با صدای آرامی الغوث، الغوث، خلصنا من النار یا رب گفت: ماها تحت هر شرایط برادر و خواهریم، ما مسلمانیم، من وقتی ایران میآیم حس کنم به سفر حج مشرف شدهام، یعنی همه ما آذربایجانیها همچنین حسی داریم، حالا نمیدانم تفرقهافکنی و خباثت دیگران چقدر میتواند اثر بگذارد ولی بیز همیشه قارداشیخ.
خبرگزاری فارس_تبریز؛ کتایون حمیدی: چادر گلگلی بر سر داشت با تسبیح یک دست فیروزه! نشسته بود کنارم، یهو به حرف آمد: حسابی جَوونی کن، جَوونی! گوشی را بگذار زمین و دل بکن از از اینترنت و این گوشیهای پدر و مادر نشناس! آخه چی تو این یه وجب گوشی هست که همهتان را اسیر و برده کرده است؟
ماجرای اول: نگذار ذکر روز و شبات حیف گفتن بشه
"حاج خانم من خبرنگارم و کارم با گوشی است و الان هم برای گزارش از شب احیا به اینجا آمدهام"! آهان تو تلویزیون کار میکنی؛ خُب تو ماجرایت فرق داره پس! ولی به جان هر کسی که دوست داری، نوکر و برده این گوشیها نشوید، کارتان را که انجام دادید، بگذاریدش کنار، یک وقت میبینید، داری کاشکی کاشکی میکنی! حواستان به این فرصتهای زندگی باشه، چشم باز میکنی میبینی همهشان شدند، قاب عکس و خاطره و یک بغض لعنتی تو گلو!
ببین من را؛ این شبها قشنگاند، منِ پیر هر چقدر دعا کنم چه فایده داره؟ شماها باید دستتان را بالا بگیرید و از خودِ خودش بخواهید.
وقتی موهات سفید شد، زانوهات شروع کرد به درد و صدا دادن، دیگه همین بتونی نماز روزمرهات را بخوانی و به جای اینکه ذکر الغوث، الغوث خلصنا من النار یا رب بگی، ذکر روز و شبتات میشه «حیف، حیف» گفتنها!
ماجرای دوم: شبنمات را هم ببین!
مدام چادر روی سرش سُر میخورد، معلوم بود که اصلا چادری نیست و برای شب احیا سر کرده است؛ مفاتیح به دست داشت، جوشن کبیر میخواند و هر از گاهی با صدای بلندی الغوث، الغوثی میگفت. دقیقا پشت سرش بودم، رفتم کنارش و زانوهام را بغل کردم و شروع کردم به خواندن دعا؛ اصلا متوجه من نبود که یک لحظه چشم برگرداند و دید من را! التماس دعا دارم، من را هم دعا کن؛ به آن بالا سری بگو مهر کسی را که قسمت تو نیست به دلت نیاندازه! بگو که...
گفتم، خدا هر دردی را که بده، درمانش را هم میده؛ مفاتیح را بست: ببین، به این ریخت و قیافم و لاک دستام نگاه نکن، یک زمان برو بیایی با خدا داشتم، خیلی رفیق بودیم؛ اَه، کاش هیچوقت بزرگ نمیشدیم، آدم وقتی بزرگ میشه دیگه مثل بچگیهاش پاک نیست! وقتی بزرگ شدم، مثل همه عاشق شدم، عاشقی کردیم، روزهای قشنگی داشتیم؛ فکرش را بکن ۷ سال با هم از چه روزهایی گذشتیم، درس خواندیم، جنگیدیم ولی بورسیه گرفت و رفت، حتی روزی که رفت به من نگفت، خیلی خاطرشو میخواستم، دلم میرفت براش.
آنقدر تراپیست رفتم و آمدم که اثر چندانی نداشت تا اینکه گفتم بشوم همان شبنم قبلی و بیام پیش رفیقم، امشب آمدم به دوستم بگم، شبنمات را هم ببین.
ماجرای سوم: بیز قارداشیز
داشتم بین دلدادگان شبزندهدار میچرخیدم؛ روسری بلند یشمی رنگ به سبک لبنانی بر سر داشت و بچهاش را روی پایش انداخته بود اما مفاتیحی که در دست داشت خیلی متفاوت از مفاتیح ما بود، مفاتیح با حروفات لاتین.
به انگلیسی سلام دادم، برگشت نگاهم کرد و به زبان آذربایجانی گفت: من آذربایجانی(جمهوری آذربایجان) هستم، تُرکی متوجه میشوم.
نشستم کنارش و با هم دعای جوشن کبیر را خواندیم. وسطهای دعا بود که گفت: خیلی حس خوبی است که با یک ایرانی نشستهام و دعای جوشن کبیر میخوانم. سال پیش دقیقا همین روز من روی تخت بیمارستان بودم، یک تومور روی سرم دیده شد و مجبور شدم عملش کنم و شبهای قدر را در بیمارستانی در روسیه گذارندم ولی الان در تبریز هستم و دارم با یک دختر تبریزی دعا میخوانم و هر کداممان داریم حاجت خودمان را میخواهیم، اصلا حس عجیبی بود.
با صدای آرامی الغوث، الغوث، خلصنا من النار یا رب گفت: ماها تحت هر شرایط برادر و خواهریم، ما مسلمانیم، من وقتی ایران میآیم حس کنم به سفر حج مشرف شدهام، یعنی همه ما آذربایجانیها همچنین حسی داریم، حالا نمیدانم تفرقهافکنی و خباثت دیگران چقدر میتواند اثر بگذارد ولی "بیز همیشه قارداشیخ".
ماجرای چهارم: نورا، معجزه خدا بعد از ۲۰ سال
با دوست عکاسم نشسته بودیم در یک گوشه از مصلا و داشتیم از نان اهریهای خوشمزه نذری یک خانم میخوردیم که خانمی نزدیکمان شد: خانم عکاس، امکانش هست از دختر کوچولوی من هم عکس بگیرید؟
تا دوستم برود از دختر ناز آن خانم عکس بگیرد، به خانم گفتم که عکس هزینه دارد؟ اولش فکر کرد منظورم پول است ولی بعدش وقتی دید منظورم مصاحبه است، با خنده بر لبی گفت: یک چیزی بگویم شاید باورتان نشود؟ حالا شاید برایتان جالب نشود ولی واقعا من و دخترم سوژه هستیم!
گفتم چطور؟ دوباره به حرف آمد: ببین دخترم را، اسمش نورا هست ولی ما معجزه خانم صدایش میکنیم؛ آخر خدا این را بعد از ۲۰ سال به ما داد.
چند بوس آبدار روی سر و صورت و گردن نورا کرد: آخ به قربون این دو تا موهای خرگوشیاش بشوم من؛ آخه خاله جونش ببین چه ماهه، چه جیگره! این را خدا به من هدیه داده است! بعد اون همه شماتت، زخم زبون! بعد اون همه صبر خدا یک نور به زندگیام داد.
گفتم حالا این معجزه خانم را چطور از خدا گرفتید، دوباره شروع کرد به بوسیدن دردانهاش: شبهای احیا بود، خواهرم نذر آش داشت، داشتم دیگ را هم میزدم که تو دلم حضرت زهرا(س) را قسم دادم، گفتم خانم فاطمه زهرا(س) تو را به قداستت، تو را به مادریات قسم دامن من را سبز کن، یک ماه بعدش مریض شدم، ذهنم به همه جا میرفت جز بارداری، این دکتر و آن دکتر کردیم و آخر دیدم من باردارم.
همه این ماجراها، اتفاقهایی بود که در آن چند ساعت احیا دیدم و به خاطر سپردم، اتفاقهای کاملا معمولی که هر لحظه دور و برمون در حال رقم خوردن است؛ اتفاقهایی که شاید خواننده را تا همین تَهِ متن هم بکشاند و شاید از همان پاراگراف اول خداحافظی کند و برود یک خبر دیگر.
پایان پیام/۶۰۰۲۷