نیوز سیتی!
13 اردیبهشت 1402 - 12:40

پشت یک نیمکت با معلم کلاس اولم/ همانقدر مهربان، فقط 28 سال پیرتر

خودم را معرفی کردم و دستم را به سمتش گرفتم به گرمی دستم را فشرد بلافاصله خواست بلند شود آخ بلندی گفت و برخاست، کمر درد امانش را بریده ناخواسته پرده اشکی میان من و او حائل شد، بلافاصله در آغوش گرفتمش همانطوری که روز اول مدرسه بعد از جدا شدن از مادر و گریه‌های بی‌امانم او من را در آغوشش فشرد.

خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری؛ مریم رضی‌پور|نفس‌هایم برای رفتن به شماره افتاده بودند یک قدم به پیش برمی‌داشتم و یک قدم به پس، دلهره‌ای که جنسش را نمی‌دانستم رسوب کرده بود بر وجودم و من را از واکنش او می‌ترساند.

این قرار ملاقات بعد از ۲۸ سال به زحمت فراوان هماهنگ شده بود به هر کسی که می‌دانستم هنوز رد و نشانی از او دارد زنگ زده بودم و بالاخره شماره‌اش را پیدا کردم، بعد از دو بوق گوشی را جواب داد، الو بفرمایید...

من ماندم و هزار حرف نگفته هزاران حرف در دل که خودم را چگونه معرفی کنم اصلا من که بودم؟ انگار روی زبانم قفل چالشتر زده باشند یا اینکه یک خرمالوی نرسیده خورده باشی و نتوانی آب دهانت را قورت دهی راه گلویم بسته شده بود، چند باری گفت الو بفرمایید به هر زحمتی شده بود تمام توان نداشته‌ام را در وجودم جمع کردم و پاسخ دادم سلام، انگار سطل بزرگ آب یخی را روی سرم خالی کرده باشند سلامی که بعد از ۲۸ سال گفتنش از حرفی برایم سخت‌تر بود با هر کلامش و با هر تعریفم تکه‌ای از خاطرات خاک‌خورده پس ذهنم را با دستمال نم‌داری گردگیری می‌کردم و روی طاقچه جلوی ذهنم می‌گذاشتم و به خودم قول می‌دادم این خاطرات دیگر نباید رویشان خاک بنشیند.

با تعریف هر خاطره‌ای گُل از گُلش می‌شکفت

با هر خاطره‌ای که برایش تعریف می‌کردم گل از گلش می‌شکفت این را از صدای بلند خنده‌هایش می‌فهمیدم باورش نمی‌شد همه این‌ها یادم باشد، از خودم پرسید، از زندگی‌ام از کار و بارم، همان چیزهایی که یک مادر هنگام تماس تلفنی بچه‌اش می‌پرسد اما او نقشش فرق داشت ولی داشت مانند همیشه مادرگونه می‌پرسید.

بغضی سمج راه گلویم را بسته بود نه پایین می‌رفت، نه می‌ترکید که خلاصم کند از آن مخمصه.

قرارمان را برای یک دیدار بعد از ۲۸ سال گذاشتیم این آخرین کلماتی بود که بین‌مان ردوبدل شد پنجره را باز کردم سرمای اول صبح اردیبهشت‌ماهِ خنک‌ترین مرکز استان کشور دوید زیر پوستم و گرمای مردادماه را به جانم نشاند.

دیدارمان برای روز معلم در مدرسه شهید کاووسی فرخشهر تنظیم شد

۱۲ اردیبهشت‌ماه ساعت هفت و نیم صبح، خنکای نسیمی می‌وزید، از پارک سرکوچه گذشتم بوی قهوه کافه بغل دست پارک آدمی را مدهوش می‌کرد اما امان از درد معده که نطق این هوس را در نطفه خفه کرد و تنها ریه‌هایم را چندین‌بار از بوی قهوه پُر و خالی کردم تا بلکه فرو بنشیند این خواسته نابجا.

کارگر شهرداری با دستگاه مکانیکی‌اش حسابی افتاده بود به جان چمن‌ها و خوشگلشان می‌کرد و بوی چمن تا چند کوچه آن ورتر هم می‌رفت تا سر میدان که برسم هنوز بویش مشامم را نوازش می‌کرد.

مُدام کلمات را در ذهنم جابجا می‌کردم کدام را اول بگویم و کدامش را بعد، اصلا او را در آغوش بگیرم یا نه؟ قطعا باید در آغوشش می‌گرفتم و خودم را زورکی هم شده بود در میان دستانش جای می‌دادم.

با این فکرها اخمی در میان اجزای صورتم می‌نشیند و این فکر را در ذهنم می‌رویاند که بعد از ۲۸ سال حالا آمده‌ای که چه؟ حالا بغل زورکی هم می‌خواهی؟ باید به همان دست دادن رضایت می‌دادم اما حسی در وجودم زبانه می‌کشید که بعد از این همه مدت نمی‌خواهی لذت آغوش گرمش را بچشی مثل همان روزهایی که با بغض برای کار نکرده پیشش زار می‌زدی و از او طلب بخشش می‌کردی و خود را با قد کوچکت به پاهایش می‌چسباندی.

در همین فکرها بودم که خود را در مقابل محل قرار دیدم از اولین نفری که دیدم سراغش را گرفتم گفتند داخل دفتر مدیریت است، روی صندلی چرمی قهوه‌ای رنگی نشسته بود مانتو سبز پررنگی به تن داشت روسری به سر داشت مدیر به خاطر مراسم آن روز به همه همکاران گفته بود روسری سرشان کنند این را اتفاقی از میان حرف‌هایشان فهمیدم.

چین و چروک‌های صورتش نشان از روزهای سخت گذشته داشت

قیافه‌اش تغییر چندانی نکرده بود همان قدر مهربان و خنده‌رو فقط نقاش روزگار کار خودش را کرده بود و چین و چروک‌های زیادی را روی صورتش نشانده بود.

گرمای صورتم و سرمای دستانم نشان می‌داد اضطراب و خجالت حسابی در وجودم رخنه کرده خودش که می‌گفت گونه‌هایم گُل انداخته اما نمی‌دانست از خجالت است.

خودم را معرفی کردم و دستم را به سمتش گرفتم به گرمی دستم را فشرد بلافاصله خواست بلند شود آی بلندی گفت و برخاست و از کمر دردش ناله کرد که دیگر امانش را بریده ناخواسته پرده اشکی میان من و او حائل شد بلافاصله در آغوش گرفتمش همانطوری که روز اول مدرسه بعد از جدا شدن از مادر و گریه‌های بی‌امانم او من را در آغوشش فشرد چنان گرمایی زیر پوستم دوید که هر چه اضطراب و دلشوره بود را شست و با خودش بُرد.

از اینجا به بعدش دیگر دست خودم نبود من بعد از ۲۸ سال او را می‌دیدم انگار فرشته‌ای را دیده باشم که یک سال از عمرم را کنارش الفبای عشق آموختم، الفبای زندگی کردن، الفبای عشق ورزیدن و دوست داشتن، او بعد از مادرم اولین آغوش مهربانی را به من هدیه داده بود.

تشنه شنیدن حرف‌هایش بودم مانند همان روزی که الفبا را یادم داد

سر یکی از کلاس‌های درس به دور از هیاهوی جشن آن روز نشستیم گل گفتیم و گل شنیدیم من از او گفتم، از خاطراتش از مهر و عطوفتش و او از زندگی‌اش، انگار این بار جایمان عوض شده بود من مثل همان روزها تشنه شنیدن حرف‌هایش بودم چیزی جز عشق نمی‌شنیدم تکان خوردن لب‌هایش را می‌دیدم اما چیزی نمی‌شنیدم فقط محو تماشایش بودم و دلم خوش بود که ریکوردر کار خودش را می‌کند بهتر است از وجود گرمش حظ کافی را ببرم.

دیگر ریش و قیچی را دادم دست خودش و از او خواستم از این ۳۱ سال خدمتش برایم تعریف کند از خوشی‌ها و ناخوشی‌هایش از خاطرات شیرینش بگوید و خودم محو تماشایش شدم.

از بچگی آرزو داشتم معلم شوم

زهرا انوری هستم کلاس سوم دبیرستانم که تمام شد ازدواج کردم بعد از آن درسم را ادامه دادم و مدرک لیسانس آموزش ابتدایی‌ام را گرفتم.

از بچگی آرزو داشتم معلم شوم و الان خدا را شکر می‌کنم که به آرزویم رسیده‌ام و امیدوارم خدا به من توان مضاعف دهد که حتی بعد از بازنشستگی به فعالیت خودم در عرصه‌های دیگر آموزش ادامه دهم.

۳۱ سال سابقه خدمت دارم تمام این مدت را معلم پایه اول ابتدایی بودم. اوایل خدمتم باید به مناطق محروم می‌رفتیم و من به جای پنج سال ۱۱ سال در یک منطقه محروم تدریس کردم.

به عشق دانش‌آموزانم زنده‌ام

عشق من ارتباط با بچه‌هاست اگه یک روز نبینمشان انگار چیز باارزشی را گُم کرده‌ام من به عشق بچه‌ها زنده‌ام و نفسم به نفس کشیدن دانش‌آموزانم گره خورده است.

در تمام مدتی که حرف می‌زد چشم از چشم‌هایش نمی‌گرفتم به اینجای حرف‌هایش که رسید چشمانش نمناک شد می‌گفت شاید فکر کنید اغراق می‌کنم اما برای منی که با تمام وجودم او را می‌شناختم این‌ها برایم حرف دلش بود.

هشت سال است که سرپرست خانوار هستم و همسرم را از دست داده‌ام

همیشه با عشق به مدرسه می‌آیم با تمام مشکلاتی که دارم اما همه سختی‌هایم را پشت درب مدرسه می‌گذارم و داخل می‌آیم، هشت سال است که همسرم را از دست داده‌ام و سنگینی بار زندگی بر دوش من است اما هیچ‌گاه این را به داخل مدرسه نمی‌آورم.

همیشه به مدیران مدرسه‌ها می‌گویم اسم کلاس‌های من را بگذارید کلاس شادی و نشاط و صدای خنده‌اش بلند می‌شود.

 

باید طوری کار کنیم که شب‌ها موقع خواب سرمان را راحت روی بالشت بگذاریم

هر کسی که در هر شغلی فعالیت می‌کند باید طوری کار کند که شب موقع خوابیدن سرش را راحت روی بالشت بگذارد و عذاب وجدان نداشته باشد و من به خودم افتخار می‌کنم که با لطف خدا در این ۳۱ سال خدمت همین گونه بوده‌ام.

همیشه مباحث درسی را با بازی و شعر و آهنگ به بچه‌ها یاد می‌دهم تا کلاس‌های درسم برای بچه‌های پایه اول جذاب باشد هر چند امسال این کمر درد امانم را بریده و نتوانستم آن طور که باید و شاید جنب و جوش داشته باشم.

می‌خواهم با عشایر همراه شوم

بی‌اختیار بدون اینکه فکری کنم گفتم خب خداروشکر دیگر بازنشسته می‌شوید و استراحت می‌کنید لبخند پُررنگی زد و گفت من بدون این بچه‌ها نمی‌توانم نفس بکشم با بچه‌هایم قرار گذاشته‌ام بعد از مداوای کمرم با عشایر همراه شوم و به دانش‌آموزان عشایر درس دهم.

دیگر داشتم شاخ در می‌آوردم خانم انوری دست بردار نبود حتی خیال کارآفرین شدن هم داشت می‌گفت وقتی مشکلات اقتصادی را در جامعه می‌بینم به فکر این میفتم که کار ایجاد کنم.

تا این سختی‌ها نباشد شیرینی‌ها معنا ندارد

از سختی‌های این ۳۱ سال پرسیدم خندید گفت تا این سختی‌ها نباشد شیرینی‌ها معنا ندارد، اگر فقط مسئولان کمی به فکر افزایش حقوق معلمان باشند همین برای ما کافی است مثلا برای من که سرپرست خانوار هستم با ۳۱ سال سابقه خدمات این حقوق کفاف زندگیم را نمی‌دهد این را نمی‌خواست بگوید اما با خجالت گفت انگار که خواسته زیادی داشته باشد در صورتی که خبر از حقوق‌های نجومی آقازاده‌ها نداشت و اگر هم داشت چیزی نمی‌گفت.

دیگر وقت کلاسش شده بود با عجله کیفش را برداشت و به سمت کلاس رفت. لبخند زیبایش در آن لحظه قشنگ‌ترین نقاشی دنیا بود برایم.

پایان پیام/ ۶۸۰۲۴

منبع: فارس
شناسه خبر: 1185681

مهمترین اخبار ایران و جهان: