نیوز سیتی!
05 بهمن 1402 - 01:01

هر وقت بی‌پناه شدید، پدرتان را صدا کنید!

خوب نیست در روز پدر حرف از غم و ناامیدی بزنیم، اما حق بدهید، ما پدر از دست داده‌ها دل‌ نازک شده‌ایم نمی‌توانیم مثل همیشه تظاهر کنیم که همه چیز خوب است، مگر اینکه پدرها خودشان هوایمان را داشته باشند.

گروه زندگی_فاطمه زهرا نصراللهی: نمی‌دانم اولین‌بار چه کسی گفت که گذر زمان حلّال مشکلات است، اما هر که بود به گمانم تا به آن لحظه عزیزی را از دست نداده بود. گمان می‌کنم پدر و مادرش را هر روز صبح می‌دید. چون بعید است درد از دست‌دادن عزیزی مثل «پدر» را چشیده باشی و با گذر زمان این درد خوب شده باشد. بعضی دردها را گذر زمان نه تنها حل نمی‌کند، که با هر بار زجر کشیدن و دلتنگی ما توان و عمرمان را هم کم می‌کنند. 
بعضی رفتن‌ها و از دست‌دادن‌ها هستند که هیچ حلّالی ندارند، نه گذر زمان، نه مسافرت، نه خواب و نه هیچ اتفاق خوب دیگری قادر نیست ذره‌ای از دردشان را کم کند. مثل این می‌ماند که عزیز از دست‌داده‌ها تبعید شده باشند به سرزمینی که هر روزش درد تمام بدنشان را تسخیر می‌کند و هیچ راه فراری ندارند. دردهایی که یک روز با رفتن عزیزی از زندگی شروع شده و قرار نیست به پایان برسند. 

خوب نیست در روز ولادت مولایمان کم لطفی کنیم اما چه کنیم که ما عزیز از دست داده‌ها اگرچه پوست‌مان کلفت شده اما نازک دل شده‌ایم و زورمان به دل‌مان نمی‌چربد تا مثل هر روز با نقاب لبخند و کار روزمره به رویِ مان نیاوریم که تکه‌ای از وجودمان دیگر کنارمان نیست و قرار است تا عمر داریم هم نباشد. 


پدر پناه همیشگی دختر است.

شما را نمی‌دانم اما خودم با هر ثانیه از عمرم با یادآوری خاطرات پدر گره خورده‌ام. با اینکه فقط ۲۶ سال پدر داشتم اما انگار ۱۰۰‌ها سال با او زندگی کرده‌ام که هر رویدادی با ربط و بی‌ربط مرا به او وصل می‌کند. غم و شادی هم نمی‌شناسد. حال خوب و بد هم حالی‌اش نیست. عزیز مرده‌ها می‌دانند که هیچ تلنگر و اتفاقی لازم نیست که آنها در لاک خودشان فرو بروند و یادشان بیفتد که دیگر بی‌کس شده‌‌اند. اما امروز که روز پدر است ما بیشتر از همیشه غمگین می‌شویم. حل می‌شویم در خاطرات. خاطرات روزها و شب‌هایی که ما هم پدر داشتیم. با بهانه و بی‌بهانه می‌افتیم در رنجِ بی پدری.

نمونه‌اش همین دیروز. در شادیِ یک موفقیت شغلی غرق بودم که یک پسر بچه قلدر که سعی داشت به زور دوچرخه یک دختربچه را بگیرد، مرا پرت کرد به ۲۰ سال پیش. همسایه‌مان رضا که قلدر محله بود، مرا تک و تنها در کوچه‌مان گیر آورد. سعی داشت به اجبار وادارم کند که کفش گِلی شده‌اش را با پیراهنم تمیز کنم!

همیشه در اینجور مواقع پدر می‌شد «بت من» و به دادم می‌رسید. کافی بود صدایش کنم تا خودش را مثل باد برساند و نجاتم دهد. اما از بد روزگار پدر در خانه نبود. مادر هم که اگر صدایم را می‌شنید، خودش یک فصل حسابی کتکم می‌زد که بی‌اجازه به کوچه آمده‌ام. عجیب احساس بی‌پناهی می‌کردم. فشار دستان رضا قلدر بر روی گردنم بیشتر و بیشتر می‌شد. داشتم تسلیمش می‌شدم. حتی به جوابی که باید به مادر می‌دادم برای کثیفی پیراهنم فکر کردم. حساب سیلی جانانه مادر را هم کرده بودم. که ناگهان پدر به دادم رسید!

انگار یک جرئت و آرامش خاصی پیدا کرده بودم. خودم را زیر دستان رضا قلدر تکانی دادم. او که حیرت کرده بود، منتظر بود تا ببیند چه چیزی در چنته دارم که پررویی کردم. به چشمانش بدون ترس نگاه کردم و گفتم: «الان بابامو صدا می‌کنم تا حسابتو برسه». بلند پدر را صدا زدم؛ «بابایییییی» «باباییی بیا» «باباییی» به چند ثانیه نرسید که رضا قلدر فلنگ را بست و پا به فرار گذاشت. خودم هم باورم شده بود که پدر در خانه است. بلند فریاد می‌زدم، «پسره بی‌تربیت. وایسا تا بابام بیاد حالتو جا میاره. کجا فرار می‌کنی وایسا ببینم!» 


اموات حتی بعد از مرگ هم هوای شما را دارند.

هیچ وقت آن آسودگی خیال را فراموش نمی‌کنم. آسودگی از نام پر ابهت پدرم را! حتی بعدها هم رضا قلدر جرائت نمی‌کرد به من زور بگوید. چون پدرم حتی اگر خودش نبود، اما اسمش پشت و پناهم بود. یک روز این خاطره را برای پدر تعریف کردم. او با لبخند و غرور به من نگاه کرد و یک جمله گفت: «من حتی اگر نباشم هم بازم هواتو دارم». شاید آن زمان معنای جمله‌اش را خوب درک نکردم، اما امروز با اینکه در این دنیا نیست، اسم و رسم و یادش هنوز هوایم را دارد.

نمی‌دانم چند دقیقه در کوچه به دختر و پسرک خیره ماندم. آن دو هنوز با هم در گلاویز بودند. به دخترکِ تنها نگاه کردم و گفتم: « پدرتو صدا کن.» این ترفند باز هم جواب داد و من و دخترک پیروز میدان به پسرک در حال فرار لبخند زدیم.

پایان پیام/

منبع: فارس
شناسه خبر: 1648931

مهمترین اخبار ایران و جهان: