نیوز سیتی!
15 آذر 1402 - 01:01

دختران انقلاب در کنارتعزیه حضرت فاطمه (س)

از پله‌های مترو که بالا می‌آمدم، صدای مجلس عزای مادر به گوش می‌رسید... آن هم کجا؟ پارک دانشجو! تعزیه‌ای در حال اجرا بود که به میانه‌اش رسیده بودم. گروهی ماجرای شهادت حضرت زهرا (س) را در قالب تعزیه‌ای خیابانی برای مردم به نمایش درمی‌آوردند.

گروه زندگی: تئاتر شهر و آن پارک عریض و طویلش جایی است که پیش از این ترجیح می‌دادم کمتر کلاهم آن سمت بیفتد. اما این بار چاره‌ای نبود. باید خودم را به آنجا می‌رساندم و کمی به سمت میدان ولی‌عصر (عج) پیاده‌روی می‌کردم تا سفارشم را از مغازه‌ای تحویل بگیرم.

  این بار از پله‌های مترو که بالا می‌آمدم، صدایی به گوش می‌رسید که من را به سمت خودش می‌کشاند. صدای نوحهٔ حضرت زهرا (س)، جمعیتی را در یک نقطه جمع کرده بود. مجلس عزای مادر برپا بود... آن هم کجا؟ در همان پارک دانشجو!


ما فرزندان حضرت زهرا (س) به در چوبی حساسیم...

باز هم به آتش کشیدن در چوبی...

می‌شد کمی دیرتر به کارم برسم. مسیرم را به سمت مراسمی که نمی‌دانستم ماجرایش چیست کج کردم. پیر و جوان و کودک فرقی نداشت. محجبه و بی‌حجاب هم. از همه قشر و تیپ آنجا به تماشا و اشک ریختن ایستاده بودند. گویی تعزیه‌ای در حال اجرا بود و من به میانه‌اش رسیده بودم. در چوبی را که وسط محوطهٔ اجرا دیدم شستم خبردار شد که قصه از چه قرار است... ایام فاطمیه بود و گروهی داشتند ماجرای شهادت حضرت زهرا (س) را در قالب تعزیه‌ای خیابانی برای مردم و رهگذران به نمایش درمی‌آوردند.

مرد دوره‌گردی که چند دقیقه پیش، از غرفهٔ پذیرایی کیک و چای گرفته بود، حالا کیسهٔ بزرگی پیدا کرده و در محوطه می‌چرخید تا زباله‌ها و لیوان‌های خالی را جمع کند...

بیا با هم حرف بزنیم دختر جان!

کمی جلوتر به میز هدایای فرهنگی رسیدم. بله! کار، کار «دختران انقلاب» بود. تعزیه رسیده بود به آنجا که مولا علی علیه‌السلام را برای بیعت با دست بسته به سمت مسجد می‌بردند... صدای جمعیت به گریه بلند شد. بعضی شانه‌ها اما بی‌صدا می‌لرزید.

دختری دورتر از جمعیت فرو رفته در قصه و صحنه‌ها و جمله‌ها، به تماشا ایستاده بود. کمی نگاهش کردم. صورت بی‌آرایش و دلنشینی داشت. پیرهن بافت مشکی با شلوار لی بگ تنش بود، با یک پالتوی جلوباز رویش؛ و شالی که موهای بلندش را نمی‌پوشاند؛ همین طور دور گردنش بلاتکلیف بود.

نزدیک‌تر رفتم. بدجوری غرق تعزیه بود. نمی‌شد خلوتش بین آن همه آدم را به هم زد. چند دقیقه بعد به سمت مادری رفت تا از نوزاد زیبایش که سربند قرمزی داشت، عکس بگیرد. خودم را به او رساندم: «سلام». با گارد بسته و پشت‌چشم نازک‌کرده جواب سردی داد. بی‌مقدمه گفتم: «گپ بزنیم؟». متعجب گفت: «برای چی؟». گفتم: «خبرنگارم. بیا با هم حرف بزنیم. ضبط نمی‌کنم. عکس هم نمی‌گیرم.». سری تکان داد و از مادر و نوزاد فاصله گرفت. مرحلهٔ سختش را رد کرده بودم. حالا فقط باید گوش شنوا می‌شدم برای دختر دلخوری که سرش پر از فکر اصلاح بود...

 


زن و مرد از هر سن و سالی به تماشای تعزیه ایستاده بودند. داستان و نمایش، زبان مشترک و گویا بین ما ایرانی‌هاست.

من از این خاندان جواب گرفته‌ام

«مونا» ۲۵ساله بود. می‌گفت «نمازم را می‌خوانم. روزه‌ام را می‌گیرم. ولی این را سرم نمی‌کنم.». زمانی حافظ قرآن و نهج‌البلاغه بوده. اما به خاطر اینکه برای اعزام به مسابقات کشوری قبول نکرده چادر بپوشد، مسئولان مدرسه نام او را خط زده‌اند. حرف عجیبی بود در حالی که می‌دانستم حتی برای ورود به بیت رهبری هم پوشیدن چادر الزامی نیست. به خودش هم این را گفتم. حدس زدم ماجرای اعمال سلیقهٔ غیرقانونی در میان باشد.

پرسیدم «چه شد که ماندی برای تماشای تعزیه؟». گفت «من از امام حسین علیه‌السلام جواب گرفته‌ام. همیشه به مراسم شام غریبان می‌رفتم. یک سال مشکل خیلی بزرگی داشتم. محرم بود. از طرفی خودم را به هر دری زدم که اربعین کربلا باشم. ولی نشد. مشکلم هم حل نمی‌شد. یک شب جلوی کل فامیل گفتم «این حرف‌ها همه‌اش دروغ است. امام حسین علیه‌السلام هم وجود ندارد.». شب خواب امام حسین علیه‌السلام را دیدم با صورت نورانی، عبای سفید و عمامهٔ سبز. گوشهٔ عبایشان را گرفته بودم؛ داشتند از بین جمعیت زیادی من را می‌بردند کربلا.».

حجاب و عفاف باید با هم رعایت شوند

حرفم با مونا به درازا کشید. از برخوردهای بدی که بعضی خانم‌ها موقع تذکر حجاب با او داشته‌اند دل پری داشت و با عصبانیت در این باره حرف می‌زد. از اینکه خانمی زیر چادر لباس‌های چسبان پوشیده و مراقب کنار رفتن چادرش نبوده و با آرایش غلیظ به او تذکر سر کردن روسری داده؛ با دلخوری گفت: «مگر حجاب فقط همین پوشاندن مو است؟ اینکه خودت هفت قلم آرایش داری اشکالی ندارد؟ چرا خودت رعایت نمی‌کنی که مردم آرایش و اندامت در لباس‌های چسبان را نبینند؟».

هوا رو به تاریکی می‌رفت. تعزیه رسید به آنجا که حضرت مادر (س) را در تابوت تشییع می‌کنند. مردمی که تا این لحظه با بهت و اشک تعزیه را می‌دیدند، به سمت تابوت رفتند و آن را روی دست بلند کردند. مونا جمعیت تشییع‌کننده را که دید کنار رفت و شالش را بی‌اختیار روی سر گذاشت.

قانون باید مشخص و محکم باشد، برای همه!

نمی‌خواستم بحث را بی‌نتیجه رها کنیم. از او پرسیدم «به نظرت حالا با این دلخوری‌هایی که بین این دو گروه پیش آمده باید چه کار کرد؟». گفت: «این پیراهن را من از همین مغازه‌های تهران خریده‌ام. اگر نباید بپوشم چرا می‌فروشند؟ از کجا لباسی که طبق قانون مناسب است بخرم؟! چرا این‌ها را درست نمی‌کنند؟ مسأله را باید از ریشه حل کرد. مثلاً طرح محدودیت تردد پلاک زوج یا فرد می‌گذارند. بعد می‌آیند طرح ترافیک می‌فروشند. این یعنی اگر پولداری پلاکت مهم نیست! این چه قانونی است؟!».

مونا کاملاً قبول داشت حجاب حکم الهی و لازم‌الاجراست؛ اما معتقد بود به خاطر اجبار، سیاسی شده و عده‌ای مثل خودش از سر لجبازی با آن مخالفت می‌کنند.

 

این گوشه‌ای از فعالیت‌های «دختران انقلاب» در حاشیهٔ مراسم‌هایشان است

فهمیدم با یک گل هم بهار می‌شود!

از مونا خداحافظی کردم و به سمت خادمان هیأت رفتم که مشغول جمع کردن وسایل بودند. مسئول‌شان را نشانم دادند. از برنامه‌هایشان و دخترانی که در این همین مراسم‌ باحجاب شده‌اند گفت. از اینکه «این مراسم یارکشی برای امام زمان (عج) است از بین دخترانی که دشمن فکر می‌کند در به انحراف کشیدن‌شان موفق بوده. در حالی که حجاب از سر برداشتن، دلیل خارج شدن این دختران از مسیر نیست. این‌ها دل‌هایشان آماده و پاک است.».

از او خواستم چند نفری از این دختران را نشانم بدهد. «رقیه» اولین نفر بود. شال مشکی آزادی پوشیده بود و کلاهی که شالش را سفت روی سرش نگه داشته.

گفت: «قبل از اغتشاش‌ها برایم مهم نبود دقایقی شالم از سرم بیفتد. فکر می‌کردم بین این همه بی‌حجاب، افتادن شال من چه تأثیری دارد؟ ولی بعد از آن اتفاق‌ها فهمیدم نه! یک نفر باحجاب هم یک نفر است. همیشه می‌دانستم راه درست این طرف است. اما نمی‌دانستم این‌قدر اهمیت دارد. این کلاه را می‌گذارم که شالم نیفتد. به خاطر همین هم یک هفته ماشینم پارکینگ بود؛ فکر کرده بودند کلاه بدون شال سرم است. چند نفر از نزدیکانم به خاطر عشقی که به رهبر و انقلاب داشتم، من را کنار گذاشتند. دوری‌شان سخت بود، اما از ارزش‌هایم نمی‌توانم بگذرم.».

امام رضا (ع) من را دعوت کرد، من بقیه را

نفر بعدی «لیلا» بود. روز تولد امام رضا علیه‌السلام پایش به هیأت دختران انقلاب باز شده. خودش می‌گفت پیش از آشنایی با این هیأت کم‌حجاب یا بی‌حجاب محسوب می‌شده. حالا چادر به سر داشت و با خوشرویی میهمانان مراسم را بدرقه می‌کرد.

از ماجرای آشنایی و حضورش در این جمع گفت: «خواهرم خواست برای کمک در پخش کردن تراکت در جلسه شرکت کنم. مطمئن بودم حتی با شرکت در جلسه هم برای این کار توجیه نمی‌شوم. ولی اشتباه می‌کردم. بعد از جلسه هزار تراکت گرفتم و از همان خیابان شروع کردم به پخش کردن. به مزار شهدا و جاهای شلوغ می‌رفتم تا به افراد بیشتری تراکت بدهم. در مراسم ورزشگاه آزادی، خادم شدم. وقتی مهمان‌ها می‌آمدند با اشک و بغض به آنها خوش‌آمد می‌گفتم. حس خیلی خوبی بود کسانی که با تراکت دعوت‌شان کرده بودم داشتند می‌آمدند.».


دل‌های جوانان ما پاک و آمادهٔ پذیرش حقیقت است؛ این را رهبرمان بارها فرموده‌اند.

وقتی اغتشاش‌ها باعث برگشتن دل‌ها شد

لیلا معماری خوانده و در یک شرکت خصوصی طراحی داخلی بود. می‌گفت: «تا قبل از اغتشاش‌ها نه حرف این طرفی‌ها را باور می‌کردم، نه نظام و انقلاب را دوست داشتم. اما بعد از آن اتفاقات فهمیدم ما امنیت داریم و قدرش را نمی‌دانیم. احساس کردم اشتباه کردیم که آن روزها آن کارها را کردیم و به هم حس بدی دادیم. هنوز اثراتش در من هست و نمی‌توانم خوب با دیگران ارتباط برقرار کنم. اما این را وظیفهٔ خودم می‌دانم که تلاش کنم آن‌ها را هم به این سمت بیاورم. چون می‌دانم دل‌هایشان پاک است و تحت تأثیر افراد اشتباهی در رسانه‌ها و فضای مجازی قرار گرفته‌اند.».   

باور کنید شهیدان زنده‌اند

لیلا در انتهای صحبت‌هایش گفت: «یک بار همان اوایل، با تیپ قبلی‌ام رفتم گلزار شهدا سر مزار شهید «آرمان علی‌وردی» تا تراکت‌ها را پخش کنم. آنجا خیلی خجالت کشیدم. بعد از آن دیگر نمی‌توانم با حجاب کم بیرون بروم. احساس می‌کنم خدا، ائمه و شهدا ناراحت می‌شوند. شهدا زنده‌اند و من اصلاً این جمله را درک نمی‌کردم. یک بار وقتی رسیدم سر مزار شهید «دانیال صفری» خیلی گرسنه بودم. از ذهنم گذشت که «آقای شهید! دارم از گرسنگی ضعف می‌کنم!». دو دقیقه نشد که خانمی با یک سینی آش آمد. شهید به همین زیبایی شنید و از من پذیرایی کرد. باور کنید شهدا زنده‌اند و می‌بینند و می‌شنوند.».

از صحبت با لیلا که فارغ شدم، جمعیت کاملاً متفرق شده و هوا کاملاً تاریک بود. گروه تعزیه لنگه‌های در چوبی و چارچوب آن را جمع می‌کردند تا برای تعزیه‌ی فردا ببرند. تابوت را اما زودتر از محوطه خارج کرده بودند. گویی آنها هم نمی‌خواستند کسی بفهمد تابوت را کجا برده‌اند...

پایان پیام/

منبع: فارس
شناسه خبر: 1595408

مهمترین اخبار ایران و جهان: