نیوز سیتی!
13 فروردین 1401 - 14:43

طنز در جبهه| ماجرای کباب‌دزدی در فاو و شبیخون دشمن بعثی به چادر تدارکات!

خاطره کباب‌ها از ذهنم پاک نمی‌شد. برای من که همیشه عاشق کباب بودم و در هیچ موقعیتی برای خوردن این غذای لذیذ کوتاهی نمی‌کردم، نخوردن کباب‌هایی که با چشم دیده بودم، چیزی شبیه جهاد اکبر بود! به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، بسیاری از رزمندگان شوخ طبع ما در خط مقدم و حتی در اردوگاه‌های دشمن با طنازی‌های خود سبب تقویت روحیه هم‌قطارانشان می‌شدند. چرا که چاشنی طنز همان قدر در تقویت روحیه رزمندگان تأثیرگذار بود که چاشنی مهمات برای ویران کردن مواضع دشمن. به مناسبت روز طبیعت به ماجرای کباب‌دزدی یک رزمنده در فاو اشاره می‌کنیم: کباب‌دزدی در فاو و شبیخون دشمن بعثی به چادر تدارکات کباب‌دزدی در فاو و شبیخون دشمن بعثی به چادر تدارکاتکباب‌دزدی در فاو و شبیخون دشمن بعثی به چادر تدارکاتعلیرضا کاظمی از رزمندگان دفاع مقدس این گونه خاطره‌اش را نقل می‌کند: اسفند سال ۱۳۶۴ روز سوم حضورم در فاو، کنار ساحل اروند نشسته بودم و نخلستان‌های ایران را تماشا می‌کردم. یک وانت تویوتا کنار سنگر تدارکات ایستاد. تعدادی گونی بسته‌بندی شده هم عقب ماشین بود. وقتی راننده پیاده شد، به او نزدیک شدم و سلامش کردم. گفت: سلام علیکم برادر، خداقوت. ـ سلامت باشی برادر، چی برامون آوردی؟ برامونـ یُخته برنج و کبابه، آوردیم تا ببریم خط مقدم. یُختهـ لطف کن چند تا غذا بده به من ببرم توی سنگر با بچه‌ها بخوریم. ـ نمی‌شه. ـ چرا؟ ـ اینا مال نیروهای خط مقدمه. اینابا انگشت به سنگرمان اشاره کردم و گفتم: برادر اون سنگر‌ها رو می‌بینی؟ اونـ  بله. ـ اون سنگر ماست. اونـ خب که چی؟ ـ حوصله کن، بهت می‌گم، این نخلستون را می‌بینی؟ نخلستونـ آره. ـ جرأت داری حالا که هوا روشنه بری توی این نخلستون؟ روشنهنخلستونـ حقیقتش نه. ـ چرا؟ ـ می‌گم نخلستون هنوز پاک‌سازی نشده. نخلستونـ خدا پدرت رو بیامرزه، ما داریم اینجا ۲۴ ساعت نگهبانی می‌دیم و مواظبیم سربازای دشمن به ساحل نزدیک نشن. تو حاضری امشب رو اینجا بمونی با هم بریم نگهبانی بدیم؟ بیامرزهسربازاینشنبمونیـ من اگه این جرأتا را داشتم که نمی‌رفتم واحد تدارکات! میومدم مثل شما اسلحه برمی‌داشتم و می‌جنگیدم. اگهجرأتاـ خدا پدر آدم چیزفهم رو بیامرزه. حالا که متوجه شدی اینجام با خط مقدم تفاوتی نداره. بیا و خوبی کن و چند تا چلوکباب به من بده. بیامرزهـ به جای اینکه این قدر با من بحث کنی، بیا کمک کن تا غذاها رو از ماشین بذاریم پایین. بذاریمـ اگه قول بدی هفت هشت‌ تا غذا به من بدی، من یه سوت می‌زنم، رفقام میان ۲ دقیقه محموله رو پیاده می‌کنن. اگهیهکننـ پسر جون تا فردا صبح هم که اینجا جلیز و ولیز کنی، من به تو غذا نمی‌دم. جونجلیزولیزنمی‌دمـ نمیدی؟ نمیدیـ نه. ـ پس منم کمکت نمی‌کنم. خداحافظ. دوباره رفتم کنار رودخانه و به تماشای نخلستان نشستم. شب، چفیه‌ها را پهن کردیم. در قوطی کنسرو را با سر نیزه باز کردیم و با نان خشک‌های اهدایی مردم شروع به خوردن شام کردیم. خیلی هم چسبید. اما خاطره کباب‌ها از ذهنم پاک نمی‌شد. برای من که همیشه عاشق کباب بودم و در هیچ موقعیتی برای خوردن این غذای لذیذ کوتاهی نمی‌کردم، نخوردن کباب‌هایی که با چشم دیده بودم، چیزی شبیه جهاد اکبر بود! بعد از شام به لوح نگهبانی نگاه کردم، متوجه شدم باید از ساعت ۱۱ تا سه بامداد با مرتضی تقی‌یار بروم نگهبانی بدهم. خوابیدم و گفتیم ساعت ۱۱ ما را بیدار کنید. ساعت ۱۱ آماده شدیم و با مرتضی مشغول قدم زدن بین سنگر خودمان و سنگر بعدی شدیم. کم‌ و بیش صدای تیراندازی شنیده می‌شد. گاهی صدای ویژ گلوله‌ای را که از کنار گوشمان رد می‌شد، می‌شنیدیم. با اینکه چهار چشمی نگاهمان به نخلستان بود تا نیروهای دشمن به مواضع ما نفوذ نکنند، باز هم فکر کباب‌ها مرا رها نمی‌کرد. به تقی‌یار گفتم: مرتضی، می‌دونی بعد از ظهر چه اتفاقی افتاد؟ ویژـ نه. ـ می‌خوای برات تعریف کنم؟ خوایـ آره، بگو. ماجرای کباب‌ها و کل‌کل کردنم با راننده تدارکات را با آب‌وتاب برایش تعریف کردم. وتابمرتضی گفت: حالا این همه تعریف کردی، حرف دلت رو بزن. دقیقاً بگو ببینم چه فکر پلیدی توی کَلته؟ کَلتهـ باریکلا، قربون آدم چیزفهم. باریکلاقربونـ من که هنوز حرفی نزدم. ـ حرف نزدی، اما می‌دونم تو هم مثل من دلت غش میره که یه دست چلوکباب دبش بزنی تو رگ! میرهیهـ اصلاً هم این طور نیس. نیسـ یعنی تو کباب دوست نداری؟ ـ معلومه که دوس دارم. ـ پس بیا بریم توی سنگر تدارکات، چند تا بسته غذایی بیاریم، ببریم توی سنگر با بچه‌ها بخوریم. ـ یعنی بریم دزدی؟ ـ دزدی کدومه مرد حسابی؟ این غذاها مال رزمنده‌هاس، ماهم که رزمنده‌ایم. نیستیم؟ کدومههاسـ چرا ما هم رزمنده‌ایم، ولی هر چیزی قرار و قانون خودش رو دارد. معلومه که رزمنده‌های خط مقدم باید غذای بهتری بخورن. بخورنـ ما که بلافاصله غذاها رو نمی‌خوریم تا صبح صبر می‌کنیم، صبح میریم سنگر تبلیغات از حاج آقا سؤال می‌کنیم، اگه گفت حرومه، بر می‌گردونیم تدارکات. اگهحرومهـ تا پنج دقیقه مانده به ساعت سه، آن قدر روی مخ مرتضی راه رفتم تا بالاخره گول خورد و راضی به همکاری شد. به سنگر تدارکات نزدیک شدیم. سنگر یک در پلیتی داشت که بسته بود. پنجره کوچکی هم داشت که یک انسان می‌توانست به زور خودش را وارد سنگر کند. به مرتضی گفتم: من زیر پنجره قلاب می‌گیرم، تو برو بالا، از پنجره بپر توی سنگر، چند تا غذا بده به  من، بعد هم خودت بیا بیرون. اسلحه‌اش را به من داد. وقتی رفت بالا و جفت‌پا پرید توی سنگر، من صدای گوپی آن را شنیدم. بلافاصله قیل‌ و قال و بزن‌بزن شروع شد! ما غافل بودیم که مسؤول غذاها تخت خودش را زیر پنجره گذاشته و خوابیده، مرتضی دقیقاً روی شکم آن بنده خدا پریده بود! پلیتیگوپیو قالاصلاً پیش‌بینی چنین اتفاقی را نمی‌کردم. واقعاً‌ نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. همان طور که آن‌ها همدیگر را می‌زدند، من به سمت سنگر خودمان دویدم. سنگر ما سی ـ چهل متر بیش‌تر با سنگر تدارکات فاصله نداشت. آقاپور مشغول قرائت قرآن بود. اسلحه‌ها را گوشه سنگر پرت کردم. روی زمین نشستم. پاهایم را با زاویه باز کردم. دودستی روی پاهایم می‌زدم و می‌خندیدم. از فرط خنده اشکم جاری شده بود. آقاپور تعجب کرده بود! با آن لهجه زیبای کاشانی‌اش پرسید: آقاجو، چه شده؟ آقاجوـ نمی‌دونم. ـ مرتضی‌ کو؟ ـ نمی‌دونم. ـ معلوم هس چه می‌کنی؟ هسمن فقط می‌خندیدم. رفقایی که خواب بودند، بیدار شدند. پرسیدند: چی شده؟ همان طور که می‌خندیدم. گفتم: بدوید همراه من بیایین که مرتضی داره می‌میره. بچه‌ها آماده می‌شدند تا برویم، مرتضی با سر و وضع خونی وارد سنگر شد! تا چشمش به من افتاد، به بچه‌ها گفت: من امشب اینو می‌کشمش! پریدم پشت سر بچه‌ها موضع گرفتم و گفتم: به من چه؟ بیاییندارهمیرهاینوـ عجب آدم پررویی هستیا! تو پدر من رو درآوردی، تازه میگی به من چه! سه ساعت روی مخ من تلیت کردی که این بلا سرم بیاد. هستیاراست هم می‌گفت. صورتش خونی، دندانش شکسته و لباسش پاره پوره شده بود. بچه‌ها می‌گفتند: به مام بگین چی شده؟ گفتم: فعلاً حرفش رو ول کنین. بگینکنینبه آقاپور گفتم: بدو این آفتابه رو از رودخونه پر کن بیار. من که جرأت نداشتم به مرتضی نزدیک شوم. همان طور که بچه‌ها مشغول  شستن دست و صورت بودند، از پشت سر روی شانه‌اش زدم و گفتم: مرتضی. اخم‌هایش را درهم کشید و جوابم را نداد. سماجت کردم و چند بار پشت سرهم گفتم: مرتضی، مرتضی، مرتضی. رودخونهبیارـ هان، چه مرگته؟ کشتی منو! چته؟ مرگتهچتهـ مرتضی یارو چی طور شد؟ یاروـ مُرد، کشتمش! کشتمشـ دروغ نگو. ـ باور کن،‌ مُرد. مانده بودم چه خاکی توی سرم بریزم. هر چه بچه‌ها اصرار می‌کردند: علیرضا  جونت بالا بیاد، خب بگو ببینیم چه اتفاقی افتاده؟ می‌گفتم: بعداً‌ میگم. با یکی از بچه‌ها سمت سنگر تدارکات رفتیم. در سنگر نیمه باز بود. وارد سنگر شدیم. هر چه نور چراغ قوه را در فضای سنگر تاباندیم. از آن برادر تدارکاتچی خبری نبود. خیالمان راحت شد که او نمرده است. در سنگر را بستیم و برگشتیم. جونتتدارکاتچیفردا فهمیدم که آن بنده خدا فکر کرده با یه گشتی دشمن درگیر شده، همه جا رو پر کرده که دیشب یه عراقی اومده توی سنگر تدارکات. ولی به خاطر ضربه‌ای که خورده بود، چند روز باید استراحت می‌کرد. یهیهاومدهمنبع: کتاب «موقعیت ننه» نوشته رمضان‌علی کاوسی انتهای پیام/ انتهای
منبع: فارس
شناسه خبر: 212996

مهمترین اخبار ایران و جهان: