نیوز سیتی!
20 اردیبهشت 1401 - 08:38

انگشت سبابه‌ای که راوی جنگ شد

صدای انفجار مهیبی شنیدم. سرم سوت کشید. احساس کردم چندمتر به هوا پرتاپ شدم. هم‌زمان احساس برق‌گرفتگی کردم. دیگر نتوانستم تکان بخورم. تلاشم برای حرکت‌کردن بی‌فایده بود. این روایت جانبازی است که در عملیات محرم، بیش از ۱۲۰ ترکش ریز اطراف نخاع گردنش جا خوش می‌کند و او با انگشت سبابه راوی «سهم من از عاشقی» می‌شود. خبرگزاری فارس اصفهان، عاطفه علیان؛ تا آن لحظه از درگیری، با عبدالرحیم و شمسعلی پابه‌پای هم می‌رفتیم. سعی می‌کردیم از یکدیگر فاصله نگیریم. یک لحظه، آن‌ها را گم کردم. تشنه بودم؛ اما فرصت آب خوردن نبود. گفتند: برای امنیت بیشتر، بروید داخل کانال حرکت کنید. وارد کانال شدیم و ادامه دادیم. باز هم صدای یک نفر را شنیدم که به آرپی‌جی زن‌ها می‌گفت بچه‌ها، خواهش می‌کنم یه کاری کنید تیربارای دشمن زودتر خاموش بشه! خبرگزاری فارس اصفهان، عاطفه علیان؛خیلی به دشمن نزدیک شده بودیم. صدای انفجار از همه طرف شنیده می‌شد. باران خمپاره مثل نقل و نبات از آسمان می‌بارید. ناگهان صدای انفجار مهیبی شنیدم. سرم سوت کشید. احساس کردم چند متر به هوا پرتاب شدم. هم‌زمان احساس برق‌گرفتگی کردم. با صورت، کف کانال فرو افتادم. دیگر نتوانستم تکان بخورم، تلاشم برای حرکت کردن بی‌فایده بود. شادی و شعفی وصف‌ناشدنی سراغم آمد. از ذهنم گذشت که دارم به آرزویم می‌رسم. بوی خون تازه به مشامم خورد. با خودم گفتم: وقتی تمام خون بدنم بیرون بره، به دنبالش روح هم از تنم جدا و شهید می‌شوم. صدای یکی از رزمنده‌ها را شنیدم که گفت: بی‌سیم‌چی تیر خورد. یک نفر گفت: زود برو بی‌سیمش را بردار و بیا. رزمنده به من نزدیک شد و گفت: بی‌سیم‌چی نیست. آرپی‌جی زنه. همان شخص با لحنی خشک و جدی گفت: ولش کن، زود برو جلو. فکر می‌کنم مجروح شده. وایسم یه کاری برایش بکنم. مگه بچه شده‌ای!؟ توی این درگیری، خودت هم بغلش می‌افتی. معطل نکن، زودتر برو جلو. آن رزمنده رفت. توقع نداشتم در آن شلوغی به من کمک کند. چون منطقه مثل جهنم بود. در آرزوی معلمی و عاشق شهادت در آرزوی معلمی و عاشق شهادتدر آرزوی معلمی و عاشق شهادتاز اصفهان به همراه پدرم راهی روستای جرم‌افشار از توابع شهرستان شهرضا می‌شویم. اواسط اردیبهشت‌ است و وزش باد شدید گردوخاک به راه انداخته، گاهی هم رگباری می‌زند و برف‌پاک کن به زحمت از پس قطرات درشت باران برمی‌آید. با پرس و جو آدرس باغ را پیدا می‌کنیم. سر کوچه، زیر سایه درختی منتظر ما است. با انگشت سبابه دست چپ، دگمه صندلی چرخ‌دارش را فشار می‌دهد و راهنمایی‌مان می‌کند به داخل باغ کوچک انار. چرخ‌های صندلی، برای عبور از سربالایی به کمک آقای رضوانی نیاز پیدا می‌کند. ترجیح می‌دهیم فرشی در ایوان باغ پهن کنیم و بنشینیم پای صحبت‌های حاج رمضانعلی کاوسی. من حاج آقا کاوسی صدایش می‌کنم و ترجیح‌می‌دهم پدرم که خود راوی دفاع مقدس است، صحبت را آغاز کند. حاج آقا ماسک را از روی صورتش برمی‌دارد و به آقای رضوانی می‌گوید ما را مهمان چای و میوه کند. هر دو تقریبا هم سن و سال هستند و هم‌ولایتی. پدرم سی سال معلمی کرد و حاج‌آقا کاوسی هم قرار بود معلم شود که در شهریور سال ۱۳۶۱ راهی جبهه می‌شود و در عملیات محرم، بیش از ۱۲۰ ترکش ریز اطراف نخاع گردنش جا خوش می‌کند و راوی «سهم من از عاشقی» می‌شود جانبازی که من و پدرم مهمانش شدیم. هر دو تقریبا هم سن و سال هستند و هم‌ولایتی. پدرم سی سال معلمی کرد و حاج‌آقا کاوسی هم قرار بود معلم شود که در شهریور سال ۱۳۶۱ راهی جبهه می‌شود و در عملیات محرم، بیش از ۱۲۰ ترکش ریز اطراف نخاع گردنش جا خوش می‌کند و راوی «سهم من از عاشقی» می‌شود جانبازی که من و پدرم مهمانش شدیم.حاج‌آقا کاوسی چهل سال است که بر روی صندلی چرخدار نشسته است درست از همان شبی که هرچه اراده کرد نتوانست تکان بخورد و گیج و حیران بود. هیچ دردی را حس نکرد و با صورت کف کانال افتاد. برای من و پدرم که نحوه مجروح شدنش را تعریف می‌کند؛ سعی می‌کنم اشک‌هایم را زیر ماسک پنهان کنم تا آنها متوجه نشوند. وقتی نفس کشیدن دشوار بود و لب‌هایم تشنه وقتی نفس کشیدن دشوار بود و لب‌هایم تشنهوقتی نفس کشیدن دشوار بود و لب‌هایم تشنهاو می‌گوید: طرف راست صورتم روی خاک قرار گرفته بود. به سختی نفس می‌کشیدم. زمان خیلی دیر می‌گذشت. از فاصله دورتری صدای انفجار می‌شنیدم. ساعت حدود چهار یا پنج صبح بود و هوا رو به سردی می‌رفت. خستگی و سستی را حس می‌کردم. بر اثر سردی هوا، کم کم بینی‌ام گرفت. دیگر نمی‌توانستم از راه بینی نفس بکشم. باز هم اراده کردم به نحوی سرم را تکان بدهم؛ اما نشد. فقط می‌توانستم با دهان نفس بکشم. کار پر زحمتی بود. گاهی از دور صدای انفجار و از نزدیک صدای آه و ناله مجروحی را می‌شنیدم. حدود نیم ساعت گذشت. صدای چند نفر را شنیدم که به من نزدیک می‌شدند. خوشحال شدم؛ اما خوشحالی‌ام چند لحظه بیشتر طول نکشید. وقتی کاملاً نزدیک شدند متوجه شدم عربی صحبت می‌کنند. به این نتیجه رسیدم که بچه‌های ما، موقع پیشروی، سنگرهای دشمن را خوب پاک‌سازی نکردند. حدس زدم عراقی‌ها، با آرام‌ترشدن منطقه‌، تصمیم گرفته‌اند خودشان را به نیروهای خودی برسانند. از بس نفس کشیدن برایم مشکل شده بود. چشم‌هایم را بستم و ساکت شدم. از صحبت‌هایشان حدس زدم حدود بیست نفری هستند. خیلی ترسیده بودم. تصمیم گرفتم صدایم در نیاید. چون پهنای کانال کم بود، پاهایشان را روی من می‌گذاشتند و عبور می‌کردند. چکمه سنگین یکی از آنها به پشت سرم خورد. چشم راست و صورتم توی خاک‌ها فرو رفت. نفس کشیدن برایم مشکل‌تر شد. فقط سمت چپ صورت و قسمتی از دهانم توی خاک نبود. با این وضع تنفس، حفره کوچکی کنار دهانم به وجود آمد. بیشتر ذرات ریز گردوغبار در هوا پراکنده و فقط کلوخ‌های کوچکی، لب گودال ایجاد شده، باقی مانده بود. یکی از کلوخ‌ها سر خورد و روی همین منفذ که تنها راه تنفس من بود افتاد. مجبور شدم از زبانم، برای کنار زدن این کلوخ کوچک کمک بگیرم. با هر دم، کلوخ لعنتی را با زبانم کنار می‌زدم،  بازدم آن را به عقب هل می‌داد. در آن دو سه ثانیه بازدم، زبانم استراحت می‌کرد. دهانم پر از خاک و زبانم خشک شده بود. از بس وضعیت ناجور بود احساس می‌کردم زبانم شئی اضافه توی دهانم است. زمان به کندی می‌گذشت. انرژی‌ام رو به تحلیل بود. به فکر چاره افتادم. با هر زحمتی بود، کلوخ مزاحم را با نوک زبانم، از کنار لب‌هایم کنار زدم. آن را خاک‌ها فرو کردم و از شرش خلاص شدم. تشنه بودم و عطشی شدید تمام وجودم را فرا گرفته بود. با اینکه می‌دانستم قمقه‌ام آب دارد، اما حرکتی در دست‌هایم نبود تا بتوانم لب‌هایم را خیس کنم. اصلاً نمی‌دانستم دست دارم یا نه. هوا روشن شده بود. با احتیاط و بی‌آنکه لب‌ها و زبانم را حرکت بدهم و بی‌آنکه بدانم قبله از کدام سمت است، نمازم را بی‌وضو خواندم. پدرم پرسید آن موقع چه حسی داشتید؟ حاج آقا کاوسی گفت: یک لحظه تابوت خودم را در دستان مردم شهرضا مجسم کردم. صداهایی از دور شنیدم. صداها نزدیک‌تر شد. تقریبا حوالی نه صبح بود. صدای دو نفر را شنیدم که بالای کانال با هم گفتگو می‌کردند و بچه‌ها در حال پاک‌سازی منطقه بودند. نای حرف‌زدن نداشتم. یکی از آنها پرسید: ایرانی هستی یا عراقی؟ با صدای کم‌رمقی گفتم: ایرانی. مرا به پشت برگرداند و گفت ما میریم برات امدادگر بیاریم. حالا می‌توانستم راحت نفس بکشم. از کف کانال، رفت‌وآمد بچه‌ها را تماشا می‌کردم و از صدایشان قوت قلب می‌گرفتم. چشمانم به دنبال یکی از نیروهای گردان خودمان می‌گشت. ناگهان علی راهگان، یکی از بچه‌های سمیرم، را دیدم. صدایش زدم و به او گفتم علی جون، دونفر رفتند برای من امدادگر بیاورند و هنوز نیامدند. برو و به پسرخاله‌ام خبر بده و بهش بگو رمضان مجروح شده! راهگان رفت و دقایقی بعد با عبدالرحیم آمد. به گردنم نگاه کرد و صورتم را بوسید. با صدای لرزان پرسید: پسرخاله تو اینجایی؟ نگرانت شده بودم. پاهات را بیار بالا و من فقط چند کلمه گفتم، تشنمه، آب می‌خوام. نمی تونم دست و پاهام را تکان دهم! روایت همرزمانم با انگشت سبابه روایت همرزمانم با انگشت سبابهروایت همرزمانم با انگشت سبابهحاج آقا کاوسی به بیمارستان تبریز اعزام می‌شود. آنجا از پچ پچ اطرافیانش متوجه می‌شود دچار ضایعه نخاعی شده و نهایتا ویلچرنشین می‌شود. یادگار عملیات محرم از سال ۱۳۹۰ به بعد تصمیم می‌گیرد خاطرات همرزمانش را روایت کند. او با صبوری و تنها با  انگشت سبابه دست چپ تک تک واژه‌های کتابهایش همچون «سهم من از عاشقی»، «تیغ‌های گل رز»، «پرواز با بال شکسته»، « کفیشه»، «راز نهان»، «بامداد روز شانزدهم»، «موقعیت ننه» را تایپ می‌کند. اینجا که می‌رسد پدرم از او پرسید، تا چه حد در روایت دفاع مقدس باید بر واقع‌نگاری متعهد بود؟ حاج‌آقا کاوسی تاکید می‌کند بسیار زیاد. چراکه آنچه باقی می‌ماند واژه‌ها است و روایت ادبیات پایداری باید مبتنی بر واقعیت باشد نه داستان پردازی! از طرف من بر مزار شهید همت فاتحه بخوانید از طرف من بر مزار شهید همت فاتحه بخوانیداز طرف من بر مزار شهید همت فاتحه بخوانیدحاج‌آقا کاوسی آدرس وبلاگش را می‌دهد و من در حین گشت در وبلاگ «روزهای جانبازی» عکس دیدارش با حضرت آقا را به پدرم نشان می‌دهم؛ او از دیدار خاطره‌انگیزش برایمان تعریف می‌کند که در بعدازظهر چهارم مهر ۱۳۹۷، به اتفاق بقیه نویسندگان و راویان دفاع مقدس عازم حسینیه امام خمینی(ره) شده بود و در این دیدار، به رهبر عزیزمان گفته که از دیار شهید همت خدمت رسیده‌ است. وقتی رهبر معظم انقلاب همچون پدری مهربان دستانش را در دستشان گرفتند، احساس آرامش کرده و از حاج‌آقا کاوسی نام کتاب‌هایش را پرسیدند؛  اوپاسخ می‌دهد: اسم کتابم «سهم من از عاشقی» است که همه کلمات را با انگشت سبابه دست چپ تایپ کردم و علاوه بر این کتاب که خاطرات خودنگاشت است ۵ اثر دیگر هم تالیف کرده‌ام. مقام معظم رهبری او را  تشویق می‌کنند و می‌گویند: آفرین، آفرین. اسم بقیه کتاب‌هایی که نوشتی چیست؟ و حاج‌آقا برایشان برشمارد. موقع خداحافظی رهبر انقلاب گفتند هر موقع رفتی سر مزار شهید همت، از طرف من برایشان فاتحه بخوانید. از جرم افشار راهی اصفهان می‌شویم. نارنجی غروب، به چشم می‌زند و چراغ‌ها از دوردست همچون پیراهن شب‌زری می‌درخشند. صدای اذان مغرب به گوش می‌رسد. پدر به من می‌گوید: دخترم، دقت کردی، در لحظه‌ای که مجروح شده بود و راه نفسش تنگ، باز هم نگذاشت نماز صبحش قضا شود! انتهای پیام/۳۶۴۹/آ/
منبع: فارس
شناسه خبر: 305009

مهمترین اخبار ایران و جهان: