلی از نابینایان با وجود مشکلات بسیار، مدرک دانشگاهی گرفته‌اند، اما الان نمی‌توانند از مدرکشان استفاده کنند. همین مسائل باعث می‌شود این افراد منزوی، گوشه‌گیر و ناامید شوند. میترا در این باره می‌گوید: «قانون به‌کارگیری معلولان در ۳درصد مشاغل دولتی به کار ما نمی‌آید. چون معمولاً با پارتی‌بازی آن را دور می‌زنند. کسانی را می‌شناسم که به سختی درس خواندند، مدرک گرفتند و در آزمون استخدامی قبول شدند. بعد به آنها گفتند شما که نابینا هستید اصلاً نباید در آزمون شرکت می‌کردید. اگر فرد نابینا شغلی نداشته باشد، امورات زندگی‌اش را چطور باید بگذراند؟ کار مابا اینکه بخش‌نامه شده که معلولان و نابینایان می‌توانند کارهای بانکی‌شان را خودشان انجام بدهند، ولی باز هم وقتی به بانک می‌رویم، از ما امین (فردی که همراه ما باشد و کارمان را راه بیندازد) می‌خواهند. از مسئولان می‌خواهم آنچه را که تصویب می‌کنند، اجرا هم بکنند. این‌طور نباشد که فقط روز ۲۳ مهر یاد ما بیفتند. بچه‌های نابینا نیاز دارند که هر روز به‌شان توجه شود و به مشکلاتشان رسیدگی شود. خیلی‌ها اصلاً نمی‌دانند روز ۲۳ مهر روز نابینایان است. اصلاً نابینا را نمی‌شناسند و نمی‌دانند نابینایی یعنی چه. ما نیاز نداریم که جامعهٔ نابینایان یا بهزیستی برایمان همایش و جشن برگزار کند. ما نیاز به درک درست و همدلی داریم. نیاز داریم که وقتی قولی به ما می‌دهند و قانونی تصویب می‌کنند، آن را اجرا کنند. خیلی‌ها اصلاً ما را نمی‌فهمند. خیلی‌ها هم کلاً ما را نادیده می‌گیرند. درد دل و حرف نگفته زیاد است...». پایان پیام/
منبع: فارس
شناسه خبر: 785868

مهمترین اخبار ایران و جهان: