نیوز سیتی!
23 آذر 1401 - 12:12

وقتی که با لباس و اسب تعزیه و نذورات مردم رفتم مواد خریدم!

علیرضا سیاهی داستان جالبی دارد. هم نگاهش به اعتیاد، هم تجربیاتی که داشته و هم این روزها که درحال خدمت به بی‌خانمان‌ها و معتادان است، قصه او را جذاب کرده است.

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - جواد شیخ الاسلامی: وقتی پای درددل معتادین بهبودیافته می‌نشینی، دوست داری این کلاس درس تمام نشود. چون به اندازه ده‌ها زندگی به تو تجربه و انگیزه و امید می‌دهند. علیرضا سیاهی یکی از همان‌هاست که هم خودش را از کارتن‌خوابی نجات داده و دست افراد بسیاری را برای بهبودی گرفته است. خواندن خاطرات و شنیدن تجربیات و سختی‌هایی که او در ۹ سال کارتن‌خوابی و سال‌ها اعتیادش داشته، به بسیاری از کسانی که درگیر بیماری اعتیاد هستند کمک می‌کند.

علی هستم، معتاد!

ما توی انجمن خودمان را اینطوری معرفی می‌کنیم که «علی هستم، معتاد»، بعد شروع می‌کنیم به مشارکت کردن. ولی توی جلسات و همایش‌های عمومی می‌گوئیم «من علی هستم، معتاد در حال بهبودی». این پسوند معتاد را می‌گوئیم تا یادمان نرود از کجا آمدیم و یادمان نرود که هنوز بیمار هستیم و هر لحظه امکان دارد که بیماری‌مان عود کند. اگر خودمان را توی شرایط بیماری بگذاریم، اعتیاد دوباره رشد می‌کند و طلبش را از ما می‌گیرد.

می‌خواستم همه من را ببینند و صدایم را بشنوند

یکبار توی یک جلسه گفتم همه من را می‌بینید؟ صدای من را می‌شنوید؟ گفتند آره. گفتم عقبی‌ها چطور؟ گفتند آره؛ هم صداتان را می‌شنویم هم می‌بینیم‌تان. بعد رو به بالایی‌ها گفتم؛ من را می‌بینید؟ صدای من را می‌شنوید؟ مجری هم مدام می‌زد به دست من که چکار می‌کنی؟! همه تو را می‌بینند. گفتم به خدا من همین را می‌خواستم! من می‌خواستم که همه من را ببینند و همه صدایم را بشنوند. درواقع می‌خواستم که همه به من توجه کنند. مشکل ما این بود که کسی به ما توجه نمی‌کرد. اینطوری بگویم؛ اعتیاد از بستر زندگی و فضای رشد و تربیت ما شکل می‌گیرد. وقتی من بچه بودم، توجهی که همه خانواده‌ها نسبت به بچه‌شان دارند را نداشتم. خانواده ما را ول کرده بودند. به هیچکدام از نیازهای ما توجه نمی‌کردند. فکر می‌کردند همین که یک چیزی بخوریم کافی است. این بی‌توجهی در کانون خانواده باعث شد که من سعی کنم این توجهات را بیرون از خودم و به واسطه عوامل بیرونی پیدا کنم.

از وقتی چشم باز کردم، دعوای پدر و مادرم را دیدم

ما چهار تا برادر و دو تا خواهر هستیم. من چشمم را که باز کردم، دعوای پدر و مادرم را دیدم. دیگر هیچ چیزی ندیدم. در تمام زندگی اینها داشتند با هم می‌جنگیدند و ما هم مثل جوجه‌ها همین‌طور دهن‌مان به سمت هوا باز بود. هم توی مدرسه مشکل داشتم، توی محله مشکل داشتم، ولی کسی به آنها توجه نمی‌کرد. مثلاً من نمی‌توانستم با هم سن و سال‌هایم ارتباط برقرار کنم. می‌ترسیدم؛ چون در آن بستر ترس هم به من تحمیل شده بود. اصلاً اعتماد به نفس نداشتم. همیشه دعا دعا می‌کردم صدام یک موشک به مدرسه ما بزند تا مدرسه تعطیل شود! یعنی اسم مدرسه که می‌آمد من وحشت می‌کردم. چرا یک بچه کوچک باید از مدرسه بترسد؟ چرا با من حرف نزدند تا مشکلم را برطرف کنند؟ این یکی از نیازهای من بود. من دوست داشتم پدرم به مدرسه بیاید. اما پدرم صبح از خانه بیرون می‌زد و شب می‌آمد. شب هم مست می‌آمد.

وقتی که با لباس و اسب تعزیه و نذورات مردم رفتم مواد خریدم!

مادرم اول پاکی من را دید، بعد رفت...

مادرم زن خیلی مؤمنی بود. هرچی که الآن داریم و توی بهبودی به دردمان خورده، از توجه مادرم بوده است. من خودم اعتقاداتم به مذهب خیلی زیاد است و این را از مادرم به ارث بردم. پدرم مست به خانه می‌آمد و روی فرش‌ها استفراغ می‌کرد. مادرم که مؤمن و حساس بود عصبانی می‌شد و جنگ‌شان شروع می‌شد. هرشب هم همینطوری بود. زمانی جنگ بین این دو نفر خوابید که یکی‌شان مرد؛ پدرم سال ۷۶ فوت کرد و جنگ اینها بالاخره تمام شد! تا وقتی پدرم زنده بود، مادرم همه چیز را می‌انداخت گردن پدرم. پدرم هم می‌گفت می‌ترسم جنگ ایران و عراق را هم به گردن من بیندازی! البته مادرم حق داشت. او هم از بس که این دردها را توی خودش ریخته بود، بعد از چندسال فوت کرد. ولی خوشبختانه اول پاکی من را دید...

«بیماری اعتیاد» چیست؟

کسی که سرما می‌خورد کجا می‌رود؟ دکتر. اگر داروهایش را روی طاقچه بگذارد همه به او گیر می‌دهند و اگر مصرف کند همه تشویقش می‌کنند. ما به خاطر زندگی در آن شرایط خانوادگی و اجتماعی، مریض بودیم و باید برای تسکین‌مان دارویی مصرف می‌کردیم. ابتدا که بچه بودیم و مواد مخدر را نمی‌شناختیم. پس داروی ما چی بود؟ چی حال ما را خوب می‌کرد؟ اینکه من وقتی ده سالم بود با آدمی راه می‌رفتم که سی سال داشت و قاتل بود! با او راه می‌رفتم که همه بگویند رضا آدم نترسی است و با فلانی می‌گردد. وقتی توی خیابان رفیق‌هام من را می‌دیدند من اینطوری سینه‌ام را می‌دادم جلو. احساس «بودن» می‌کردم. این، مسکن من توی آن سن بود. ولی این مشکلم را حل نکرد. رفته رفته این مسکن عوض می‌شد که آخرینش مواد مخدر بود. مواد مخدر وجود آدم را می‌برد توی چرت. یعنی از نظر روانی آدم را آرام می‌کند و احساست را خوب می‌کند و از نظر روحی هم همه چیز را می‌پذیری؛ دیگر پدر خوب است، هوا خوب است، فیلم تلویزیون خوب است، همه چیز خوب است! وقتی که خمار هستی دوباره همه چیز بد است. اگر می‌خواهی احساست را عوض کنی، باید دوباره مصرف کنی. باور ما ابتدا این بود هرکس که معتاد می‌شود محله یا رفیق ناباب او را معتاد کرده. این باور غلطی بود که ما داشتیم. چرا؟ چون فقط «بیماری اعتیاد» است که آدم را معتاد می‌کند. توی نشریات‌مان ما هست که می‌گوئیم «چیزی که ما را معتاد کرد بیماری اعتیادمان بود، نه مصرف مواد مخدر، نه محله ما و رفیق ما و نه حتی نواقص ما».

توی ۱۹ سالگی مصرف حشیش را شروع کردم...

اعتیاد یک بیماری و یک خلأ در درون ماست که از این بستر شکل می‌گیرد. خلأهای روحانی ما باعث می‌شود توی زندگی کم بیاوریم. درد معتاد درد بی‌خدایی است. توی انجمن هروقت کار خوبی انجام می‌دهیم و به یک معتاد درحال بهبودی کمک می‌کنیم حال روحانی‌مان خوب می‌شود. یعنی غذای روح‌مان را داده‌ایم و از نظر روحی انرژی داریم. اما انسان فقط بعد روحی ندارد؛ ما چهار بعد روحی، جسمی، روانی و احساسی داریم. بیماری اعتیاد تمام اینها را تخریب می‌کند. کسی که بیماری اعتیاد دارد، بالاخره دیر یا زود باید مصرف کند و مسکن‌ش را بخورد. مریض است دیگر؛ باید دارویش را بخورد. حالا داروی یکی هروئین است، داروی یکی مشروب است، داروی یکی بداخلاقی است. ما هم رفته رفته بزرگ‌تر شدیم و مسکن‌هایمان را عوض کردیم. تا جایی که از آن حال و هوای دوران کودکی و نوجوانی، به حشیش رسید. وقتی حشیش را مصرف کردم، دیدم چقدر حالم را خوب کرد! سال ۷۰ یا ۶۹ بود که اولین بار مصرف کردم. توی ۱۹ سالگی!

زمانی همه چیز نابود شد که مصرف هروئین را شروع کردم

وقتی که بیماری اعتیاد را داری، مواد مخدر هم سر راهت قرار می‌گیرد. وقتی بیماری اعتیاد داری، با کسانی ارتباط می‌گیری که مثل خودت هستند. با هم‌درد خودت ارتباط می‌گیری. اینطوری می‌شود که بالاخره راهت به مصرف مواد باز می‌شود. من هم اولین‌بار حشیش مصرف کردم و باهاش خندیدم. دو سه سال روزی یک وعده حشیش می‌زدم. بعد از این به تریاک رو آوردم و صبح تا شب مصرف می‌کردم. تا وقتی تریاک بود، خوب بود. آشفته نبودم. شاید از نظر چهره کمی عوض شده بودم، ولی باز هم اوضاع خوب بود. زمانی همه چیز نابود شد که هروئین شروع شد...

شروع تزریق هروئین با تعارف یک دوست معتاد

یک سفر رفتم خانه عموم و با خودم تریاک برده بودم. عموی من معتادی قدیمی بود و هروئین مصرف می‌کرد. وقتی بعد از چند روز تریاک من تمام شد، به آنها گفتم تریاک ندارید؟ گفتند ما که تریاکی نیستیم، هروئینی‌ایم. این را یادت باشد که آدم معتاد هم حق انتخاب ندارد. وقتی خمار هستی، هرچیزی دم دستت بیاید مصرف می‌کنی. گفتم دو سه تا دود هم به من بدهید که خماری‌ام برطرف شود. عمو به من نداد، ولی دوستش گفت بیا فعلاً دو سه تا دود بگیر تا حالت خوب شود. وقتی این دو سه تا دود را کشیدم، دیدم چقدر خوب شد! گفتم من چرا توی این سال‌ها هروئین مصرف نمی‌کنم؟! نه جا می‌خواهد، نه گرفتاری؛ می‌توانم گوشه خیابان هم بنشینم و مصرف کنم! سه تا دود زدم، بالا آوردم! از بس که قدرت هروئین بالاست. فردا که آمدم تهران تریاک را کنار گذاشتم و رفتم سراغ هروئین. یواش یواش افتادم توی هروئین؛ اولش دودی بود، بعدها رفتم توی تزریق. یک جایی بودم که طرفم تزریقی بود. گفت بیا یک بار امتحان کن ببین چه حالی دارد...

وقتی که با لباس و اسب تعزیه و نذورات مردم رفتم مواد خریدم!

خانمم از خانه رفت و من کارتن‌خواب شدم

درباره تریاک اصطلاحی هست که می‌گوئیم «تریاک دیرگیره ولی شیرگیره!». تریاک آدم را دیر عاجز و آشفته می‌کند، ولی هروئین اینطوری نیست؛ هروئین آدم را زود عاجز می‌کند، زود خسته می‌کند، زود همه چیز را از دست می‌دهی. وقتی که افتادم توی هروئین، در عرض پنج شش سال آشفته‌ام کرد. توی این پنج شش سال زنم چندبار قهر کرد و رفت. آخرین بار کلاً رفت و گفت من نمی‌آیم. یک روز صبح بلند شدم، دیدم زن و بچه‌ام دارند آماده می‌شوند. طبق معمول گفتم صبح می‌روند خانه باباش و شب برمی‌گردند. دوباره خوابیدم، بعدازظهر که بیدار شدم دیدم که هنوز نیامده‌اند. بهشان زنگ زدم، گفتند ما دیگر نمی‌آییم. گفتم شاید یکی دو روز بعد بیایند ولی خبری نشد. آنقدر غرق اعتیاد بودم که نفهمیدم سه چهار ماه چطور گذشت. ناگهان صاحبخانه در زد و گفت پول پیشت تمام شده و باید خانه را خالی کنی. اسباب را خانه پدر خانومم گذاشتیم و من ماندم بیرون… اینجا شروع کارتن‌خوابی من بود...

فکر کردم روی من پتو انداخته‌اند، ولی برف بود!

به کارتن‌خوابی وارد نبودم. چند ماهی خیلی خماری کشیدم. صبح که بلند می‌شدم می‌دیدم بقیه کارتن‌خواب‌ها که اطرافم بودند، مواد دارند و راحت مصرف می‌کنند، اما من ندارم! چرا من ندارم؟! می‌پرسیدم شما چطوری تهیه می‌کنید؟ می‌گفتند شب هم باید کار کنی. رفته رفته واردتر شدم. شب ضایعات جمع می‌کردم، به خاطر اینکه صبح خمار نمانم. اوایل خیلی درد نمی‌کشیدم و حالی‌ام نبود که چه اتفاقی برایم افتاده. چشمت روز بد نبیند؛ سه چهار ماه گذشت و زمستان شد. به پست آدم‌هایی خوردم که اینها چندین سال کارتن‌خواب بودند و برای خودشان گرگی شده بودند. شب که می‌خوابیدم، صبح می‌دیدم وسایلم نیست. نمی‌دانستم چه شده و چه اتفاقی افتاده. رفته رفته واردتر شدم. یادم است یک روز توی بلوار، آخرین برفی که آمد، چشمم را باز کردم دیدم که چقدر روی من سنگین است. یک مشمع روی خودم انداخته بودم و انگار وزن این مشمع چندبرابر شده بود. با خودم گفتم حتماً یک نفر دلش سوخته و روی من پتو انداخته؛ چون زیر مشمع خیلی گرم بود. گوشه‌اش را که بالا دادم، دیدم همه جا سفید است! فهمیدم که این برف است که روی من نشسته. هروقت برف و باران می‌آمد، پیداکنندگی‌مان کم می‌شد. نمی‌شد ضایعات پیدا کنی و از طرفی خمار بودی. آن روز به سختی توانستم مواد پیدا کنم.

روز عاشورا به خودم گفتم داری چیکار می‌کنی؟

یکبار هم چند روز بعدش پشت شمشادها خوابیده بودم که دیدم پاهایم گرم شد. انگار که یک نفر روی پاهایت آب گرم بریزد. یک ذره حالم خوب شد. نگو یک نفر آمده بغل خیابان ماشینش را نگه داشته و دارد دستشویی می‌کند! وقتی بلند شدم و این را دیدم خیلی حالم بد شد. با اینهمه این هم گذشت. بعد از چندسال یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم روز عاشورا است. حالم خیلی بد بود، پول هم نداشتم. انگار یک نفر من را بیدار کرد. گفتم من اینجا چکار می‌کنم؟ من دو تا بچه دارم. یقه خودم را گرفتم که رضا! چیکار داری می‌کنی؟ کارتن خواب شدی؟ در و دیوار داشتند گریه می‌کردند و من بدتر از آنها. از خرابه آمدم بیرون و یک آقایی را دیدم. گفتم «آقا بیا! یقه من را بگیر، بچسبان به دیوار بگو فلان فلان شده! تو زن و بچه داری. چرا کارتن خواب شدی؟». این هم امان نداد. من را گرفت و محکم زد به دیوار و دو تا فحش آب‌دار هم به من داد. گفت فلان فلان شده! ناموست را ول کردی، آمدی توی خیابون؟ کلی گریه کردم. نمی‌توانستم بپذیرم که از آن‌ها دور هستم.

قضیه حسن بی کفن و بچه‌ای که توی خاک دفن کرد

وقتی پیش بقیه معتادها بودم، می‌دیدم انگار نه انگار که آنها خانواده‌ای و امیدی دارند. حتی یک لحظه هم اینها گریه نکردند. بعداً فهمیدم که اینها آب از سرشان گذشته و قید زن و بچه را زده‌اند. از یک نفرشان که اسمش «حسن بی کفن» بود پرسیدم تو به فکر خانواده‌ات نیستی؟ گفت من قید آن طرف را زده‌ام. فقط به فکر این بودند که چطور موادشان را تهیه کنند. قضیه این حسن بی کفن هم جالب است. این بنده خدا توی خیابان یا خرابه یک بچه مرده پیدا می‌کند و بچه را می‌برد یک گوشه چال می‌کند. قضیه را برای یک نفر تعریف می‌کند و هم او بهش می‌گوید بچه را کفن کردی؟ جواب می‌دهد نه. با تلنگر آن آدم دوباره برمی‌گردد، بچه را از توی خاک درمی‌آورد، کفن می‌کند و دوباره دفن می‌کند. از آن موقع معروف شده بود به حسن بی کفن.

با لباس حضرت ابوالفضل (ع) و اسب تعزیه و نذورات مردم رفتم مواد خریدم!

یک خاطره خنده دار هم بگویم. همان بعدازظهر عاشورا بود که دیدم یک نفر من را از پشت صدا می‌کند. من هم حالم خوب نیست، خمارم، گشنه‌ام. گفت علیرضا علیرضا! دیدم یکی از بچه محل‌هاست. گفتم از کجا من را شناختی؟ گفت از راه رفتنت! گفت امروز عاشوراست و ما تعزیه‌خوانی داریم. می‌خواهیم یک نفر لباس ابوالفضل بپوشد، هیچکس هم حاضر نیست. گفتم من خمارم، حالم خوب نیست. حاضرم لباس بپوشم ولی پول ندارم، مواد ندارم. گفت دسته ما جلوتر است، بیا برویم آنجا، یک جوری برایت جور می‌کنیم. خودمان را به زور به دسته رساندیم. دیدم پشت دسته یک اسب لاغر هم دارد می‌آید. اسب را نگه داشتند، یک لباس سبز ابوالفضلی و کلاهخود و شمشیر هم تن ما کردند. گفتند سوار اسب شو. سوار شدیم و رفتیم تا مکانی که باید تعزیه‌خوانی می‌کردیم. اسب یک خورجین داشت. مردم تا وقتی که به محل برسیم، توی این خورجین را پر پول کردند. بعضی‌ها پول سنجاق می‌کردند به لباس من. من دیدم اصلاً حالم خوب نیست. یواش یواش این اسب را شل کردم تا دسته را دو دره کنم و بروم. نگاه کردم دیدم خورجین پر پول شده. توی مسیر گفتم خدایا از کجا بروم مواد بگیرم؟ یک حنیف نامی بود که مواد می‌فروخت. باید با سنگ می‌زدی به پنجره‌اش، او از پنجره یک سبد می‌فرستاد پایین، پول را می‌گرفت و مواد را پس می‌داد. به هر شکلی بود با اسب از دسته دور شدم و رفتم به سمت خانه حنیف. با اسب حضرت ابوالفضل (ع) و لباس سبز تعزیه!

۲۰ تا ۳۰ میلیون نذورات مردم را خرج مواد کردم

رفتم توی کوچه و رسیدم پای پنجره حنیف. کوچه خلوت بود. شمشیر را کشیدم، زدم به شیشه‌اش. دیدم باز نکرد. گفتم خدایا این هم خانه نیست. یکبار دیگر محکم زدم و بعد از یک دقیقه باز کرد. وقتی من را با آن اسب و لباس و کلاهخود دید، گفت یاحسین! گفتم حسین نیستم، ابوالفضلم! بفرست پایین… گفت کی هستی؟ کلاهخود را برداشتم و گفتم فلانی‌ام. گفت چرا اینجوری آمدی؟ دست کردم توی خورجین پول‌ها را نشان دادم، او هم سریع سبد را فرستاد پایین. همه چیز هم گذاشت… من روی همان اسب مصرف کردم و با اسب رفتم منطقه خودمان. وقتی رسیدم پول‌ها را جدا کردم. آن موقع شاید یک و نیم میلیون پول توی خورجین بود. تقریباً سال ۸۰ بود. این پول به الآن شاید ۲۰ تا ۳۰ میلیونی می‌شد! جای شما خالی تا چند هفته حال من خوب بود. برای خودم مصرف می‌کردم و کیف می‌کردم. ولی بالاخره این پول هم تمام شد. وقتی پول تمام شد، کلاهخود و شمشیر را هم فروختم و پولش را دادم به مواد. منتها دیگر حالم خوب نمی‌شد. هرکاری می‌کردم بدحال بودم. دیگر نمی‌خواستم اینطوری بشوم...

سال ۸۳، آخرین باری که ترک کردم

حالم خوب نبود. فکر زن و بچه از ذهنم بیرون نمی‌آمد. وقتی دیدم بعضی‌ها کمپ زده‌اند، گفتم بروم ترک کنم. دو بار رفتم کمپ، خوابیدم، ترک کردم، برگشتم، ولی زن و بچه‌ام نیامدند. برادرم به من گفت صبر کن. من را برد خانه‌اش. دو ماه پاک ماندم و دوباره زدم بیرون. دوباره کارتن‌خوابی را شروع کردم. ولی باز هم حالم بد بود. هرچقدر مواد مصرف می‌کردم حالم را خوب نمی‌کرد. آن اوایل وقتی مصرف می‌کردی همه چیز یادت می‌رفت. اینجاست که می‌گویند آدم به عجزش رسیده، یعنی به جایی که باید ترک کند. ولی من باز هم می‌گفتم اگر زن و بچه‌ام بیایند ترک می‌کنم، اگر نیایند نه. واقعاً هم دوست داشتم همین کار را بکنم، ولی امید به برگشتن‌شان نداشتم. آخرین بار که ترک کردم، به داداشم گفتم به خانواده‌ام زنگ بزن بگو من پاک می‌شوم و پاک می‌مانم، ولی چون شما نمی‌آیید ناامید می‌شوم و دوباره می‌روم. داداشم همین حرف‌ها را به خانمم گفت. این سری قبول کردند که برگردند. سال ۸۳ بود که آخرین بار ترک کردم و خانواده دور هم جمع شدند.

آنقدر توی رگ‌هایم تزریق کرده بودم که برایم رگی نمانده بود

خوب است درباره مصرفم هم بگویم؛ مصرف من یک روزی دو گرم تزریق هروئین بود. البته هرچقدر گیرمان می‌آمد مصرف می‌کردیم، ولی همان دو گرم همیشگی بود. من سال‌های آخر روزی ۵ تا سرنگ به خودم می‌زدم. الآن وقتی می‌خواهند به دست من سرم وصل کنند، هیچ رگی برایم نمانده. وقتی رگ‌های دستم تمام شد، رفتم توی شریان‌ها. از تزریق توی گردن بگیرید تا رگی که بالای ران پاها داریم من تزریق کردم. آنقدر به رگ‌های پاهایم تزریق کرده بودم که کم کم پینه بسته بودند و دولا دولا راه می‌رفتم.

رفیقم گفت عجب رگ‌هایی داری، توی تاریکی هم می‌شود به آنها تزریق کرد...

اولین بار که سرنگ زدم با دوستم بودم. گفتم چطوری است؟ به من هم یاد بده. گفت تو تزریقی نیستی، همان مواد خودت را بکشی بهتر است. گفتم دوست دارم امتحان کنم. نیم سیسی برای من کشید توی سرنگ. گفت عجب رگ‌هایی داری! توی تاریکی هم می‌شود به این رگ‌ها سرنگ زد. خلاصه نیم سیسی به من تزریق کرد و من رفتم برای خودم… چنان نئشگی داشت که تا آن وقت تجربه نکرده بودم. خوشم آمد و شروع کردم به تزریق… چندبار هم اوردوز کردم و تا مرگ رفتم. خیلی‌ها پیش من مُردند. دونفر از کسانی که با آنها تزریق را شروع کردم، پیش من مردند. حتی یکی از آنها بعد از مرگ به سرنوشت بدی دچار شد. موش‌ها تمام صورتش را خورده بودند… خود من چندین‌بار وقتی توی خیابان یا بزرگراه بودم، موش می‌آمد و بدنم را گاز می‌گرفت. اگر تکان نخوری، هرجای بدنت که لخت باشد را می‌خورند. خیلی از کارتن‌خواب‌ها به این سرنوشت دچار می‌شوند.

وقتی با جلسات معتادان گمنام آشنا شدم

بزرگ‌ترین وابستگی یک معتاد، مخدر است. وقتی می‌خواهی این وابستگی را از خودت بکشی، هم درد جسمی می‌کشی، هم درد روحی و روانی. از نظر روانی هم سخت است، چون از نظر روانی وابسته به آن سبک زندگی و خیابان و کارتن‌خوابی و روابط و… هستی. وقتی می‌خواهی اینها را از خودت جدا کنی خیلی سخت است. اولاً بدنت نیاز به مورفین دارد و اذیت می‌شود. از نظر روانی هم همینطور. بیشتر روانی است و به جسم می‌زند. من ۲۱ روز واقعاً دست و پا زدم. کمپی رفتم که یابویی ترک می‌داد. به نظر من هم بهتر است یک دفعه کنار بگذاری. یک هفته اول آنقدر سخت بود که… حتی یک دقیقه هم نمی‌توانستم یک جا بنشینم. بعضی‌ها بدخمار هستند و بعضی خوب‌خمار. اگر بدخمار نباشی راحت‌تر ترک می‌کنی. من از آنها بودم که ۲۱ روز بی قرار بودم و حالم خوب نبود. بعد از ترک هم خوشبختانه پیام انجمن به ما رسید. توی خانه همسایه برادرم تولد یکی از انجمنی‌ها بود و به همین واسطه با انجمن آشنا شدیم. آمدند دم در من را بغل کردند و با من حرف زدند. آنجا فهمیدم که اینها خودشان همدرد من هستند. خوشحال شدم جایی می‌روم که همدردهای خودم هستند و همه همدیگر را درک می‌کنند. از فردای آن شب رفتم جلسه معتادان گمنام. آن موقع هنوز حالم خوب نبود و توی جلسه با حالت خماری نشسته بودم. دیدم یک نفر شانه‌هایم را می‌مالد، یکی پاهایم را ماساژ می‌دهد. وقتی جلسه تمام شد دیدم دیگر خمار نیستم! انگار یک چیزی به ما داده‌اند. گفتم نکند توی چای چیزی ریخته‌اند! از یکی پرسیدم، گفت نه، ما انرژی بهت دادیم. این انرژی حالت را خوب کرده. تا برسی خانه دوباره حال قبلیت را پیدا می‌کنی، ولی چند ساعتی انرژی داری. خلاصه مرتب به همین جلسه می‌رفتم و حالم بهتر شد.

زندگی‌ام را مدیون خانمم هستم / لطفاً از معتادین ناامید نشوید

آن چیزی که بیرون اذیتم می‌کرد می‌دانید چی بود؟ اینکه بالای سر زن و بچه‌ام نیستم. اینکه اینها کمبود پدری دارند حالم را خیلی بد می‌کرد. وقتی دخترم را بغل کردم حالم خوب شد. گفتم خدایا شکرت که کنارشان هستم. بعد از ۹ سال کارتن‌خوابی و سختی‌های زیاد، بالاخره خدا توفیق داد و ما دوباره برگشتیم سر خانه و زندگی‌مان. خانم من خیلی با من همراهی کرد و من زندگی‌ام را مدیون‌ش هستم. از خانواده معتادین می‌خواهم از شوهر یا بچه یا برادرشان ناامید نشوند. پشت آنها باشند و با روحیه و مشورت و صبر کمک کنند که ترک کند. بدون همراهی شما هیچ وقت ترک نخواهد کرد. پس خودتان دستش را بگیرید و کمکش کنید.

حساب کسانی که توی بهبودی کمک‌شان کرده‌ام از دستم در رفته!

درحال حاضر به عنوان راننده پیش خانم سپیده علیزاده و در مرکز «نور سپید هدایت» هستم و به کارتن‌خواب‌ها خدمت می‌کنیم. دو تا کانکس توی خلازیر داریم که همدردهایم به این کانکس‌ها می‌آیند و خدمات می‌گیرند. صبحانه می‌دهیم، چای می‌دهیم و ناهار. چهارشنبه‌ها هم غذا می‌بریم توی پاتوق‌های کارتن‌خوابی پخش می‌کنیم. مرتب هم در جلسات انجمن حضور پیدا می‌کنم. هرروز به جلسات انجمن می‌روم. دلیل هر روزش هم این است که ما مریض هستیم و باید مدام خودمان را مراقبت و نگهداری کنیم. بیماری ما شخصیت ما را تخریب کرده. یک جوری شده که از شخصیت واقعی‌مان دور شده‌ایم و تبدیل به یک آدم پر از عیب و ایراد شده‌ایم. نواقص‌مان زیاد است. چون مشکل ما مواد نیست، مشکل ما بیماری اعتیاد است، باید از بروز دوباره آن بیماری جلوگیری کنیم. مثل دانشجو یا طلبه‌ای که هرروز دنبال کسب علم و به‌روز شدن هستند، ما هم هر روز باید درحال پیشرفت باشیم. به خودمان یادآوری کنیم که از کجا به کجا رسیدیم. ضمن اینکه به عنوان یک قدیمی خودمان را موظف می‌دانیم که به جدیدی‌ها کمک کنیم. توی این ۱۸ سال خیلی‌ها را به کمپ برده‌ام و به بهبودی‌شان کمک کرده ام. الآن حداقل ۱۵ نفر از آنها ترک کرده‌اند. بعضی‌ها هستند که من راهنماشان بودم، ولی حالا راهنمای دیگری دارند. در کل حساب کسانی که به بهبودی‌شان کمک کردم از دستم در رفته...

منبع: مهر
شناسه خبر: 910055

مهمترین اخبار ایران و جهان: