نیوز سیتی!
06 مهر 1402 - 00:57

ماجرای جوان دهه هشتادی که جان فدای ایران شد

استوار جوان را به بیمارستان منتقل کردند. هرچه سریع‌تر باید بستری شود، اوضاع خوبی ندارد. چهره‌اش در خون گم شده است.

خبرگزاری فارس - تهران، فرهاد ابوالفتحی؛ دهه‌هشتادی بود و استوار؛ مادرش می‌گفت «خودش عاشق شهادت بود، دین را دوست داشت به قرآن». شاید هیچکسی باور نمی‌کرد در این سن و سال آسمانی شود اما در جریان یک حادثه جگرسوز پر کشید.

بخش اول: پسرم

این روزها بحث جوانان دهه هشتادی داغ داغ است. خیلی‌ها به آن‌ها می‌گویند نسل «زِد». می‌گویند این نسل که بچه‌های عصر تکنولوژی و تلفن‌های همراه و اینترنت پرسرعت هستند آدم‌‌های به شدت خودمحور و منفعت‌گرایی‌اند و هیچ تعهدی به سازمان و گروه و جمع و جامعه خود ندارند. اما ...

وحید هم یکی از همین جوان‌هاست. بیست ساله است. جوانی دهه‌هشتادی با کلی رویا در سر. هنوز حتی ازدواج هم نکرده. احتمالاً مثل خیلی از جوان‌ها بارها به دلش افتاده زودتر آستین بالا بزند، سروسامانی بگیرد و صاحب زن و زندگی و بچه شود. مادرش می‌گوید به عشق دین و جان و ناموس رفته «پرند». می‌گوید اصلاً پایش بخیه داشت. حتی فرمانده‌یشان هم زنگ زد و گفت وحید سر کار نیا، بمان خوب که شدی برگرد.

مادرش می‌گوید اما وحید نتوانست. گفت باید بروم. گفت آنجا اغتشاشات است. احتمالاً با خودش فکر کرده است آدم که نباید رفیق نیمه راه باشد. پیش خودش گفته دوستانم را که نمی‌توانم تنها بگذارم‌‌. اگر فردا خطی افتاد روی تن یکیشان بعد من چطور خودم را ببخشم. منی که آن لحظه توی خانه بیکار نشسته‌ام. اصلا امنیت مردم چه؟
 

شهید وحید کرمپور حسنوند


گرد پیری، یا شاید گرد غم ریش‌های پدرش را سفید کرده. چهره‌اش شکسته و مظلوم است. آینه تمام نمای مردان روستاست. همان‌هایی که کف دستانشان از پینه هیچوقت پاک نمی‌شود. و زحمت، هر روز چینی بر پیشانی پرچینشان اضافه می‌کند. مادرش صاف و ساده است. زنی روستایی و زلال مثل آب چشمه. می‌گوید «ما اهل روستاهای لرستان هستیم. وحید یک سال و شش ماه است لباس پلیس به تن کرده». لباسی که حین اینکه پسر جوانشان تن کرده احتمالا مادر کلی قربان صدقه‌اش رفته. و کلی پیشانیش را بوسیده و عین تمام زنان لر گفته «روله سقت بام. عروسیت بینم» که اینقدر این لباس بهت می‌آید.

لباسی که از مهر سال گذشته دیگر تن وحیدش نیست و حتماً حالا شده مونس گریه‌هایش. لباسی که شاید هنوز خون وحید دهه هشتادی رویش باشد. خون قرمزی که وقتی بهش فکر می‌کند خواب از سرش می‌پرد. مادرش می‌گوید سه پسر دارد که وحید دومیشان است و «پلیس» شغلی‌ست که وحید عاشقش بوده. «خودش عاشق شهادت بود. دین را دوست داشت به قرآن» قسم قرآن قسم سنگین بین لرهاست. مادر می‌گوید به قرآن وحید عاشق شهادت بود. «خودش خیلی این دین و انقلاب را دوست داشت».
 


مادر در کمتر از ده ثانیه چهار بار شهید را «پسرم» خطاب می‌کند. گویی در زیر لایه‌های این حرف یک غم بزرگ پنهان شده. غمی حاصل از این که می‌دانی دیگر هیچ‌وقت قرار نیست پسرت زنگ بزند و بگوید «دا» دارم از پرند برمی‌گردم، برایم فلان غذا را بپز. غمی حاصل از نگاه کردن به چیزهایی که دوست داشته. غمی حاصل از فکر به رنگی که عاشق است یا درختی که خودش در حیاط کاشته یا عکس‌های دوران بچگی‌اش. مادر چهار بار می‌گوید پسرم، مادر بعد شهادت می‌گوید پسرم، شاید هم می‌خواهد بگوید پسرم درست است که شهید شده، ولی هنوز زنده است پسرم، ای روزگار نامرد.

پدر کارگر معدن است. می‌گوید معدن کار سنگینی است.کاری که فکر نمی‌کنم سنگین‌تر از تحمل داغ جوان باشد. پدر می‌گوید سرمایه من همین بچه‌ بود که تقدیمش کردم. «من این بچه‌ها را با نان کارگری بزرگ کردم».

مادر بالای سر پیکر پسر چنباتمه زده است. مثل همان روزها که تازه وحید به دنیا آمده بود و تا می‌دیدش گل از گلش می‌شکفت. و انگار دنیا را به نام او زده بودند. چهره پسر عین ماه می‌تابد. مادر بالا سر سَروی «روله روله» می‌کند که جان به تن ندارد. مادر می‌گوید «مادر ادب داشتی، دین داشتی، هدیه‌ت کردم به امام رضا». چشم‌های این چشمه خشک شده‌اند دیگر.

 


بخش دوم: شهید دهه‌هشتادی

بامداد ۳۱ شهریورماه ۱۴۰۱ است. پای اغتشاشات از برخی کوچه پس کوچه‌های تهران فراتر رفته. دوباره جنگ شده؛ مردم زیر بمباران رسانه‌ای هستند. تلاش رسانه‌ها پای آشوب‌ها را حالا به «پرند» رسانده. مسأله اغتشاشگران اصلا مهسا نیست! آن‌ها دنبال چیز دیگری هستند. برخی اغتشاشگران حتی به جان و مال مردم هم رحم نمی‌کنند. کسی حتی نمی‌داند مساله اغتشاشگران چیست. نیروی انتظامی باید کاری کند. یگان موتوری پلیس شهر پرند در محل اغتشاشات حضور پیدا می‌کند.

چند ساعتی می‌گذرد. یگان، آرامش را به منطقه باز گردانده. سروصداهای اغتشاشگران خوابیده و حالا مردم می‌توانند در سایه امنیت به خواب خوش فرو روند. بچه‌های یگان اوضاع را بررسی می‌کنند؛ نظرشان این است که می‌توانند برگردند. فرمانده اجازه برگشت به مقرشان در پارک فدک را صادر می‌کند. چراغ راهنمایی و رانندگی اما قرمز می‌شود. شش دستگاه موتور سیکلت یگان چند دقیقه‌ای باید توقف کنند.

بچه‌ها مشغول صحبت با هم هستند. هر کدام منتظرند برگردند و احتمالا زنگ بزنند به زن و بچه و خانواده‌یشان و بگویند حالشان خوب است. صدای شتاب گرفتن خودرویی از پشت سر به گوش می‌رسد. صدای خودرو آرامش خیابان را لگدمال می‌کند. سرنشین این پیکان سفید کسی نیست جز «محمد قبادلو».
 

محمد قبادلو


قبادلو بعدها می‌گوید در این موقعیت صد کیلومتر بر ساعت سرعت داشته. در چشم بهم‌زدنی صدای خودرو نزدیک و نزدیکتر شده و به پشت سر یگان می‌رسد. او با این سرعت اجازه هرگونه واکنشی را از ‌بچه‌های یگان گرفته است. آن‌ها حتی اگر متوجه این کار هم شده باشند تا بخواهند تغییر موقعیت بدهند کلی زمان نیاز است. قبادلو یگان را زیر می‌گیرد. یکی از موتورها زیر ماشین کشیده می‌شود. سرنشین این موتور «استوار وحید کرم‌پور حسنوند» است. وحید فقط بیست سال سن دارد. خودرو قصد ایستادن ندارد. یکی از شاهدان این حادثه می‌گوید «وحید در این حادثه حدود چهار متر به بالا پرتاب شد و بقیه موتورها بهم خوردند».

قبادلو قصد فرار دارد. موتور کرمپور زیر خودرو گیر کرده است. قبادلو خودش هم می‌داند چه کرده. اما با این ماشین که نمی‌شود فرار کرد. از ماشین پیاده می‌شود. یکی از شاهدان می‌گوید «قبادلو در حال فرار به سمت جمعیت بود. می‌خواست بین جمعیت مخفی شود».

فرار اما جواب نمی‌دهد. رفقای وحید حاضرند جانشان را هم بدهند اما نگذارند قبادلو فرار کند. یکی از بچه‌های یگان می‌گوید «وقتی دیدم راننده خودرو در حال فرار است اقدام به دستگیری او کردم. صد متر به دنبال او حرکت کردم. سه‌چهار نفر از همکاران هم به ما رسیدند و با هم متهم را دستگیر کردیم».
 

موتور شهید کرم‌پور پس از حادثه


بچه‌های یگان هرکدام پی این هستند که به وحید کمک کنند. وحید نباید شهید شود. وحید به قول خودشان «رفیق و داداش»شان است. یکی از این بچه‌ها می‌گوید «وحید بچه سر به زیر و باادبی بود. هرکی هر مشکلی داشت اول به او می‌گفت». اما در این حادثه چهارپنج نفر دیگر مجروح شده‌اند. برخی دستشان مجروح شده، برخی پایشان. برخی دیگر هم بیشتر صدمه دیده‌اند. یکی از این افراد می‌گوید «بر روی زمین افتاده بودیم، وحید نفس‌نفس می‌زد، خواستم به سمتش بروم که دیدم پای راستم دچار آسیب جدی شده است». و چه حس بدی‌ست که جان دادن دوستت را ببینی اما کاری از دستت بر نیاید.

دوستان وحید می‌گویند «همکارانمان که افتاده بودند یکهو مردم ریختند روی سرمان. اولش فکر کردیم می‌خواهند ما را بزنند. اما کُمَکمان کردند. و بعد موتورها، وسایل، اسلحه‌ها و تجهیزاتمان را جمع کردند». استوار جوان را به بیمارستان منتقل می‌کنند. وحید هرچه سریعتر باید بستری شود. اوضاع خوبی ندارد. چهره‌اش در خون گم شده است.

قبادلو هم پس از دستگیری توسط افسر کشیک تفهیم اتهام می‌شود. بعد هم او را به زندان منتقل می‌کنند. پرونده او را به بازپرس ارجاع می‌دهند. خود قبادلو در جریان این انتقال، ماجرا را برای افسر کشیک توضیح می‌دهد. می‌گوید که در برخورد با یگان موتور سوار یکی از ماموران به روی ماشین پرت شده و به زمین خورده. او حتی می‌گوید که برای این کار قبلا برنامه‌ریزی کرده.

وحید کرمپور تا این لحظه هنوز شهید نشده است. قاتل در مسیر انتقال به محل وقوع جنایت برای بازسازی صحنه جرم، در ماشین اعلام می‌کند که اصلا پشیمان نیست و اگر برگردد باز هم این کار را تکرار می‌کند!
 


پزشکان وحید چند روز تلاششان را به کار می‌گیرند. اما کاری از دست کسی بر نمی‌آید. قبادلو طوری او را زیر گرفته که امیدی به بازگشت او نیست. بعد از چند روز خبر شهادت این استوار دهه‌هشتادی را در پنجم مهرماه به مادرش می‌دهند. پزشکان علت شهادت وحید را صدمات بدنی، شکستگی استخوان سر و به موجب آن له شدگی بافت مغز عنوان می‌کنند.

بعد از شهادت کرمپور ورق برمی‌گردد. موکلانش در جلسه دادگاه می‌گویند قاتل درگیر بیماری دو قطبیست و تعادل روانی ندارد و در مسیر حرکت به سمت ماموران از خود اراده‌ای نداشته است.

قبادلو اما در همین جلسه می‌گوید که آخرین درگیری یا نزاع او بر می‌گردد به دوران دبیرستان. بازپرس از او می‌پرسد که آیا در جریان روزهای شغل آرایشگری‌ و اصلاح سر و صورت مشتریان، به فکر حمله به مشتریان افتاده؟ که قبادلو اعلام می‌کند اگر یک جام شراب و یک جام زهر را جلوی او بگذارند آن‌قدری قوه تشخیصش کار می‌کند که جام شراب را سر بکشد. قبادلو حتی در ادامه نسبت به حرف وکیل خودش که می‌گوید او دچار دوقطبی است، شاکی می‌شود. می‌گوید چرا دائما می‌گویید دو قطبی دو قطبی؟ قبادلو در همین جلسه هم رسماً می‌گوید اگر باز هم ماموران انتظامی و امنیتی را در خیابان‌ها ببیند آن‌ها را زیر خواهد گرفت.

پای متخصصان و روانشناسان پزشکی قانونی هم به پرونده باز می‌شود. روانشناسان تحقیقات و آزمایشگاه‌های خود را شروع می‌کنند. آن‌ها با هر کنکاشی در قبادلو نمی‌توانند به این نتیجه برسند که او بدلیل بیماری آن جنایت را انجام داده. آن‌ها معتقدند «متهم از ماهیت اقدام خود آگاهی داشته و مسؤول رفتار و اعمال خودش است».

محمد قبادلو نهایتا با اتهاماتی از جمله قتل عمد، ایراد صدمه عمدی منجر به شکستگی و اقدام قتل نسبت به سایر شکات، تخریب اموال بیت المال و افساد فی‌الارض محکوم به اعدام می‌شود. او علت این عمل خود را اثرپذیری از فیلم‌های فضای مجازی می‌داند. فیلم‌ها، اخبار، روایت‌ها و دروغ‌هایی که تنها در این ماجرا استواری جوان، رشید و دهه‌هشتادی به‌نام وحید کرمپور حسنوند را از ایران می‌گیرد.
 


گفتنی است تنها در 45 روز پس از ماجرای مهسا، بیش از 38 هزار دروغ فقط از طریق «پنج» رسانه‌ی ضدایرانی روانه اذهان مردم ایران شده است.

پایان پیام/

منبع: فارس
شناسه خبر: 1518314

مهمترین اخبار ایران و جهان: