نیوز سیتی!
28 تیر 1402 - 20:01

آرامش بی‌ انتهای مادر یک شهید سبزواری با تربت کربلا

تربت کربلا آرامشی دارد بی‌انتها هر بار دست در تربت کربلا می‌برم گویی از گوشه خانه پر می‌کشم به دشت نینوا، یاد سرور و سالار شهیدان و زینب کبری(س) آرامم می‌کند

خبرگزاری فارس_ نیشابور؛ فاطمه قاسمی: شب اول محرم به دیدار مادر شهیدی می‌روم که دست در تربت کربلا دارد: بتول عباسی  مادر شهید محمدرضا رنجبر طزرقی می‌گوید: تا سال ۷۷ که پیکر پسر شهیدم محمدرضا طزرقی را به وطن آوردند کربلا برایم هروله بین‌الحرمین بود، ناامیدی عباس کنار شط فرات بود و تشنگی کودکان، سربریده حسین (ع) بود و اسارت زینب (س). هرگز فکر نمی‌کردم تربت کربلا قرار دل بی‌قرارم شود.

گور بابای شاه با هدیه‌اش

 دوم آبان ماه بود که اولین فرزندم محمدرضا به دنیا آمد اسمش را از لای قرآن برداشتیم. یکی از اقوام که به تقویم ملی آشنا بود، گفت تاریخ تولد پسرت را چند روز بعد بگیری همزمان می‌شود با سالروز تولد شاه، آن وقت از طرف دولت به شما هدیه می‌دهند. با شنیدن این پیشنهاد بی‌هیچ درنگی گفتم: گور بابای شاه با هدیه‌‌اش. آخر از جنایات شاه و ساواک خبر داشتم. برای همین تاریخ تولد پسرم را ۲ ماه بزرگتر گرفتم.

پیکری که بعد از ۱۲ سال به وطن برگشت

 

محمدرضا ۱۳ سالش بود که با دستکاری شناسنامه به جبهه کردستان رفت. بعدها خودش تعریف کرد تا رسیدن به کردستان، زیر صندلی قطار پنهان شد، می‌ترسید یک وقت او را برنگردانند. پایش که به جبهه رسید دیگر ماندگار شد. برای مرخصی خیلی کم به سبزوار می‌آمد، اقوام می‌‌پرسیدند: محمدرضا چرا اِینقدر جبهه می‌روی؟ بگذار بقیه بروند! او ناراحت می‌شد و با دلخوری می‌گفت مگر جبهه سهمیه‌بندی است که هر کسی سهمیه‌اش را برود! ما برای دفاع از مملکت و ناموس مان می‌رویم. محمدرضا ۶ سال جبهه‌ بود تا سال ۶۵ که در عملیات آبی‌خاکی کربلای ۴ در منطقه شلمچه، جزیره ماهی به شهادت رسید اما پیکرش بعد از ۱۲ سال در تاسوعای سال ۷۷ به وطن برگشت و تشییع شد. 

حضور همیشگی در ستاد پشتیبانی جنگ

من از روزی که محمدرضا به جبهه رفت تا آخرین روزهای جنگ را در ستاد پشتیبانی بودم. در ستاد، همراه بقیه خانم‌ها قند می‌شکستم، نان‌های محلی که از روستاها می‌آورند را بسته‌بندی می‌کردم، کلوچه می‌پختم. تابستان‌ها برای رزمندگان لباس زیر می‌دوختم و زمستان‌ها هم کلاه و شال می‌بافتم. شب‌های بلند زمستان، کیسه‌های پُر از کلاف‌ کاموا را به خانه می‌آوردم و با خدابیامرز همسرم برای رزمندگان کلاه و شال‌گردن می‌بافتیم. سال ۶۵ بعد از شنیدن خبر شهادت پسرم باز هم به ستاد می‌رفتم. بعضی‌ها می‌‌پرسیدند: چرا بعد از شهادت پسرت به ستاد می‌روی؟

کاش پسرهای بیشتری داشتم 

 

 باافتخار جواب می‌دادم: پسرم به وظیفه‌اش عمل کرد من هم باید وظیفه خودم را انجام دهم. خوشا به سعادت پسرم که شهید شد، پسرم امانتی بود که خدا داد و خودش هم گرفت کاش پسرهای بیشتری داشتم و به جبهه می‌فرستادم. این را از ته دلم می‌گفتم. اما بعد از تولد محمدرضا خدا ۴ دختر و یک پسر دیگر به من داد که زمان جنگ خیلی کوچک بودند. بیشتر وقت‌ها پسر کوچکم را آغوش می‌گرفتم و با دخترانم در راهپیمایی‌ها و نمازجمعه شرکت می‌کردم.

روزه ماه رمضان بدون شرکت در راهپیمایی روز قدس قبول نمی‌شود

 

به دخترانم یاد داده بودم شرکت در راهپیمائی روز قدس واجب است و اگر در راهپیمایی آخرین جمعه ماه مبارک رمضان شرکت نکنند روزه‌هایشان قبول نمی‌شود. بچه‌هایم را طوری تربیت کردم که مدافع ولایت و انقلاب باشند. با تمام شدن جنگ، باز هم در انجام کارهای جهادی با ستاد همکاری کردم. برای بچه‌های خانواده‌های بی‌بضاعت لباس می‌دوختم‌. دوخت و دوز جهیزیه نوعروس‌ها را انجام می‌دادم. یک تنور کوچک روی پشت‌بام خانه داشتیم که برای بچه‌های نیازمند کلوچه می‌پختم خلاصه هر کمکی که می‌توانستم برای رفاه حال خانواده‌هایی که دست شان تنگ بود انجام می‌دادم اما هیچ کدام این کارها مرا راضی نمی‌کرد. بی‌تاب و بی‌قرار بودم انگار هنوز کار نکرده‌ای داشتم. مادران شهدا دلداری‌ام می‌دادند و می‌گفتند: نگرانی‌ات بی‌جاست، تو تکلیفت را انجام دادی! بعضی‌ها هم می‌گفتند اگر پیکرت شهیدت به وطن برگردد دلت آرام می‌گیرد. اما  سال ۷۷ با آمدن پیکر پسر شهیدم و تشییع دوباره محمدرضا گویی بی‌تاب‌تر و بی‌قرارتر شدم‌. یادم می‌آید اولین روزهای ماه محرم ۲۰ سال قبل بود مثل همه سال‌های قبل با خانم‌های همسایه‌ برای تمیز کردن ظرف و ظروف مسجد به آشپزخانه مسجد محل رفتم. مشغول شستن دیگ بزرگ مسی بودم که گفتند داخل مسجد، روضه است با عجله دیگ مسی را آب‌کشی کردم و برای شرکت در روضه داخل مسجد رفتم اواسط روضه وقتی که متولی مسجد مُهرها را برای سجده زیارت عاشورا پخش کرد ناگهان مُهرهای شکسته و لَب‌پَر شده مسجد توجهم را جلب کرد.

دست در گِلِ تربت کربلا

 

با تمام شدن روضه دیگر نتوانستم در مسجد بمانم بی‌خداحافظی از دوستانم با عجله به خانه برگشتم هر چه مهر در سجاده‌های خانه بود را برداشتم و با دقت نگاه کردم.

چند مُهر کدر و لَب‌پَر را برداشتم  و به نیت سرور و سالار شهیدان کارم را شروع کردم. وضو گرفتم و مهرها را داخل ظرفی پر از آب گذاشتم صبح فردا گِلِ تربت کربلا را خمیر کردم و بعد گلوله‌های کوچکی از خمیر را جدا کردم. گلوله‌های گِلی را روی سنگ صاف به شکل دایره‌ای در آوردم و تمام تلاشم را کردم تا کاملا شبیه مُهرهای بازار شود. بعد از چند باز نگاه کردن به دایره‌های گِلی آن‌ها را دانه دانه در مجمعه روحی چیدم و در گوشه‌‌ای از حیاط که سایه بود گذاشتم تا چند روز به مُهرها سر می‌زدم و خشک‌شدن شان را نگاه می‌کردم کمی نگران بودم بی‌هیچ تجربه و استادی می‌ترسیدم مهرها بشکنند، ترک بخورند یا اصلا شکلشان به هم بریزد اما بعد از گذشت چند روز مهرها را بدون هیچ تَرَک یا شکستگی در حالی که از تمیزی می‌درخشیدند از درون مجمعه برداشتم و در سجاده‌ها گذاشتم

 مُهرهای ساده و بی‌نقش و نگار

 

خیلی زود آوازه مُهرهای دست‌ساز من دهن به دهن چرخید. حالا کیسه‌های مُهر بود که از مساجد شهر و روستاهای سبزوار، مساجد اطراف سبزوار، امامزاده‌ها و حتی مساجد مشهد به در خانه می‌آمد. بعضی وقت‌ها  تعداد مُهرهایی که می‌آوردند آن قدر زیاد بود که تا روزی ۱۰۰ مُهر هم درست می‌کردم. دیگر مردم مُهرهای دست‌ساز مرا در مسجد هر شهر یا روستایی که می‌دیدند می‌شناختند علامت مُهرهای دست ساز من بی‌علامتی بود مُهرهایی ساده که هیچ نقش و نگاری نداشتند.

تربت کربلا آرامش بی‌انتها 

 

تربت کربلا آرامش عجیبی دارد هر بار که دست در تربت کربلا می‌بردم گویی از گوشه خانه پرمی‌کشیدم به دشت نینوا، یاد سرور و سالار شهیدان و زینب کبری(س) آرامم می‌کرد. هنوز هم موقع درست کردن مهر همین حس و حال را دارم بیشتر از ۲۰ سال مُهر درست کردم تا ۶ سال قبل که یک چشمم را از دست دادم. مادر شهید، بغض طاقتش شکسته می‌شکند و می‌گوید به خاطر چشمم نمی‌توانم سرم را زیاد پایین نگه دارم. برای همین مردم و متولیان مساجد مراعات حالم را می‌کنند و کمتر برایم مُهر می‌آورند البته الان هم مُهر درست می‌کنم و هر بار که دست در گِلِ تُربت کربلا می‌برم و می‌گویم: السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.

پایان پیام/

منبع: فارس
شناسه خبر: 1373922

مهمترین اخبار ایران و جهان: