نیوز سیتی!
02 آبان 1401 - 01:03

برای پرچم که فقط یک واژه نیست/ ما برگیم، پای همین درخت می‌ریزیم

پشت درختی که‌برگ‌هایش یکی در میان زرد و سبز است و بازمانده تابستان و نوبر پاییز، میل پرچم بلندی خودنمایی می‌کند. پلاک شهدا، گوشه قفسه های یادمان آویزان شده. ذهنم درگیر حرف مادر شهید است و موج پرچم در باد حسابی تماشایی شده. با دیدن رژه آفتاب اول صبح روی سنگ مزار شهدا، این شعر را زیرلب زمزمه می کنم: ما برگیم، پای همین درخت می ریزیم... گروه جامعه خبرگزاری فارس - نعیمه جاویدی: هوا رو به سردی گذاشته است. راه مقصد را سنگفرش به سنگفرش زیر نور نقره‌ای-طلایی نزدیک طلوع فتح می‌کنم تا برسم به جمعی که باید همراهشان بروم. توی ذهنم اما کلمات رژه می‌روند.کلمه ردیف می‌کنم پشت سر هم. «پ» مثل پرچم، پلاک...با خانواده شهیدی گفتگو گرفته‌ام و توی ذهنم دنبال تیتر می‌گردم تا ادا شود حق هجران و وصل مادری که پلاک فرزند شهیدش را قبول نکرد اما پیراهنش را چرا! دنبال تیتر هستم برای داستان پیراهنی که چهارده سال بعد از آخرین دیدار مادر و فرزندی، پلاک شد و برگشت. گروه جامعه خبرگزاری فارس -گروه جامعه خبرگزاری فارس -نعیمه جاویدی:نعیمه جاویدی:خانوادهردی عاشقانه روی انگشتان مادر ردی عاشقانه روی انگشتان مادرراه می‌روم و قصه زندگی شهید «رضا مشعوف» و چشم براهی مادرش «معصومه راستگو» را مرور کنم که پسرش سال 1362 به شهادت رسید اما پیکرش سال 1376؛ 14 سال بعد برگشت و در قطعه 50 بهشت‌زهرا(س) آرام گرفت. داستان زندگی‌اش به فصل سرما رسیده است. مادر برای رضا، خودش میل و کاموا به دست گرفته و یک بلوز بافتی بافته، راویت جالبی شده: «این‌یکی پیراهن، بافتنش کلی وقت بیشتر برد و رد نخ، حسابی روی انگشتانم افتاد. آخه می‌دانی چرا دخترم؟ جایی که رضا رزمنده‌اش بود، خیلی سرد بود. هر بار برمی‌گشت، صورت و لبش، سرخ و ترک‌خورده بود از سرما. نخ هر دانه بافت را می‌کشیدم تا لباس ریزبافت‌تر شود و سرما نتواند از لای فاصله دانه‌ها بنشیند به تن پسرکم.همین شدکه کاموا رد انداخت روی انگشتانم.» برای رضا که جبهه خجالتی‌اش کرد برای رضا که جبهه خجالتی‌اش کردبه خیالم هیچ‌وقت، پیراهن نمی‌تواند پلاک باشد اما این بار بود. رضای مادر، چند سالی مفقودالاثر شد. مادر چشم براه 14 سال تمام مدام در خانه ماند به انتظار و چشم براه. نقل زبانش این بود: «پسرم یک روز برمی‌گردد.» به خیالش جبهه از رضا، مردی خجالتی ساخته بود که رویش نمی‌شد حالا که چند وقتی خبری ازش نبوده برگردد و زنگ خانه را بزند. مردی خجالتی که حالا باید به‌قاعده نیامدنش، 14 سالی بزرگ‌تر شده و حسابی استخوان ترکانده باشد. مادر، همیشه گوشه در خانه را باز می‌گذاشت تا اگر رضا برگشت، نکند که شرم دیر آمدن، فراری‌اش دهد. در باز می ماند تا لازم به در زدن نباشد. به اشاره انگشتان، فشاری به لنگه در آهنی بدهد و برود داخل، دست‌بوس مادر. فقط نوبت حج معصومه خانم که شد، رضایت به دل کندن از خانه داد. برای رضا یک پیراهن مردانه از مکه سوغات آورد: «آقا این پیراهن را می‌برم، نه! این‌یکی را می‌برم. بزرگ‌تر باشد بهتر است. رضا چند سال است که نیامده. نباید به همان قواره قامت قدیمی‌اش سوغاتی بگیرم. مگر چند بار قسمت می‌شود آدم بیاید زیارت خانه خدا؟ بهترین را باید بخرم تا پسند کند. رضا مردی شده حالا حتماً. درشت و هیکلی... آخ که قربان قد و قواره‌اش بشوم! وای که شب دامادی، این پیراهن را بپوشد، قرص ماه می شود پسرم...» عکس تزیینی است از کی یک‌تکه آهن شده، پسرم! از کی یک‌تکه آهن شده، پسرم!دنیا گاهی بد، بی‌رحم است. ناخن‌هایش را تیز کرده، فرومی‌برد توی رشته خیال‌های خوش مادرانه. درست وقتی مادر هر دو، سه ماه یک‌دفعه با بو و تا کردن پیراهن‌های رضا دلش خوش می‌شد و برق پیراهن سوغاتی مکه، مادر را می‌برد به تماشای چهره سرخ و سفید رضایش در شب دامادی، خبر آمد که نشانه‌هایی از رضا پیداشده است. رضایی که حالا نشان آمدنش یک پلاک آهنی بود. پلاک را نشان حاج‌خانم دادند و گفتند: «مبارکت، چشمت روشن! رضا برگشت...» مادر پلاک را پس زد. خیره شد به کیسه‌ای که موقع تفحص از لوازم همراه شهید پرشده بود. حاج‌خانم، یعقوب وار بین مشمع دنبال برق امید می‌گشت؛ دنبال بوی پیراهن یوسفِ خودش؛ رضا. مادر، پلاک آهنی را پس زد: «از کی تا حالا یک‌تکه آهن شده پسر یک مادر؟ آخه من مادر را با این تکه آهن چه‌کار؟» عکس تزیینی است خودم رج زدم پیراهنش را خودم رج زدم پیراهنش راتوی کیسه چیزی پیدا شد که عجیب‌ترین حس عالم را در رج به رج ذهن مادر، نقش زد. همیشه ذوق برگشتن رضا در ذهنش، راه را به هر خبر دیگری بسته بود. مادر منتظر بود، پسرش برگردد. همان پیراهن سوغات را بپوشد. حالا برگشته اما جوری دیگر با پیراهنی که دیگر  که حالا فقط یک پیراهن نیست. همه فکر کردند، خبر شهادت رضا او را از پا بیندازد. خدا اما درد داده و درمان هم می دهد، هجران داده و وصل را هم می دهد. پیراهن یوسف، شفای چشم یعقوب شد و نشانی رضا برای آرام و قرار دل مادر. گمشده پیدا شد؛ مادر دوباره گفت: «من را با این پلاک آهنی چه‌کار؟ آهان! خودش است همین است؛ پیراهن رضای من. خودم رج زدم پیراهنش را، یکی زیر، دو تا رو، دو تا زیر...» «پ» مثل پیراهن، «پ» مثل پلاک... هان! پیدایش کرده‌ام. خودش است. همین است، تیتر مطلبی که باید بنویسم. رضا قول داده بود، پیراهن مادر را از خودش دور نکند تا سرما نخورد.» مادر لالایی مرثیه‌هایش را مرور کرد: «کِی این‌همه مرد شدی، مادر؟!» لالایی گل‌دار مادر برای چشم‌های پسر لالایی گل‌دار مادر برای چشم‌های پسرسنگفرش‌ها ته می‌کشند، تمام می‌شوند؛ به مقصد رسیده‌ام. حوالی مزار شهید دیگری که مادرش برای اینکه آفتاب مایل پاییز، چشم پسرش را نزند، روی قفسه یادمان مزار شهیدش را با یک‌تکه پارچه که انگار تکه پارچه‌ای از  چادرنماز خودش باشد، پوشانده تا سر ظهر پسرش، شهیدش آرام بخوابد. مادر است، دیگر! دل دارد چه در خانه چه اینجا! درست در سینه‌کش سنگ مزارها، یادمان ها و قاب عکس‌ها.کمی جلوتر، منتظرم هستند باید خودم را برسانم به گروه. فاتحه می‌خوانم و راهی می‌شوم. قرار است، نوشته مزار شهدا را ترمیم و پرچمش را نونوار کنند. بر می گردم، پشت سرم را نگاه می کنم. ردیف به ردیف مزار شهید است. از خیالم می گذرد که اینجا چقدر «پ» صف کشیده پشت سر هم! پاییز، پلاک، پرچم... برگ زرد پاییز؛ بلوغ تابستان است برگ زرد پاییز؛ بلوغ تابستان استبرگ‌های پاییزی ریز و نرم و خرامان به افتادنشان آب‌وتاب می‌دهند تا طلایی‌تر روی زمین بیفتند. پشت درختی که‌برگ‌هایش یکی در میان زرد و سبز است و بازمانده تابستان و نوبر پاییز، میل پرچم بلندی خودنمایی می‌کند. حرکت مواج پرچم در باد طوری است که انگار، پرچم سه رنگ، خودش هم خودش را توی هوا به اهتزاز درآورده. به صفوف مزار شهدا نگاه می‌کنم به پلاک‌های آویخته از یادمان قطعه شهدای بهشت‌زهرا(س). به قطعه‌های آن‌طرفی مربوط به شهدای آتش‌نشان، مدافعان حرم و... پاییز آدم را حسابی سرِ شور می آورد و شعرهای سپرده در یاد را زنده می کند. زیر لب زمزمه می‌کنم: ‌«ما برگیم، پای همین درخت می‌ریزیم...» صدای رقص پرچم در باد، افتادن برگ‌هایی که بعد از بلوغ تابستانه شان، حسابی زر شده‌اند، خش خش می‌کنند روی زمین و درخشش پلاک ها زیر نور آفتاب، سمفونی زیبایی شده برای هزار بار زیر لب زمزمه کردن این شعر؛ ما برگیم/ پای همین درخت می‌ریزیم... پ.ن: شعر از عباس حسین نژاد/ باز روایی زندگی شهید مشعوف از شهدای دفاع مقدس به بهانه این روزها و احترام به پرچم ایرانمان پایان پیام/
منبع: فارس
شناسه خبر: 798627

مهمترین اخبار ایران و جهان: