با صدای زنگ رد اشک گونههایش را پاک کرد از آشپزخانه بیرون آمد و دوتا اتاق تو در تو را گذراند در آستانه در چوبی سبز رنگ ایستاد و با صدای لرزان گفت: صبر کنید الان میام.
خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری؛ نرجس السادات موسوی| شعله زیر اجاق خوراکپزی را کم کرد و با آستین لباسش بخار روی شیشه را پاک کرد. بارش برف از دیروز عصر شروع شده بود اما این حجم از بارش برف بیسابقه بود یاد داشت که در ۲۰ سال گذشته شهرشان چنین برفی را به خود دیده باشد، این برف را زمان جوانیاش دیده بود آن زمانی که حتی آب لولهکشی هم نداشتند و مجبور بودند از داخل برف کوچهها تونل ایجاد کنند تا بتوانند گاوها را به سرچشمه ببرند و سیراب کنند.
حالا سالها از آن روزها میگذشت و باز هم خدا در رحمتش را باز کرده بود و دانههای برف مثل پنبههای حلاجیشده در هوا تاب میخورد و روی زمین مینشست.
بچهها داخل کوچه آدمبرفی درست میکردند و صدای خندهشان گوش فلک را کر کرده بود با این قد و بالای کوچکشان کم مانده بود زیر برف گم بشوند.
در همهمه صدای خندههای بچهها باز هم دلشورهای عجیب سراسر وجودش را فراگرفت و کامش را تلخ کرد این برف تا شب همینطور ببارد سقف خانه خراب میشود. ماهبیگم اجاقش کور بود و تنها در این خانه کوچک تیری زندگی میکرد، تمام دیوارهای کاهگلی این خانه را دو نفری بالا برده بودند و سقفی برای زندگی سادهشان ساخته بودند، خدابیامرز میخواست سقف خانه را دوباره قیروگونی کند اما عمرش کفاف نداد و حالا صدای چکههای آب قلبش را به درد میآورد، آهی از ته دل کشید و گوشه آشپزخانه روی زمین نشست.
_ امان از این بخت سیاه من که در این روز زیبای برفی هم باید جای خوشحالی زانوی غم بغل بگیرم. اگر خدابیامرز زنده بود تا الان هزار باره برفها را پارو کرده بود و راه این چکهها را بسته بود تا من انقدر حرص نخورم بعد هم با لباسهای خیس از راه میرسید و میگفت ماه خانم پس این چایی ما چی شد.
ماهبیگم زن مهربان و آرامی بود سقف خانه داشت خراب میشد اما خجالت میکشید از کسی بخواهد برایش برف پارو کند،کمرش هم جوابش کرده بود و خودش هم نمیتوانست کاری کند در تنهایی خود گریه میکرد و مرثیه میخواند، با صدای زنگ در رد اشک گونههایش را پاک کرد از آشپزخانه بیرون آمد و دوتا اتاق تو در تو را گذراند در آستانه در چوبی سبز رنگ ایستاد و با صدای لرزان گفت: صبر کنید الان میام.
آهسته قدم برمیداشت و عرض حیاط نقلی را طی میکرد، چندتا جوان رعنا پارو به دست پشت در ایستاده بودند هول برش داشته بود که چه جوابی بدهد نکند همسایهها گلایه کردند که هنوز برف جلوی خانه دست نخورده مانده و راه اهالی محل را سد کرده است.
یکی از پسرها که هنوز پشت لبش سبز نشده بود و اندام نحیفش در بین پلیور سبز رنگش گم شده بود آهسته سلام کرد سرش را پایین انداخته بود و حرف میزد. مادر ما اعضای گروه جهادی شهدای وردنجان هستیم برای کمک آمدهایم اگر اجازه دهید بالای پشتبام برویم و برفها را پارو کنیم، برفها اگر بمانند به سقف خانه خسارت وارد میکنند.
در دلش غوغایی بود خدا هنوز حواسش هست، از جلوی در کنار رفت و بفرماییدی گفت، اعضای گروه جهادی پارو به دست وارد حیاط شدند و راهی پشتبام شدند، دو سه تایشان هم داخل حیاط و جلوی در را پارو میکردند.
اندکی بعد سینی چای به دست از خانه بیرون آمد، دوباره رو به آسمان نگاه کرد این بار چقدر از دیدن برف خوشحال بود. صدای بچههای جهادی بلند بود یکی بلند بلند شعر میخواند و بقیه هم گرم برفروبی شده بودند، حین برفروبی هم دست از شیطنت برنمیداشتند و گلوله برفی بود که نثار هم میکردند و خندههایی که از عمق جان بود و به جان مینشست. ماهبیگم همه را صدا زد تا چایی بخورند و گرم شوند.
عطر هل و دارچین چایی ماهبیگم خوب در سرمای هوا رد انداخته بود، کنار سینی هم کاسه ملامین گل قرمزی پر از نخود و کشمش گذاشته بود تا برای پذیرایی از بچهها سنگتمام بگذارد. بعد هم از همه خواست که ناهار را در خانه کوچک ماهبیگم مهمان باشند اما آتش در سرشان میسوخت و باید چند جای دیگر هم میرفتند.
موقع رفتن یکی از بچهها شماره میدهد و میگوید: مادرجان هر کاری داشتی با ما تماس بگیر زود خودمان را میرسانیم، نگران سقف خانه هم نباش هوا که بهتر شد خودمان دست به کار میشویم و سقف خانه را برایت تعمیر میکنیم.
برای بدرقه تا دم در همراهشان رفت اما فقط این بچهها نبودند خیابان پر بود از مردهای پارو به دست، اکثر اینها را میشناخت از مردم خود شهر بودند سن و سالشان هم متفاوت بود یکی تازه دبیرستانی شده بود و آن یکی هم که معتمد محل بود، اصلا در این گروه سن و سال معنایی نداشت نه این آدمها بیکار باشند ها یکی کارمند دولت بود و یکی کارگر، یکی دانشآموز بود و یکی معلم دور هم جمع شده بودند تا دلگرمی نیازمندان و افراد مسن شهر باشند.
اینها دست خدا روی زمین بودند که میخواستند شیرینی این رحمت الهی کامی را تلخ نکند و هیچ کدام از همشهریهایشان غمی بر دل نداشته باشد هر چند که فقط در خود شهر وردنجان مشغول نبودند و برای کمک به روستاهای اطراف هم برنامه داشتند.
گروه بعدی پارو به دوش از خانه زن همسایه بیرون میآمدند، نفسهای ماهبیگم به شماره افتاده بود یکی از بچهها گفت مادر دعا کن پیش خدا روسفید باشیم مثل سفیدی این برف...
پایان پیام/ ۶۸۰۳۵