نیوز سیتی!
16 شهریور 1401 - 10:59

نُت‌های عاشقی| خرده استخوان‌هایم را جدا می‌کردم و بر زمین می‌انداختم

رزمنده دوران دفاع مقدس گفت : استخوان‌های دستم چنان متلاشی شده بود که خرده استخوان‌ها را برمی‌داشتم و روی زمین می‌انداختم، نمی‌دانم چه حکمتی بود که از میان حدود 50 نفر رزمنده فقط من مجروح شدم. به گزارش خبرگزاری فارس از اصفهان: عاطفه علیان؛ اوضاع خیلی بحرانی و نفس‌گیر بود، خبرهای بدی به گوش می‌رسید؛ خبر رسید تعداد زیادی از بچه‌ها شهید یا اسیر شده‌اند و می‌گفتند «عراقی‌ها بیش‌تر قایق‌های ما را منهدم و بچه‌ها را به شهادت رسانده بودند.» در آن شلوغی یک لحظه چشمم به حاج حسین خرازی افتاد. عاطفه علیانچند روز بعد از عملیات کربلای ۴، عملیات کربلای ۵ شروع شد و شب هنگام باز هم به عنوان یک امدادگر کارکشته و باتجربه همراه نیروهای عملیاتی گردان امام حسین مجتبی(ع) و گردان یا زهرا(س) وارد عملیات شدم؛ کوله‌پشتی‌ام را از باند، گاز، پدجنگی و ... پرکردم و به سمت مواضع دشمن حرکت کردیم؛ از مقابل یکی از تیربارهای دشمن که مثل باران گلوله می‌ریخت به سلامت رد شدیم، در آن تاریکی شب من ندیدم کسی مجروح یا شهید شود. به یک خاکریز رسیدیم، گفتند «برای خودتون سنگر بکنید» می‌خواستم سنگر بکنم دیدم سرنیزه‌ام نیست، یک رزمنده کنار من خوابیده بود که تکانش دادم و گفتم:«اخوی سرنیزه داری؟» دیدم جواب نمی‌دهد و سرم را نزدیک صورتش بردم، دیدم نفس نمی‌کشد؛ سرنیزه‌اش را برداشتم و شروع کردم به کندن سنگر. هوا که روشن شد چشمم به یک ستوان اسیر عراقی افتاد که بچه‌ها داشتند آن‌ها را به عقب منتقل می‌کردند؛ آخر ستون چهار تا عراقی چهار طرف یک برانکارد را گرفته و داشتند یک مجروح ایرانی را با خودشان می‌بردند و مشخص بود خسته شده‌اند؛ متوجه نبودند که من دارم آن‌ها را می‌بینم و نگاهی به اطراف انداختند، یواشکی برانکارد مجروح را روی زمین گذاشتند و حرکت کردند، پریدم یک کلوخ برداشتم و به سمت‌شان پرتاب کردم و با حالت اخم و عصبانیت به آن‌ها فهماندم که مجروح را با خودشان ببرند. فرصت نشد من مجروحی را پانسمان کنم؛ خط را تحویل نیروهای تازه نفس دادیم و برای استراحت به مقر بازگشتیم، مقر ما یک سنگر اجتماعی بزرگ بود و گفتند «استراحت کنید، قراره شب دوباره به عملیات بروید» از بس خسته بودم یادم نیست چیزی خوردم یا نه و مثل مرده کف سنگر افتادم که با شنیدن صدای یک انفجار از خواب پریدم و از سنگر بیرون دویدم. دیگر برای ماسک زدن دیر شده بود دیگر برای ماسک زدن دیر شده بوددیگر برای ماسک زدن دیر شده بودگفتند« دشمن شیمیایی زده»، ماسک هم داشتم، ولی نمی‌دانستم شیمیایی زده‌اند، برگشتم تا ماسک بزنم که یکی از بچه‌ها را دیدم که چشمانش قرمز شده، از او پرسیدم:«چرا چشمات قرمزه؟» گفت: «چشمای تو هم قرمز شده» ماسک زدم؛ اما دیگر دیر شده بود و بلافاصله من و بقیه مصدومان را سوار یک مینی‌بوس کرده و به عقب فرستادند. در مینی‌بوس نشستیم حال‌مان بدتر شد، همه به سرفه افتادیم و اکثر بچه‌ها استفراغ کردند؛ به یک اورژانس صحرایی رسیدیم و به هرکدام از ما یک دست لباش شبیه لباس‌های بیمارستان دادند، به حمام رفتم، دوش را باز کردم؛ اما آب که به چشمانم رسید، سوزش چشمانم بیش‌تر شد و دیگر جایی را ندیدم، نابینا شده بودم؛ با زحمت لباس‌هایم را پوشیدم و از حمام بیرون آمدم و یک نفر دستم را گرفت و برد روی زمین خواباند و گفت:«نگران نباش، این نابینایی موقتیه، به مرور بهتر می‌شوی». حدود یک ساعت بعد ما را به امیدیه اهواز بردند، وارد یک سالن در پایگاه هشتم شکاری شدیم و ده روز آنجا بودم؛ کم کم بینایی چشمانم برگشت و بقیه بچه‌ها هم بهتر شدند، بعد از آن ما را به اردوگاه شهید عرب بردند و مسؤول محور بهداری تا چشمش به ما افتاد، گفت:«چرا شماها را با این وضعیت آوردند اینجا؟ شما باید برید مرخصی» ما را به شهرک دارخوین بردند؛ از پرسنلی لشکر مرخصی گرفتیم و با یک مینی‌بوس به اهواز آمدیم؛ از اهواز سوار یک اتوبوس شدیم و به سمت اصفهان حرکت کردیم. به سرفه می‌افتد و خلط را در دستمال سفیدی جا می‌دهد؛ ۵ سالی می‌شود که سرطان بر ریه‌هایش چنگ انداخته است و هر ماه شیمی‌درمانی می‌شود؛ سرفه‌های طولانی، تنگی‌نفس، خلط خونی ۳۶ سال است که با نفس‌های حاج «نصرالله ترکیان» عجین شده است. پدری که فرزند خود را نشناخت پدری که فرزند خود را نشناختپدری که فرزند خود را نشناختبرایم تعریف می‌کند که وقتی به اصفهان رسیدم پدرم مرا نشناخت، بغلم کرد و گفت:« نصرالله چرا اینقدر سیاه شدی؟» یک روز به قدری حالم بد شد که فوری مرا به بیمارستان رساندند و حالا هم درگیر ریه سرطانی شده هستم. حاج‌آقا با سرفه خلط‌دار نفسش را تازه می‌کند و ادامه می‌دهد: تا ۸ ماه تحت درمان بودم، حالم که بهتر شد دوباره هوس جبهه رفتن به سرم زد و پدرم مخالفت کرد، اما آبان ۶۶ به‌ عنوان نیروی رزمی ثبت‌نام کردم. مقر لشکر امام حسین(ع) از شهرک به اردوگاه شهید عرب منتقل شده بود و با تعدادی از بچه‌ها به گردان امام حسین(ع) رفتیم؛ من نیروی تک‌تیرانداز دسته دو از گروهان میثم شدم، چند روز که ماندیم گردان را به مرخصی فرستادند و حدود ۲۰ نفر که تازه آمده بودیم به مرخصی نرفتیم، گفتند « شماها بایستید نگهبانی بدهید». بعد از دو هفته ما را هم سوار اتوبوس کردند و به اصفهان بردند، گفتند «قراره برای گردان آموزش شنا بذاریم» و آموزش شنا در استخر جی شروع شد، من از قبل شنا بلد بودم و با این آموزش، شناکردنم بهتر شد؛ بعد از آموزش به خوزستان و اردوگاه شهید عرب برگشتیم و بهمن ۱۳۶۶ گردان ما و چهار گردان دیگر از لشکر ۱۴ امام حسین(ع) را به کرمانشاه بردند. در یکی از مناطق کوهستانی چادر زدیم، قبل از شروع عملیات گردان‌ها را در محوطه به خط کردند و حاج مهدی منصوری برای‌مان مداحی کرد و فرمان عملیات والفجر ۱٠ صادر شد. قاطرت لیاقت مجروح شدن داشت، خودت نداشتی! قاطرت لیاقت مجروح شدن داشت، خودت نداشتی!قاطرت لیاقت مجروح شدن داشت، خودت نداشتی!چند روز کنار سد و دریاچه دربندیخان، روستاهای سیروان و دوجیره نزدیک حلبچه بودیم که یک روز یک گلوله توپ از سمت عراقی‌ها به طرف مواضع ما شلیک شد و قاطر یکی از بچه‌های تدارکات ترکش خورد؛ حسین بیدرام، فرمانده گردان‌مان به شوخی به آن نیروی تدارکات گفت «فلانی قاطرت لیاقت مجروح شدن داشت، خودت نداشتی!» چند لحظه بعد یک گلوله دیگر آمد و آن بسیجی هم مجروح شد و یک ترکش توی کتفش خورد. در همین عملیات بود که دشمن حلبچه را بمباران شیمیایی کرد؛ من که به حلبچه نرفتم، اما فرمانده گردان‌مان تعریف می‌کرد که یک خانواده را دیدم، همین‌طور که دست‌شان در ظرف غذا بود، فرصت نکرده بودند غذا را در دهانشان بگذارند و همه شهید شده بودند. خانوادهروز عید نوروز ۶۷ ما در منطقه بودیم و بعد از بیست روز دوباره به خط فاو-ام‌القصر رفتم؛ از همان شب اول نگهبانی من در این خط شروع شد و عراقی‌ها مواضع ما را به رگبار بستند؛ شروع به تیراندازی کردم که یک دفعه دیدم یک عراقی از فاصله سی متری آرپی‌جی را روی دوشش گذاشته تا مرا بزند؛ خیلی ترسیدم؛ ولی انگشتم را از روی ماشه برنداشتم، آیه وجعلنا را خواندم و خودم را به خدا سپردم. سرباز عراقی شلیک کرد، اما موشک آرپی‌جی از کنارم رد شد و نور گلوله‌های رسام دشمن که از بالای سرم رد می‌شد، مثل ستاره در آسمان پیدا بود؛ تانک‌های عراقی به سمت سنگرهای ما و سنگر مهمات‌مان شلیک می‌کردند و صدای غرش تانک‌های دشمن را خیلی واضح می‌شنیدم: به سه‌ راه ادوات رسیدیم، به آنجا «سه راه مرگ» می‌گفتند و محاصره شدیم و درگیری بالا گرفت! حاج نصرالله ترکیان، دو سه سال دیگر خدمتش در آموزش و پرورش تمام می‌شود؛ او اینجا کنار زمین کشاورزی‌اش در ولاشان درچه چمپاتمه زده که اگر آبی باشد کشتی می‌کند؛ به این قسمت خاطراتش که می‌رسد سرفه‌هایش طولانی‌تر می‌شود و انگار هنوز سوزش در دست و دو پاهایش زنده است. ادامه می‌دهد: تعداد عراقی‌ها خیلی بیش‌تر از ما بود و حسابی درگیر شدیم؛ یک دفعه در دست و دو پاهایم احساس سوزش کردم و دیگر نتوانستم ادامه بدهم، روی زمین افتادم که نگاه کردم دیدم چهار تا تیر خورده‌ام و از دست راست و پاهایم خون می‌آمد. لحظه اول درد زیادی حس نکردم اما بیش‌تر که دقت کردم، دیدم دو تا تیر در استخوان ساق پای راستم و یک تیر هم به عضله پای چپم خورد بود اما استخوان پا سالم بود؛ یک تیر هم به مچ دست راستم خورده بود و ساعد دست راستم متلاشی و عضلات دستم مثل گوشت چرخ‌کرده شده بود؛ استخوان‌های دستم چنان متلاشی شده بود که خرده استخوان‌ها را برمی‌داشتم و روی زمین می‌انداختم، نمی‌دانم چه حکمتی بود که از میان حدود ۵۰ نفر رزمنده فقط من مجروح شدم. می‌توانستم حدس بزنم که فاو سقوط کرده و بچه‌ها مجبور بودند برای نجات جان‌شان با عراقی‌ها درگیر شوند و حدود ۲۰ کیلومتر راه را تا اروند بدوند و از رودخانه بگذرند؛ آن‌ها چگونه می‌توانستند مرا در این وضعیت با خود ببرند؟ برای من مراسم ترحیم گرفتند برای من مراسم ترحیم گرفتندبرای من مراسم ترحیم گرفتندتنها شده بودم و مدام با خودم می‌گفتم نکند در این وضعیت اسیر شوم، بچه‌هایی که موقع زخمی شدن مرا دیده بودند وقتی به اصفهان رسیده بودند به خانواده‌ام و سپاه اصفهان گفته بودند نصرالله ترکیان شهید شده و اسم مرا جز شهدای مفقودالاثر نوشته بودند و حتی برایم از طرف سپاه، مراسم ترحیم گرفته بودند. زخمیحاج‌آقا خلط سرفه‌هایش را در دستمال جا می‌دهد و می‌گوید: داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که در همین موقع یک عراقی گنده، از بالای تپه سر خورد و افتاد کنار من؛ چند تا درجه نظامی هم روی شانه‌هایش چسبیده بود و یک اسلحه کلت هم به کمرش بسته بود، فهمیدم که فرمانده است. او زخمی شده بود و از شدت درد نتوانسته بود خودش را کنترل کند؛ بین من و او حدود یک متر فاصله بود، از درد به خود می‌پیچید و عربده می‌کشید؛ نفسم را در سینه حبس کردم و یک لحظه این جمله در ذهنم چرخید:« بچه‌ها در درگیری با دشمن، بکشید تا کشته نشوید!» با یک دست سالم که داشتم قنداق تفنگ را زیر بغلم گذاشت و چند تا فشنگ توی کمرش شلیک کردم، آهی کشید و تمام کرد. نفس راحتی کشیدم؛ اما مطمئن بودم که عراقی‌هایی که در ۵۰ متری من هستند، صدای این تیراندازی را شنیدند به سمتم خواهند آمد و آنجا بود که آرنج دست چپم را روی زمین گذاشتم و کشان کشان خودم را از معرکه دور کردم. تشنگی آزارم می‌داد، با این که می‌دانستم فرد مجروح نباید آب بخورد، اما لب‌هایم را بر روی گودال آب گذاشتم و آب خنکی خوردم، صدای عراقی‌ها را می‌شنیدم که مثل مور و ملخ در اطرافم پرسه می‌زدند تا چشم‌شان به من افتاد، مرا به رگبار بستند؛ فوری سرم را دزدیدم و چند لحظه بعد دوباره سرم را بالا آوردم، اما این بار شدیدتر شلیک کردند، سرم را روی زمین گذاشتم و غربت و تنهایی را با تمام وجود احساس کردم، درمانده شده بودم. شاید نت عاشقی‌ام اسارت همراه با مجروحیت است شاید نت عاشقی‌ام اسارت همراه با مجروحیت استشاید نت عاشقی‌ام اسارت همراه با مجروحیت استنمی‌خواستم کاری کنم که رضایت خدا در آن نباشد؛ با خودم گفتم:«شاید خدا مصلحت دانسته که من با اسیر شدن امتحان بشم؛ شاید نت عاشقی من جوری نوشته شده که هم باید مجروح باشم هم درد اسارت را تحمل کنم.» دست سالمم را بالا بردم که دو عراقی به سمت من آمدند؛ یک نفرشان آمد شلیک کند، آن یکی نگذاشت گفت:«لا اسیر.» نصرالله ترکیان در محکی دیگر از آزمون الهی قرار می‌گیرد، محکی دشوار از زندگی؛ وقتی با پای زخمی توسط نیروهای بعثی بر روی زمین کشیده می‌شود، یکی از آن‌ها بر روی زانویش می‌نشیند، خشونت از چهر‌ه‌اش می‌بارد و یقه‌اش را می‌گیرد و با عصبانیت او را به رگبار فحش می‌بندد. او ادامه می‌دهد: به صورتم آب دهن پاشیدند و با لگد به جانم افتادند؛ نوک پوتین‌هایشان آهنی بود، پهلوهایم داشت سوراخ می‌شد و بی‌رحمانه مثل توپ فوتبال مرا کف خیابان غلتاندند و به سمت هم پاس دادند؛ دست و پاهای زخمی‌ام را لگدمال کردند، در آن لحظات سخت و طاقت‌فرسا از خداوند و ائمه کمک خواستم. از بس مرا کتک زدند، خودشان هم خسته شدند، پس از آن مرا تحویل یکی از سربازهایشان دادند و رفتند؛ به خودم گفتم:«خدایا چرا اینقدر وحشی‌اند؟ چرا با یک اسیر زخمی اینطور رفتار می‌کنند؟ ما هم اسیر می‌گرفتیم؛ کی با عراقی‌ها این طور رفتار می‌کردیم.». به خدا توکل کردم؛ به اندازه‌ای خون از بدنم رفته بودکه هر وقت سرم را از تنم بالاتر می‌آوردم از هوش می‌رفتم؛ به بیمارستان زبیر بصره رسیدیم که ما را توی یک سالن بردند، مرا روی یک تخت خواباندند، نیمه‌های شب وقتی خواب بودم متوجه شدم یک عراقی مرا تکان می‌دهد. بچه‌ها در اوایل ورودشان به اردوگاه تکریت روزی سه بار سهمیه کتک داشتند، عراقی‌ها بی‌دلیل یا با دلایل واهی به جان بچه‌های مردم می‌افتادند. گاهگاهی روزنامه به اردوگاه می‌آوردند، روزنامه‌ها علاوه بر اینکه ما را سرگرم می‌کرد در بالابردن سواد عربی ما هم نقش مؤثری داشت؛ یک روز روزنامه‌ها خبر حمله عراق به کویت را چاپ کرده بودند و در این خبر، صدام، کویت را استان نوزدهم خود اعلام کرده بود. خبری که یک اردوگاه را امیدوار کرد خبری که یک اردوگاه را امیدوار کردخبری که یک اردوگاه را امیدوار کرد۲۹ ماه از دوری من از وطن گذشته بود و بی‌خبری از خانواده روحیه من و بقیه بچه‌ها را به زیر صفر تنزل داده بود؛ در یکی از روزهای مرداد ۱۳۶۹، در روزنامه «الثوره» خبری چاپ شده بود که همه را ذوق زده کرد؛ خبر تبادل اسرا در الثوره با قلم درشت تیتر شده بود، اما امیدی به آزادی نداشتیم، چون ما اسرای مفقود ثبت‌نام نشده‌ای بودیم که هیچ‌کس از حال و روزمان خبر نداشت؛ چهار، پنج روز از تبادل اسرا می‌گذشت و عکس‌های آزادی اسرا را در روزنامه می‌دیدیم. یک روز آمدند و گفتند« قراره شما هم آزاد بشید، منتها اول نوبت معوقینه» منظورشان این بود که افراد مجروح و معلول در اولویت هستند؛ یکی از درجه‌دارهای عراقی به اسم نقیب حمال شروع کرد به نوشتن اسامی معوقین؛ اما به من که رسید اسم مرا ننوشت! خبر زنده بودن من در ولاشان و درچه پیچید؛ اما هنوز کسی مطمئن نبود؛ پس از ۲۰ روز بلاتکلیفی، عراقی‌ها سراسیمه ما را به خط کردند و هم‌زمان یک پارچه نوشته به دیوار نصب کردند که روی آن با خط فارسی نوشته بودند«برادر میهمان، بازگو نمودن حقایق و رفتار انسان دوستانه که در خلال زمان اسارت با شما رفتار شد، امانتی است بر گردن شما در برابر تمام خلق‌های ایران». هیچکس نمی‌دانست ما آمده‌ایم هیچکس نمی‌دانست ما آمده‌ایمهیچکس نمی‌دانست ما آمده‌ایمعراقی‌ها گفتند «امروز قراره نیروهای صلیب سرخ بیایند، ثبت‌نام تان کنند تا آزاد شوید» و بالاخره انتظار به پایان رسید؛ وقتی پایم به خاک وطن باز شد سر سجده گذاشتم و خدا را شکر کردم؛ کسی از مسؤولان به استقبال ما نیامده بود و از خبرنگار و مارش نظامی هم خبری نبود. فکر کنم اولین ناهار را در فرودگاه تهران خوردیم و ۴۸ ساعت آنجا قرنطینه بودیم؛ فرم‌هایی که به ماد دادند را پر کردیم، لباس‌های اسارت را درآوردیم و لباس بسیجی پوشیدیم و از تهران با هواپیما به اصفهان آمدیم؛ هیچکس نمی‌دانست ما آمده‌ایم. لباس بسیجیما را به هلال احمر اصفهان بردند و جمعیت زیادی به استقبالم آمده بودند؛ مردم فاصله ۴ کیلومتری درچه تا ولاشان را پیاده همراه من آمدند؛ گل برایم پرتاب کردند، نقل سرم ریختند، اسپند دود کردنو فیلمبرداری هم کردند؛ اما بعدها که سراغ فیلم را گرفتم گفتند گم شده! انتهای پیام/۳۶۴۹/م/
منبع: فارس
شناسه خبر: 719204

مهمترین اخبار ایران و جهان: